شنبه 27 خرداد 1396 , 10:48
بابای خوبم میخواهم مهمان تو باشم
25 اسفند ماه 1395 ششمین سالگرد شهادت استاد خلبان بسیجی احمد قنبری در حالی برگزار میشد که همسر بزرگوارشان زهرا سادات سیدین به تازگی از مراسم چهلم تنها یادگار زندگی مشترکشان «حسین» قد راست کرده بود. حسین تک فرزند خانواده قنبری کودکی شش ساله بود که به دلیل بیماری سرطان در روز 30 دی ماه 1395 درگذشت و من به عنوان معلم داوطلب محک با گوشههایی از زندگی او و مادرش آشنا شدم.
من هر هفته در کنار کودکانی که غم فاصله از درس و کتاب و دوستان مدرسهای رنجشان میدهد قرار میگیرم و برای آنها جبرانی هرچند ناچیز از درسهایشان میشوم. علاوه بر تدریس برای بچههایی که هنوز مدرسهای نشدهاند با اسباب بازیهای موجود در اتاق محک شادی و نشاط را برای لحظاتی به اتاقشان میبرم. لبخند آنها در کنار دردهای ناشی از بیماری و عوارض داروهای شیمیایی و رنجش از سوزنها و زخمهای ایجاد شده، باندی را برای پرواز روح انسان در این هیاهوی زندگی بازمیکند. این شادی و صدای خنده کودکان معصوم است که مرا از رفتن و در کنارشان بودن بازنمیدارد.
با حسین و مادرش در بخش آنکولوژی بیمارستان تخصصی کودکان بهرامی تهران آشنا شدم. در این بخش بچههای مبتلا به سرطان بستری هستند. در آنجا قاب عکس شهید احمد قنبری، پرچم حرم آقا امام حسین(ع) و نقاشیهای حسین برای بابا در وقت دلتنگیهایش، اتاق و تخت حسین را از بچههای دیگر در این بخش متفاوت ساخته بود. حجاب مادر هم در محیط بیمارستان شده بود نور علی نور برای شناخت از یک خانواده شهید.
وقتی شیطنتهای حسین در هشت ماهگی فضای خانه را منور میکرد، هواپیمای پدرش شهید احمد قنبری به علت ناشناختهای سقوط میکند و این خلبان بسیجی باتجربه آسمانی میشود. حالا مادری جوان مانده بود و کودکی هشت ماهه که برای آموختن واژهها به غنچه نورستهاش کلمههای اذان و اقامه را به تمرین مینشست. تا آنجا که حسین در سه سالگی مکبر مسجد شد و تعجب همگان را برانگیخت. مادرش میگفت: «رفتار حسین به گونهای بود که رنج نبودن پدر را به زبان نمیآورد، مبادا من ناراحت شوم. حالا او مرد خانهام شده بود.»
مدتی بعد مادر متوجه شد که حسینش از بیماری سختی رنج میبرد. از آن زمان به بعد درمان طولانیمدت حسین شروع میشود. کودک خردسالی که صبر و استقامت را از پدرش به ارث برده بود تا به آنجا که پرستارش میگفت: «حسین به گونهای است که درد را از مادر مخفی میکند و لب میگزد و صورت در هم میکشد، ولی آخ نمیگوید تا مادر کمتر برنجد.»
برای من حسین همیشه تصویر یک رزمنده را تداعی میکرد. با قد بلند و حالت مردانه و استوار که اگر نمیدانستی اینجا چه بخشی است قبول نمیکردی که او بیمار است. حسین مشق ادب را از مادرش به خوبی فرا گرفته بود. اگر لحظاتی در کنارش بودی آن گاه تودار بودنش را حس میکردی و اگر مادر میگفت که احمد آقا بسیار صبور، مهربان، ساکت و بااخلاص بود، آن گاه میفهمیدی که حسین فرزند خلف اوست.
این کودک شش ساله خیلی از اوقات برای اینکه چیزی نگوید خودش را به خواب میزد. آن گاه از سکوتش و نگاههایش باید درس میگرفتی و اگر در این ارتباط کم میآوردی باید به پدرش که نظارهگرمان بود متوسل میشدی. پرستارش میگفت هرگاه در کار رگگیری که به خاطر شرایط بچهها معمولاً کار دشوار و زجرآوری است به مشکل برمیخوردم به عکس شهید نگاه میکردم و از او مدد میخواستم تا دلبندش کمتر رنج بکشد.
در یک مقطع حسین برای التیام دردهایش به کربلا رفت. بعد از سفرش همه چیز فرق کرد. آن روز خانم دکتر به مادر حسین گفت باید خودت را برای یک مبارزه سخت در همراهی حسین با بیماریاش آماده کنی. داروهای قویتر، عوارض سنگینتر و. . . شرایط حسین طوری شده بود که دیگر نمیتوانست راه برود و به فیزیوتراپی میرفت. بعد از تلاشهای زیاد برای راه رفتن و اتمام جلسات فیزیوتراپی، جهت بالا رفتن روحیه حسین در بخش به همت خانم دکتر یک جشن گرفته شد. به همه بچهها هدیه دادند. این جشن یک کیک هم داشت که روی آن نوشته شده بود: حسین تو یک قهرمانی. با گذشت زمان حال حسین بهتر شد. گاهی به خودم میگفتم آن جشن کجا و حال حسین کجا. همیشه وقتی از بچههای سرطانی جدا میشوم بقیه روزهای هفته را با آنها مرور میکنم. آن روزها زمزمه درونیام این شده بود که: حسین جان حالا وقت رفتن نیست. باید به مدرسه بیایی تا کمکت کنم قلم به دست بگیری و واژههای بابا، ایثار و شهادت را در دفتر زندگیات حک کنی و در آغوش مادر از لبخندهایش آفرینها بگیری.
مادر میگفت: پسرم برای رفتن به پیش بابا بهانه میخواهی؟ تو را به جدم میسپارم. مادربزرگش میگفت: در همان لحظههای آخر در آیسییو وقتی میگفتم حسین مامان امیدش به توست تنهایش نگذار چشمانش را باز میکرد و به مادر نگاه میکرد.
آری جسم کوچک حسین دیگر طاقت نیاورد. حسین قبل از رفتن به مدرسه در برگهای دفتر زندگیاش این جمله را به تصویر کشید: بابای خوبم، میخواهم مهمان تو باشم.
30دی ماه 1395حسین در بهشت زهرا همسایه بابای شهیدش شد و در نزدیکی او زندگی جاودانهاش را شروع کرد. وقتی 40 روز از دوری حسین میگذشت غم فراغش با سالگرد احمد آقا گره خورد. صبوری این همسر شهید خانم زهرا سادات سیدین مثل بقیه همسران و خانوادههای شهدا مثالزدنی است. روحشان شاد.
* معلم داوطلب محک / فاطمه عابدینی منش*
منبع: روزنامه جوان