28 ارديبهشت 1403 / ۰۹ ذو القعدة ۱۴۴۵
شناسه خبر : 91742
دوشنبه 03 مرداد 1401 , 12:06
دوشنبه 03 مرداد 1401 , 12:06
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
از تعطیلات چه خبر؟!
یادداشت مدیرمسئول
اقشار ممتاز و تافتههای جدابافته!
یوسف مجتهد
وای بر حال مسئولانی که میدانند....!
رضــــــــا امیریــــــان فارسانی
سر و ته بحث آقای قالیباف
سعدالله زارعی
اَکوان دیو و جنبش دانشجویی
سید مهدی حسینی
این حق مسلم را پایمال نکنید!
حسین شریعتمداری
اسرائیل بازنده اصلی جنگ در غزه است
م . معرفی
اسرائیل در تنگنای توافق دوحه
سعدالله زارعی
سخنی در باب جابجایی مدیران
محسن ناطق
کلیسای گوگل و میسیونرِ مجازی
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
روایت دو خواهر از دو برادر/تصاویر
صنوبرمحمدی
مثل همه عصرها
مریم عرفانیان
درست به یاد نداشت که خواب بود یا بیدار! اما نه، انگار بیدار بود. بیدارِ بیدار. بیدار بود و سر مزار پسرش رفته بود. شیشهای گلاب از پیرمرد خریده بود. همان پیرمردی که همیشه میدیدش که نبود، یکی دیگر بود. نمیدانست پیرمردی که همیشه از او گلاب میخرید کجاست؟
فقط چشمهای پیرمرد را به یاد داشت. ابروهای پرپشتِ جوگندمی، که روی پلکهای چروکیدهاش افتاده بود. محاسنی سفید و بلند و شالی سبز بر گردن داشت.
شیشه گلاب را که از دست پیرمرد گرفت، خواست اسکناسی از کیسه آویخته به گردنش درآورد. سر بلند کرده بود تا اسکناس را به دست پیرمرد بدهد، اما او دیگر نبود؟ هیچجا نبود!
نه در مسیر آسفالتِ با حاشیه پر از درختان پاییزی؛ و نه میان مزارها!
چرخی دوباره زد. پیرمردی سلانهسلانه روی سنگها پیش میرفت. شال سبزی بر شانههای افتادهاش انداخته بود و کلاه سیاهی بر سر داشت. قامت کوتاهش از پشتسر، تکیده و استخوانی به نظر میرسید. زن، شیشه گلاب را با یک دست محکم گرفت و با دست دیگر بالِ چادر سیاهش را زیر بغل زد و به دنبال پیرمرد دوید.
ـ حاجآقا!... حاجآقا!...
پیرمرد، درجا ایستاد.
ـ حاجآقا!... پولِ گلابتون...
پیرمرد سر برگردانده بود.
همانی بود که همه عصرها از او گلاب میخرید. با صورت چروکیده و استخوانی، و چشمهای بادامی.
ـ گلاب میخواستین؟
زن هاج و واج سر تکان داده بود و از سویی دیگر دویده بود.
***
کنار مزار نشسته بود و با انگشت، حاشیههای حکاکیشده بر سنگ را دنبال میکرد.
مثل همه عصرهایی که میآمد، برگ زرد و خشکیدهای را از روی نام حکشده بر سنگ، کنار زد؛ سنگریزههای لابهلای شیارها را با انگشت پاک کرد؛ مثل همه عصرها. درِ شیشه گلاب را باز کرد و روی سنگ ریخت؛ مثل همه عصرها. اما عطر گلاب آن روز، عطر گلاب همه عصرها نبود! عطر گلاب، عجیب به مشامش نشست. انگار گلاب، گلاب زمینی نبود! قلب زن لرزید. دو کف دست را بر سنگ خیس از گلاب گذاشت و سپس به صورت کشید. نگاه پیرمرد با آن ابروهای پرپشت جوگندمی، لحظهای از نظرش محو نمیشد. هر چه فکر کرد که او را کجا دیده است، به یاد نیاورد.
دوباره دست بر سنگ کشید. سر خم کرد و گونه راستش را روی سنگ گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
ـ کاش میدونستم الان کجایی و چیکار میکنی؟ خونهات چه شکلیه؟ هنوزم پردههای آبی رنگ رو دوس داری؟ اتاقت همون اتاق همیشگیه... با همون پردههای آبی... کلیدش دست خودمه.
