23 ارديبهشت 1403 / ۰۴ ذو القعدة ۱۴۴۵
شناسه خبر : 48259
یکشنبه 17 مرداد 1395 , 08:54
یکشنبه 17 مرداد 1395 , 08:54
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
این حق مسلم را پایمال نکنید!
حسین شریعتمداری
اسرائیل بازنده اصلی جنگ در غزه است
م . معرفی
اسرائیل در تنگنای توافق دوحه
سعدالله زارعی
سخنی در باب جابجایی مدیران
محسن ناطق
کلیسای گوگل و میسیونرِ مجازی
سید مهدی حسینی
وعده صادق و جنگ احزاب چه شباهت عجیبی؟!
حسین شریعتمداری
۱۴ وجه از مظلومیت امام صادق(ع)
سیدجواد هاشمی فشارکی
هرچه داریم از تو داریم ای....
جانباز ع. شاطریان
مراحل هشتگانه تبدیل شدن ایران به ابرقدرت
حجت الاسلام سید محمدحسین راجی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
شرطی که «علی» گذاشت
علیرضا روشنایی از رزمندگان دیدبان لشکر 10 سید الشهدا در خاطره ای از شهید علی برازنده پی می گوید:
«علی» از بچه های محجوب واحد دیده بانی بود. چهره ای نورانی داشت و نماز شبش ترک نمی شد. مقید بود مستحبات را انجام بدهد و از مکروهات دوری می کرد. دائم در حال خواندن قرآن و دعا بود.
شهید علی برازنده پی، نفر سوم از راست
اهل محله تیردوقلو در جنوب شهر تهران بود. بچه محل ما بود و بیشتر با شهید حسین محمدی دم خور بود.
رفتارش طوری بود که وقتی می خواستی با او ارتباط برقرار کنی، معنویاتش روی آدم تأثیر می گذاشت.
یه روز رفتم پیشش و بهش گفتم: علی! امشب برای نماز شب بیدار شدی من هم بیدار کن. شاید یکبار قسمتمون بشه، گفت: بشین، بیدارت میکنم ولی یه قول بده که منو شفاعت کنی... بهش گفتم: مسخرم می کنی؟... گفت: نه، جدی می گم. خواب دیده ام شهید میشی...
من هم از این موقعیت استفاده کردم و گفتم: بشرط اینکه شما هم قول شفاعت بدی... خلاصه قول شفاعت را از او گرفتم.
موقع نماز شب هرچه سعی کرد بیدارم کنه نتونست. دیگه داشت نماز صبح لب طلایی می شد، با فریاد بچه ها بیدار شدم و نماز لب طلایی خوندم.
«علی» از بچه های محجوب واحد دیده بانی بود. چهره ای نورانی داشت و نماز شبش ترک نمی شد. مقید بود مستحبات را انجام بدهد و از مکروهات دوری می کرد. دائم در حال خواندن قرآن و دعا بود.
شهید علی برازنده پی، نفر سوم از راست
رفتارش طوری بود که وقتی می خواستی با او ارتباط برقرار کنی، معنویاتش روی آدم تأثیر می گذاشت.
یه روز رفتم پیشش و بهش گفتم: علی! امشب برای نماز شب بیدار شدی من هم بیدار کن. شاید یکبار قسمتمون بشه، گفت: بشین، بیدارت میکنم ولی یه قول بده که منو شفاعت کنی... بهش گفتم: مسخرم می کنی؟... گفت: نه، جدی می گم. خواب دیده ام شهید میشی...
من هم از این موقعیت استفاده کردم و گفتم: بشرط اینکه شما هم قول شفاعت بدی... خلاصه قول شفاعت را از او گرفتم.
موقع نماز شب هرچه سعی کرد بیدارم کنه نتونست. دیگه داشت نماز صبح لب طلایی می شد، با فریاد بچه ها بیدار شدم و نماز لب طلایی خوندم.
منبع: مشرق
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب