یکشنبه 18 مرداد 1394 , 12:30
لقمه ای بدون ما نمی خورد!
نمی دانم چی بگویم. هرچه بگویم از خوبی ها، شعور و فهم این پسر،کم گفته ام. در رابطه با خواهران و برادرش، پدر و مادر، همیشه با احترام با آنها برخورد میکرد. «واهیک» به دانشگاه میرفت. تحصیل را نیمه کاره گذاشت، آمد و رفت سربازی. هرچی به او گفتم: بچه جان، تحصیل را تمام کن، بعد میروی سربازی، نپذیرفت.{شهید «واهیک»} گفت: مادر جان، نگاه کن تمام بچه های کوچه ما سرباز هستند، من هم میخواهم بروم. خون من که از خون آنها سرخ تر نیست. چرا نباید من بروم؟. من میخواهم بیایم کارکنم، تحصیل را ادامه داده و به زندگی ام، سر و سامان دهم.
«واهیک» پسر بسیار فعال و سر به زیری بود. میگفت: می خواهم بروم سربازی و برگردم پیش پدر کارکنم.کار پدرش لنت کوبی است. پدرش گفته بود: هرچه التماس کردم که نرود، نشد، رفت که رفت. آن شب تا صبح نخوابیدم. صبح «واهیک» به پادگان رفته و بعد از سه ماه هم، به جبهه رفت. هر 40 روز یک بار به منزل می آمد.آشنایانی پیدا کردیم که او را از خط اول جبهه به شیراز یا نقاط دیگر منتقل کنند، ولی او گفت: نه مادر، چرا این کار را میکنی، این کار را نکنید. در این ایام به چهار ماه خدمت اضافه برخوردیم.
موقع رفتن به خط، چشم از عکس های بچه ها که به در و دیوار آویزان بود، برنمی داشت. خواهران و برادرانش را خیلی دوست داشت. مثل اینکه دل خودش نیز گواهی میداد که دیگر باز نخواهد گشت. بار آخر رفت و بعد از پانزده روز دیدم که از «واهیک» خبری نداریم.
بیست روز بود که اصلأ از وی خبری نداشتیم. حمله ای انجام شده بود و او در این مدت شهید شده بود. دوستانش، همه این موضوع را میدانستند. یک اشتباهی در اسم او به وجود آمده بود که به ما خبر نداده بودند. «واهیک یسائیان» را نوشته بودند، «واهیک سیائیان». وقتی ما به بیمارستان زنگ زدیم گفتند کسی را به این نام نداریم.
«واهیک» ما آن جا بود. چون اسم فامیل اشتباه بود، گفتند نیست. به تمام بیمارستان ها زنگ زدیم. ما میدانستیم که ممکن است اشتباه اسمی شده باشد، لیکن نمیخواستیم این را قبول کنیم که ممکن است «واهیک» ما باشد. بعد از آن بیست روز آرام و قرار نداشتیم. همسایه ما آمد و گفت ممکن است آن جا در جبهه در بیمارستان باشد، بهتر است تا شما به آن جا بروید. همه میدانستند که «واهیک» شهید شده ولی ما را فرستادند به جایی که او خدمت میکرد، به جبهه. من و شوهرم، با یکی از همسایه ها رفتیم کرمانشاه، «سرپل ذهاب».
صبح به آن جا رسیدیم. فرمانده «واهیک» از ما پذیرایی کرد و ما را به خانه خودشان برد. فرمانده دید که حال ما بسیار بد است. وی گفت که «واهیک» زخمی شده و باید او را به تهران منتقل کنیم. او را به تهران برده اند و به ما گفت که هرچه زودتر شما به تهران بروید، او را به بیمارستان برده اند. ما تمام شب را رانندگی کرده و به جبهه رفته بودیم و حالا باید برمی گشتیم. درمیان راه احساس کردم چشم های شوهرم دارد بسته میشود. دوستم گفت: بهتر است کمی این جا استراحت کنیم و بعد راه بیفتیم. من پذیرفتم. شوهرم خوابید و من هم سرم را روی صندلی تکیه داده و خوابیدم. دراین ده دقیقه، خواب مادرم را دیدم که به من گفت: دختر، چرا خوابیده ای، خون بدن پسرت تمام شده، پا شو و برو، بچه ات دارد می میرد. من از خواب پریده و شوهرم را بیدار کردم و به راه افتادیم. وقتی رسیدیم، دیدیم جمعیت زیادی جلوی درب منزل ما ایستاده اند و در همان لحظه فهمیدم چی شده است. آمدیم، دیدیم پسرم شهید شده است.
او پسر خیلی خوب، مؤدب، درس خوان و با شعوری بود. من اصلاً نفهمیدم کِی درسش را خواند و کِی به دانشگاه رفت. هرچی درباره «واهیک» بگویم، کم گفته ام. من الان 16 سال است که دل شکسته و گریان به دنبال «واهیک» میگردم. هرجا که میروم: عروسی، جشن، میهمانی، هرجا که باشم، چشمانم همیشه دنبال «واهیک» میگردد. نمیدانم چگونه بگویم، خدا فرزندان تمام مادرها را برایشان نگاه دارد و هیچ مادری غم از دست دادن فرزند را نداشته باشد.
او خودش دوست داشت برود سربازی و بیاید و زندگی خود را سر و سامان دهد. هربار که «واهیک» از مرخصی میآمد در منزل ما جشن بود. تمام دوستانش را به منزل دعوت میکردیم. وقتی که «واهیک» از جبهه به خانه میآمد، میگفت: مادر، اینجا اصلاً معلوم نیست که جنگ است، مردم این جا چه قدر راحتند! ما آن جا چی میکشیم، مردم اینجا چه طور هستند! همه بمب ها سر ما است.
هفته ای نبود که دخترم «کارولین» برای برادرش نامه نفرستد. دیگر، مأموران اداره پست «بهار شیراز» او را میشناختند. یک بار که چند روز نامه اش دیر شده بود به او گفته بودند: خانم «یسائیان» چرا دیر نامه نوشتید. «واهیک» میگفت: مادر، تنها خوشحالی ما در جبهه همین نامه های شماست که به ما میرسد.
«باگراد کشیش آبنوسی» یکی از آزادگان ما با «واهیک» خدمت میکرد. «باگراد» در آن حمله اسیر و «واهیک» ما شهید شد. ترکش به پائین شکمش اصابت کرده و او را به بیمارستان برده اند و به علت شلوغی و ازدحام زیاد مجروحان، همان طور که من خوابش را دیده بودم در اثر از دست دادن خون زیاد به شهادت رسید. او در راه بیمارستان کیف کوچکش را به دوستان خود داده و گفته بود که این را به خانوادهام برسانید. پسرم با «یوریک؟» و «وارطان؟»در سر پل ذهاب همرزم بود. تمام دوستانش از او راضی بودند. میگفتند: «واهیک» کوچک ترین لقمه را نیز به تنهایی به دهان خود نمیبرد. او تمام خوراکی خود را بین دوستان و همرزمان خود تقسیم میکرد.
خاطرات «واهیک یسائیان» به روایت مادر شهید
از باشگاه دانشجویان ایران