کلیدی را که به گردن آویخته بود، رو به سنگ گرفت و با آن چند ضربه به سنگ زد و ادامه داد:
ـ نگا کن، هیچ وقت از خودم دورش نمیکنم. چند بار دوقلوهای مرضیه، نقشه کشیدن کلید رو تو خواب از گردنم در بیارن، اما نتونستن. انگاری هزار تا زنگ تو گوشم صدا کرد. از خواب که پریدم، دوتایی پا گذاشتن به فرار...
پیرزن دست در جیبش کرد و عکسی را رو به سنگ گرفت. با انگشت روی عکس اشاره کرد:
ـ این مرضیهست و اینام دوقلوهاش... یادته چقد گیسای بافتهاش رو میکشیدی؟ حالا گیساش رو کوتاه کرده. میگفت؛ هر وقت میبافمشون یاد داداش میافتم. وقتی خبر آوردن که رفتنی شدی، گیسای مرضیه هم شروع به ریختن کرد؛ عینهو برگای پاییز...
پیرزن همچنان با خودش نجوا میکرد... نجوا میکرد، مثل همه عصرها، همان حرفهای همیشگی و تکراری.
نمیدانست که خواب بود یا بیدار؟ همچنان گونه راستش را روی سنگ گذاشته بود. عطر گلاب مشامش را پر کرده بود. اما نه، انگار بیدار بود. بیدار بود و یک جفت گالش سفید، روبهروی چشمهایش ایستادند. نگاه زن در امتداد گالشها بالا رفت. شلوار سیاه، جلیقه کاموایی خاکستری... سپس شانههای پیرمردی با شال سبز پیدا شد. پیرزن سر از روی سنگ برداشت. چشمهای پیرمرد با آن ابروهای جوگندمی بلند که روی پلکهایش افتاده بود، آرامشی عجیب داشت.
عطر گلاب مشامش را پرکرد. لبهایش لرزید. خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. صدای پیرمرد در گوشش پیچید: «میخوای ببینی پسرت کجاست؟»
پیرزن سر به تأیید حرفش تکان داد. انگار بیدار بود که سنگ مزار در برابر نگاه حیرتزدهاش کنار رفت و پلکانی با سنگهای مرمرین و مارپیچ پیدا شد. اول پیرمرد گام بر پلهها گذاشت و بهدنبال او زن به راه افتاد.
انگار دیوارها با ستارههایی پرنور زینت شده بود. زن بهدنبال پیرمرد، به سالنی وسیع قدم گذاشت که پردههایی به لطافت آبی آسمان داشت. زن چرخی زد و همهجا را از نظر گذراند. تختهایی با آستر اِستبرق که میوههایی رنگارنگ در ظرفهایی بزرگ بر روی آن گذاشته بودند. همهجا بوی عطر گلاب داشت. عطر گلابی که از گلهای زمینی نبودند! دست بر حریرهای لطیف پرده کشید، دستش در نرمی حریر فرو رفت. حریرها را با دو دست به صورتش چسباند. بوی تن پسر، مشامش را پر کرد. یکباره پسرش را به یادآورد. سر برگرداند:
ـ مهدی... مهدی... پسرم کجایی؟
صدای پیرمرد در گوشش چون هزار زنگ تکرار شد:
ـ با ملائک به زیارت رفتهاند... با ملائک به زیارت رفتهاند...
رعشهای بر قلب زن افتاد. صورتش خیس شد. انگار کسی بر صورتش آب میپاشید. چشم که باز کرد، باران صورتش را خیس خیس کرده بود.
سر از روی سنگ برداشت. باران بر مزارها میبارید. یکباره بر جای خود نشست و به سینهاش چنگ انداخت. کلیدِ آویخته به گردن را میان انگشتان استخوانیاش فشرد؛ از جای برخاست. انگار همهجا بوی گلاب میداد. بوی تن پسرش مهدی، بوی پردههای لطیف آبی رنگ، بوی... و قلبش آرامتر از همه عصرها...
دیگر میدانست که او کجاست. صدایی مثل هزار زنگ در فضای ذهنش طنین انداخت: «با ملائک به زیارت رفتهاند... به زیارت رفتهاند... به...»
انگار خواب دیده بود. اما نه، بیدار بود. بیدارِ بیدار و پیرمرد در برابرش ایستاده بود. همان پیرمرد همیشگی، با چشمهای بادامی... همان که همه عصرها میدیدش! زیر باران ایستاده بود.
ـ گلاب میخواین حاج خانم...
زن به دستان خالیاش خیره ماند. سپس سر بلند کرد. سر و صورت پیرمرد در باران خیس شده بود، خیسِ خیس... و زن هنوز پول گلاب را نداده بود!
برگرفته از خاطره مادر شهید مهدی زیدآبادینژاد
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب