26 ارديبهشت 1403 / ۰۷ ذو القعدة ۱۴۴۵
شناسه خبر : 91404
دوشنبه 20 تير 1401 , 11:45
دوشنبه 20 تير 1401 , 11:45
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
سر و ته بحث آقای قالیباف
سعدالله زارعی
اَکوان دیو و جنبش دانشجویی
سید مهدی حسینی
این حق مسلم را پایمال نکنید!
حسین شریعتمداری
اسرائیل بازنده اصلی جنگ در غزه است
م . معرفی
اسرائیل در تنگنای توافق دوحه
سعدالله زارعی
سخنی در باب جابجایی مدیران
محسن ناطق
کلیسای گوگل و میسیونرِ مجازی
سید مهدی حسینی
وعده صادق و جنگ احزاب چه شباهت عجیبی؟!
حسین شریعتمداری
۱۴ وجه از مظلومیت امام صادق(ع)
سیدجواد هاشمی فشارکی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
سه جفت گوشواره
کامران پورعباس
خانم طاهره ولیپور، خادم شهدا ونویسنده کتابهای شهدایی، خاطرهای عجیب و شگفتانگیز از شهید حسین صبهائی به نقل از دختر گرامی شهید تعریف مینماید:
«چمدانم را در دستم گرفته بودم و با قدمهای تند و سریع به طرف درب ورودی دانشگاه راه افتادم. توی این فکر بودم که سریع توی خوابگاه مستقر شوم. نزدیک غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت و من نگران شده بودم؛ هر چی باشه شهر غریب بود و یک دنیا دلواپسی.
توی راه از وقتی با مادرم خداحافظی کردم تا لحظه رسیدن به در خوابگاه، کل زندگی خودم رو مرور کردم و با بابام حرف زدم. درسته که از بچگی فقط با عکساش حرف میزدم ولی هیچوقت نبود بابا رو توی زندگی حس نکردم. بعضی وقتها حرفهای توی دلم رو به بابام میزدم. گاهی اوقات توی رویای صادقانه میدیدمش، چقدر نورانی بود. هر وقت کارهایم توی هم گره میخورد یاد حرف مادربزرگم میافتادم که میگفت: یادت نره بابات شهیده و شهدا اولیاءالله هستند؛ بهش توسل کن، کمکت میکنه انشاءالله.
توی این فکرها بودم که به در خوابگاه رسیدم. خانمی در رو باز کرد و به من گفت: شما؟ خودم رو معرفی کردم و گفتم: دانشجویی هستم که هفته پیش ثبتنام کردم. خوشامد گفت و مرا به داخل راهرو خوابگاه راهنمایی کرد.
راهرو پر بود از همدانشکدههای جدیدالورودی که با خانوادههاشون خداحافظی میکردند؛ مخصوصاً پدرهای نگرانی که کلی به دختراشون سفارش میکردند.
محو این صحنه شده بودم که اون خانم گفت: همه اتاقها پر شدن، باید صبر کنی تا ببینم چی میشه! فقط یک اتاق دو تخته بود که یک تخت اون خالی بود اما وقتی در باز شد، نفر اول من رو که دید به اون خانم گفت: وای نه خانم، من این هماتاقی رو نمیخوام؛ من منتظر کس دیگهای هستم.
راستش رو بخواهید دلم شکست؛ اما خودم را جدی گرفتم و گفتم: اشکال نداره، صبر میکنم تا جای دیگری پیدا بشه. حتی با حرفهای سرپرست هم کوتاه نیومد. خلاصه قرار بر این شد که تا فردا صبر کنم.
شب سختی بود. غربتم دو چندان شده بود. کسی را نمیشناختم. یاد حرف مادرم افتادم: یادت نره بابات شهیده... توسل... کمک...
خوابم برد. چشمام رو که باز کردم، دیدم یک نفر روبهروم نشسته و مرتب میگه: پاشو خواهر خوبم! پاشو دیگه.
جا خوردم؛ همون دختر دیشبی بود که میگفت نمیخوام با این دختر هماتاق بشم. دستم رو گرفت و بلندم کرد؛ چمدانم رو هم با اون دستش بلند کرد و به طرف اتاق راهنماییام کرد و گفت: این تخت تو. راحت بشین و استراحت کن. میخوای آبنبات برات بیارم؟
نتونستم حرفم رو توی دلم نگه دارم. دستش رو گرفتم و گفتم: من گیج شدم. شما عوض شدید. رفتار دیشب شما با الان قابل مقایسه نیست. شما چتون شده؟!
دختر بنده خدا زد زیرگریه و گفت: تو از دست من ناراحت شدی؟ ساکت شدم.
گفت: دیشب خواب بابات رو دیدم. گفتم: تو بابای منو از کجا میشناسی؟ گفت: مگه اسم تو عالیه نیست؟ گفتم: بله.
گفت: دیشب یه آقایی اومد به خوابم، سه جفت گوشواره توی دستش بود. به من گفت: این دو جفت گوشواره مال عالیه و خواهرشه؛ اما این جفت سوم مال تو، تو هم مثل دختر منی، با عالیه مثل خواهر باش، با هم خوب باشین.
اشکهای روی صورتش رو پاک کرد و گفت: مگه پدر تو کیه؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: شهید حسین صبهائی.»
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب