چهارشنبه 07 تير 1402 , 11:31
یکی داستانیست پر آب چشم!
فاش نیوز - باسلام خدمت شما؛ من خودم در سال ۶۵ همین مورد برای من پیش آمد؛ نه در اسیرشدن؛ بلکه در مجروح شدن.
من آنقدر تشنه بودم که وقتی به آفتاب نگاه میکردم آن را سیاه سیاه میدیدم و آسمان در نظرم مثل اینکه شب بود. به قول آزاده عزیز، شنیدن کی بود مانند دیدن!
بیشتر جانبازان و آزادگان همین مورد تشنگی را داشتند چون بعد از مجروحیت خون از بدن خارج میشود و امکاناتی هم که وسط معرکه نیست که کمخونی را جبران کند. این اتفاق برای بیشتر رزمندگان مجروح میافتد؛ ولی رزمندگان اینقدر مناعتطبع دارند که نمیخواهند از خود تعریف کنند و بیشتر خاطرات را با خودشان میبرند.
یک خاطرهای از کردستان بگویم که اشک از چشم آدم سرازیر می شود. در زمان جنگ، وسط زمستان خیلی برف می آید، به قول قدیمیها تاشال؛ یعنی تاکمر. یک روز نوبت ما بود برویم از تدارکات پائین کوه نفت بیاوریم بالای کوه که خط مقدم بود. نه راه ماشین بود و نه حیوان در اون موقع میتوانست توی برف راه برود. خلاصه سه نفری صبحانه جاتون خالی خوردیم و راه افتادیم و موقع اذان به تدارکات در پایین کوه رسیدیم. نفت گرفتیم و به خاطر این که به شب نخوریم، زود راه افتادیم. سرتان را درد نیاورم چون خیلی طولانیست، رد میشوم.
خلاصه ساعت پنجونیم رسیدیم نزدیک بالای کوه. موقع اذان مغرب بود. با هم شوخی میکردیم که ما از بچههای قبلی زودتر رسیدیم. ولی این را هم بگویم که دیگر نمی توانستیم از سرما خوب حرف بزنیم و دست و پایمان هم یخزده بود. به خاطر یخزدن دست و پایمان، روز بد نبینید؛ یکدفعه پیت نفت که فلزی هم بود از دستمان رها شد و با سرعت زیاد رفت تا رسید ته دره و ما هم با آه و حسرت پیت نفت را نگاه میکردیم. دیگر هوا هم داشت تاریک میشد که هر سه نفرمان شروع کردیم از ته دل به گریهکردن که اینهمه تشنگی و گرسنگی هیچ، با این سرمای شدید چطور جواب بچهها را بدهیم و چطور غذا بپزیم و چطور سنگر یخ زده را گرم کنیم.
سه نفری حدود یک ساعت گریه کردیم! رویمان هم نمیشد برویم پیش بچه ها؛ تا این که خودشان آمدند سراغمان و کلی دلداریمان دادند و گفتند عیبی ندارد؛ فردا دوباره بروید و نفت بیاورید!
دفاع مقدس از اینجور خاطرات تلخ و شیرین بسیار دارد.
|| علی کرمی