چهارشنبه 12 مرداد 1401 , 10:23
بهراستیکه من مرگ در راه خدا را جز سعادت نمیبینم
حضرت امام حسین علیهالسلام در بدو ورود به صحرای کربلا خطاب به یاران خویش فرمودند: «نمیبینید حق را که غریب مانده. در اینجاست که مؤمن باید راغب دیدار خدا باشد. بهراستیکه من مرگ در راه خدا را جز سعادت نمیبینم.»
رسول حسنی؛ واقعه کربلا در سال ۶۱ هجری قمری تنها یک اتفاق تاریخی نیست که آن را برای گذران وقت مطالعه کرد، این حادثه عظیم مانند رودی حیاتبخش تا همیشه جریان دارد و به همه آزادیخواهان زندگی میبخشد. حادثه کربلا را باید مطالعه کرد و از آن عبرت گرفت.
در مطالعه حادثه کربلا با شخصیتهای پرشماری برمیخوریم که هر یک میتواند درسی برای ما باشد، از یزید بن معاویه به عنوان منفورترین نام در حادثه کربلا تا حبیب بن مظاهر بزرگترین فدایی امام حسین علیهالسلام. به مناسبت ایام ماه محرم روایتهایی از حادثه کربلا از کتاب «سلیمان کربلا» منتشر میشود که قسمت سوم آن را در ادامه میخوانید:
زندگی همراه با ستمکاران جز رنجش و خستگی نیست
حضرت در طی مسیر اصحاب خود را بهدست چپ میل مىداد و مىخواست آنها را از لشکر حُر بن یزید جدا کند و آنها مىآمدند و ممانعت مىکردند و مىخواستند که لشکر آن حضرت را بهطرف کوفه کوچ دهند و آنها امتناع مىکردند و پیوسته بااینحال بودند تا در حدود نینوا به زمین کربلا رسیدند.
چون به آن زمین رسید پرسید: «این زمین چه نام دارد؟»
عرض کردند: «کربلا مینامندش.»
چون حضرت نام کربلا شنید گفت: «اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُبِکَ مِنَ الْکَربِ وَ الْبَلاءِ.»
پس فرمود: «این موضع کَربْ و بَلا و محل محنت است، فرود آیید که اینجا منزل و محل خیام ما و این زمین جاى ریختن خونها و واقع شدن قبرهاى ماست و خبر داد مرا جدم رسول خدا (ص) به اینها.»
پس فرمود: «بار خدایا ما خاندان پیامبر تو محمد (ص) هستیم که دشمنانت ما را بیرون راندند از حرم جدمان و آواره ساختند در این بیابان و بنیامیه بر ما ستم کردند. بار خدایا حق ما را بگیر و ما را بر گروه ستمکاران یاری ده.»
سپس رو به یاران خود کرد و فرمود: «مردم بردگان دنیا هستند و دین لقمهای است در دهانشان و تا مزه آن میتراود آنرا نگه میدارند. بدانید چون وقت آزمایش برسد دینداران اندک خواهند شد. فیالحال کاری پیش آمد که خود میبینید. بهراستیکه دنیا دگرگون و وارونه شده و خوبیهایش پشت کرده و چیزی باقی نمانده است جز تهماندهای، مانند آن آبی که ته ظرفی بماند و آنرا دور بریزند و مانند چراگاهی ناگوار است. مگر نمیبینید حق را که غریب مانده و به آن عمل نمیشود و باطل را که از آن جلوگیری نمیشود. در اینجاست که مؤمن باید راغب دیدار خدای سبحان باشد و بهراستیکه من مرگ در راه خدا را جز سعادت نمیبینم و زندگی با ستمکاران را جز رنجش و خستگی نمیدانم.»
در این حال دیدند سوارى که نامش مالک بن نُسَیر بود از جانب کوفه پدیدار شد، کمانى بر دوش افکنده و بهتعجیل مىآید.
آن دو لشکر ایستادند به انتظار آن سوار چون نزدیک شد بر حضرت سلام نکرد و نزد حُر بن یزید رفت. بر او و اصحاب او سلام کرد و نامهاى به او داد که عبیدالله ابن زیاد براى او نوشته بود، چون حُر بن یزید نامه را گشود دید نوشته است: «اما بعد؛ هنگامى که پیک من بهسوی تو رسید کار را بر حسین تنگ گردان و او را در بیابانى که آبادانى و آب در آن نایاب باشد فرود آر. من امر کردهام پیک خود را که از تو مفارقت نکند تا آن انجام این امر را ببیند و خبرش را به من برساند.»
پس حُر بن یزید نامه را براى حضرت و اصحابش قرائت کرد و در همان موضع که زمین بىآب و آبادانى بود راه را بر آن حضرت سخت گرفت و امر به نزول کرد. حضرت فرمود: «بگذار ما را که در این قریههاى نزدیک که نینوا یا غاضریّه یا قریه دیگر که محل آب و آبادانى است فرود آییم.»
حُر بن یزید گفت: «به خدا قسم نمىتوانم مخالفت حکم ابن زیاد کنم با بودن این پیک که بر من دیدهبان قرار داده است.»
زُهَیر بن القَیْن گفت: «یا بن رسولالله دستورى دهید که ما با ایشان مقاتله کنیم. والله جنگ با این قوم در این وقت آسانتر است از جنگ با لشکرهاى بىحدی که بعد از این خواهند آمد.»
حسین (ع) فرمود: «کراهت دارم از آنکه من ابتدا به قتال ایشان کنم.»
پس حسین (ع) و یاران و اهل حرمش در آنجا فرود آمدند و خیمهها بر پا کردند. حُر بن یزید نیز با اصحابش در سوی دیگری خیمه زدند.
حسین (ع) بعد از آن زمینهای کربلا و اطراف آنرا به شصت هزار درهم خرید و به مردمان همان ناحیت وقف کرد و با آنها شرط فرمود که مردم را بهطرف مصرع و مقتل و مدفنش راهنمایی کنند و زائرینش را تا سه روز ضیافت کنند.
پس از وورد حسین (ع) به کربلا عبدالله بن زیاد نامهای به آن حضرت به این مضمون نوشت: «به من خبر رسیده است که در کربلا فروآمدهای، بدان که امیرالمومنین یزید، به من نوشته است که سر بر بالین ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند ملحق کنم و یا به حکم من و حکم یزید بن معاویه درآیی، والسلام.»
چون این نامه به حسین (ع) رسید و آن را خواند، نامهای را انداخت و فرمود: «رستگار نشوند آن گروهی که خشنودی مخلوق را به خشم خالق بخرند.»
فرستاده عبیدالله بن زیاد گفت: «ای اباعبدالله جواب نامه؟»
حسین فرمود: «این نامه را جوابی نیست. زیرا عذاب الهی بر عبیدالله لازم شده است.»
چون قاصد نزد عبیدالله بازگشت و پاسخ حسین (ع) را گفت، این زیاد برآشفت و به عمر بن سعد نگریست و او را به جنگ با حسین (ع) فرمان داد. عمر بن سعد که در اندیشه ولایت ری بود، عذر خواست. عبدالله بن زیاد گفت: «پس فرمان ولایت را بازگردان.»
عمر بن سعد گفت: «امروز را به من مهلت ده تا بیندیشم.»
عبدالله بن زیاد گفت: «بیندیش اما بدان که یا باید به جانب حسین بروی و بعد مهیای ری شوی و یا حکومت بر ری را فراموش کنی.»
عمر بن سعد از نرد عبدالله بن زیاد بیرون شد و به خانهاش رفت روز بعد عمر بن سعد نزد عبیدالله بن زیاد رفت و گفت: «مرا به این مسئولیت گماردی و در مقابل آن حکم ولایت ری را اعطا کردی. مردم از این معامله آگاهند، من پذیرفتم که به سوی کربلا بروم اما میخواهم عدهای از اشراف کوفه را که در این مقاتله به آنها نیاز دارم نزد خود بخوان تا من را همراهی کنند.»
عبدالله بن زیاد گفت: «ما در اینکه چه کسی را با تو بفرستیم از تو نظرخواهی نخواهیم کرد. اگر با همین لشکری که با تو به کربلا میآیند از عهده این مأموریت برمیآیی آنرا بپذیر، در غیر اینصورت کار را به دیگری واگذار نمایم.»
عمر بن سعد چون این پاسخ را شنید گفت: «خودم خواهم رفت.»
چون روز دیگر شد عمر بن سعد با چهار هزار سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر آن امام مظلوم فرود آمدند. عمر بن سعد و لشکریانش پس از آن که خیمهها افراشتند.
پیوسته عبیدالله بن زیاد لشکر براى عمر بن سعد روانه مىکرد تا آنکه در ششم محرم بیست هزار مرد جنگی نزد آن ملعون جمع شدند. پیوسته لشکر از پی لشکر آمد تا سى هزار سوار نزد عمر بن سعد جمع شد و ابن زیاد براى عمر بن سعد نوشت، عذرى براى تو نگذاشتم در زیادی لشکر باید مردانه باشى و آنچه واقع مىشود در هر صبح و شام مرا خبر دهى.
چون جواب نامه به عمر بن سعد رسید آنچه عبیدالله بن زیاد نوشته بود به حضرت عرض نکرد؛ زیرا که مىدانست آن حضرت به بیعت با یزید راضى نخواهد شد. ابن زیاد پس از این نامه، نامه دیگرى نوشت براى عمر بن سعد که حائل شود میان حسین (ع) و اصحاب او و میان آب فرات و کار را بر ایشان تنگ کند و مگذارد که یک قطره آب بچشند چنانکه آب را بر عثمان بن عّفان بستند.
چون این نامه به عمر بن سعد رسید همان وقت عمر بن حجّاج را با پانصد سوار بر شریعه فرات موکّل گردانید و آب را بر حسین (ع) و یاران و اهل بیتش بستند.
عبیدالله بن حصین ازدی بانگی بلند برآورد و گفت: «ای حسین! این آب را میبینی که همرنگ آسمان است؟ به خدا سوگند از آن قطرهای نیاشامی تا از تشنگی درگذری.»
حسین (ع) دست به دعا برداشت و عرض کرد: «خدایا او را از تشنگی بکش و هرگز او را نیامرز.»
این واقعه در هفتم ماه محرم و سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد.
بُریر بن خُضَیر هَمدانی بعد از بستن آب به حسین (ع) عرض کرد: «یا بن رسولالله (ص) مرا دستوری میدهی نزد ابن سعد بروم و با او درباره آب سخنی گویم؟ شاید پشیمان شود.»
حسین (ع) فرمود: «اختیار با توست.»
بُریر بن خُضَیر با مشک و علمی نزد عمر بن سعد رفت چون به نزد وی رسید سلام نکرد. عمر بن سعد گفت: «ای مرد همدانی تو را چه بازداشت از سلام گفتن مگر من از مسلمانان نیستم و خدا و رسول (ص) او را نمیشناسم؟»
بُریر بن خُضَیر گفت: «اگر مسلمان بودی و خدا را میشناختی به جنگ عترت رسولش (ص) نمیآمدی و آب را ذریهاش نمیبستی.»
عمر بن سعد سر به زیر انداخت و آنگاه گفت: «به خدا سوگند که من میدانم آزار کردن او حرام است، اما در خود نمیبینم که حکومت ری را به دیگری واگذارم.»
بُریر بن خُضَیر ناامیدانه بازگشت و به حسین (ع) گفت: «عمر بن سعد راضی شد تو را به ولایت ری بفروشد.»
هنگامیکه تشنگی بر حسین (ع) و اصحاب آن حضرت شدت گرفت، آن حضرت برادرش عباس (ع) را خواند و ایشان را در میان سی سوارهنظام و بیست پیاده بهسوی نهر فرات روان داشت و بیست مشک با آنان فرستاد. آنها به آب نزدیک شدند در حالی که نافع بن هلال با پرچمی پیشاپیش آنان بود، در این وقت عمرو بن حجاج سردسته نیروهای عمر بن سعد فریاد زد: «کیستی؟»
نافع بن هلال گفت: «منم نافع بن هلال.»
عمرو بن حجاج گفت: «برای چه آمدهای؟»
نافع بن هلال گفت: «آمدهایم تا از این آبی که بر روی ما بستهاید نبوشیم.»
عمرو بن حجاج گفت: «بنوش. گوارایت باد.»
نافع بن هلال گفت: «به خدا سوگند هرگز قطرهای از آن نخواهم نوشید. درحالیکه حسین (ع) و یارانش همه تشنهاند.»
در این موقع همراهان نافع بن هلال در مقابل عمرو بن حجاج ظاهر شدند. عمرو بن حجاج گفت: «راهی برای نوشیدن اینان نیست. ما را در اینجا گماشتهاند تا اینان را از آب باز داریم.»
چون نیروهای پیادهنظام عباس (ع) نزدیک شدند، نافع به هلال به آنها گفت: «مشکهای خود را پر کنید.»
آنان تاختند و مشکهای خود را پر آب ساختند. عمرو بن حجاج و یارانش بر ایشان هجوم بردند ولی عباس (ع) و نافع بن هلال حمله آنان را دفع کردند و بهطرف پیادگان بازگشتند و به ایشان گفتند: «آب را به خیمهها برسانید.»
پس آن دو برای پیادگان حریم گرفتند در این موقع عمرو بن حجاج و همراهانش بهجانب سواران روی آورده اندک زمانی با آنان درگیر شدند و پیادگان فرصت یافته مشکها را به سلامت به اردوی حسین (ع) برسانند.
منبع: «سلیمان کربلا» رسول حسنی ولاشجردی