15 ارديبهشت 1403 / ۲۵ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 104272
یکشنبه 16 مهر 1402 , 11:19
یکشنبه 16 مهر 1402 , 11:19
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
۱۴ وجه از مظلومیت امام صادق(ع)
سیدجواد هاشمی فشارکی
هرچه داریم از تو داریم ای....
جانباز ع. شاطریان
مراحل هشتگانه تبدیل شدن ایران به ابرقدرت
حجت الاسلام سید محمدحسین راجی
کابینه تناقضها و کلاهی که سرشان گذاشتند
سید محمدعماد اعرابی
ای نشسته صف اول
علیرضا ضابطی
امنیتِ خودبسنده و ماهواره ی همراه
سید مهدی حسینی
هنر رهبری شکستن قدرتهای بزرگ است
احمد رضا بهمنیار
به دانشگاه مردمی فلسطین خوش آمدید
محمدحسین آزادی
مشکل دقیقا خود رئیسی است!
عبدالرحیم انصاری
انقلاب اسلامی طلیعهی انقلاب جهانی اسلام
آقای احمدرضا بهمنیار
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
پیکِ فرمانـده
یادی از طلبه شهید محمودرضا استاد نظری
فاش نیوز - دیگر توان راه رفتن نداشت. قبل از عملیات مدام این طرف و آن طرف میرفت و دستورات و اخبار مختلف را به فرماندهان میرساند. فکر نمیکرد پیک فرمانده شدن اینقدر کار سخت و طاقتفرسایی باشد اما خیلی لذت میبرد. اصلاً خودش خواسته بود.
وقتی خبر پاکسازی کامل سنگرهای دشمن را به گوش فرماندهاش رساند، نفس عمیقی کشید و برای لحظهای روی زمین نشست.
دستی به آسمان بلند کرد و زیر لب دعایی زمزمه نمود. هنوز ترانه شیرین دعایش به اتمام نرسیده بود که گویی ملائکه آسمان به دیدارش مشتاقتر بودند.
صدای سوت خمپاره و ترکشی که به چشم راستش اصابت کرد، لبیکی بود که از جانب خدا به طلبه جوان هفده ساله شهید محمودرضا استاد نظری گفته شد.
***
طلبه شهید محمودرضا استاد نظری در روز یازدهم اردیبهشت سال 1348 در شهر تهران و در خانوادهای متدین، مذهبی، سادهزیست و صمیمی به دنیا آمد.
او در زندگی ظاهری هیچ چیز کم نداشت. پدرش صاحب یکی از نمایشگاههای بزرگ مبل در تهران بود و در خانهای بزرگ با مستخدمین فراوان زندگی میکرد. شاید وقتی صحبت از وضع مالی خانواده و موقعیت محمودرضا به میان آید، برخی پیش خود اینگونه فکر کنند که او نیز از آن بچههای نازکنارنجی بالای شهری است که معلوم نیست چطوری به سرش زده که به حوزه علمیه و جبهه بیاید اما واقعیت این است که عشق به خدا و اسلام که جان و قلب پاک و باصفای او را ناآرام ساخته بود.
ورود به مسجد از سن دوازده سالگی و حضور در برنامههای مذهبی آنجا و سپس شرکت در فعالیتهای بسیج اولین گامی بود که محمودرضا برای پر کردن این خلأ وجودیش برداشت و چه خوب گامی هم بود. گامی که مسیر زندگی او را تغییر داد و آیندهای روشن را پیش روی او نمایان ساخت.
آیندهای که مسیر زندگی او را از ادامه تحصیل در کشور سوئد که پدرش اصرار داشت بدانجا رود و حتی بلیت هواپیما نیز برای او گرفته بود، بازداشت و او را به بیابانهای تفتیده و گرم و خشک جنوب و کارخانه نمک فاو کشاند.
محمودرضا از همان ابتدا جزو نسلی شد که با سن و سال کم، مربیان بزرگ جامعه شدند. مربیانی که درس ایمان، تقوا، ایثار، فداکاری و جانبازی را به همگان دادند. او به همه علایق و رفاه مادی و دنیوی پشت پا زده بود و با پابرهنگان انقلاب همنوا شده بود.
وقتی او و برادرش احمد در جریان فعالیتهای انقلاب قرار گرفتند و با تمام وجود به موج خروشان انقلاب مردمی ایران به رهبری بزرگ مرد تاریخ بشریت یعنی امام خمینی(ره) پیوستند و به سمت درک ارزشهای الهی حرکت کردند، اولین تصمیمی که گرفتند این بود که جز برای رضای خدا هیچ کاری انجام ندهند و هیچ گامی برندارند و هیچ حرفی نزنند.
و این اولین تصمیم آنان در مسیر سیر و سلوک فردی و عرفان اجتماعی بود. مسیری که آن را به عنوان هدف زندگی خود برگزیدند. آن دو برادر چنان مشتاقانه و از درون تحول یافته بودند که شاید حتی نزدیکترین دوستان و بستگان آنها نیز نمیتوانستند پرواز بلند این کبوتران سبکبال را به سمت مبدأ کمال باور کنند.
راز و نیازهای نیمه شب محمودرضا در کنار فعالیت و تلاشهای روزانه او در بسیج و کمیته انقلاب اسلامی و فعالیتهای فرهنگی در مسجد، چنان نورانیت و درخششی در او به وجود آورده بود که بدان واسطه توانست زنگار قیود و وابستگیهای مادی را از صفحه وجود خود پاک کند و خود را از افتادن در دام بلاهای دنیایی باز بدارد. نورانیت او بهگونهای بود که چشم هر صاحبدلی را به خود جلب میکرد.
بعد از انقلاب اگرچه مسیر این دو برادر کمی با هم متفاوت شد اما چون همچنان هدفشان یکی بود لذا هر دو به سعادت ابدی دست یافتند. احمد که بزرگتر بود ابتدا به جبهه رفت و محمود تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود. به عبارت دیگری یکی جهاد عَملی را انتخاب کرد و دیگری جهاد عِلمی را. یکی وارد میدان جهاد اصغر شد و دیگری وارد میدان جهاد اکبر تا هر کدام جهادی را انتخاب کرده باشند، باشد که کدام زودتر به مقصد برسند.
ورود به حوزه علمیه نیز خود تحولی بس بزرگ در شخصیت و روحیه محمودرضا گذاشت. دستنوشتههای او قبل از رفتن به جبهه که در گوشه حجره کوچک طلبگیاش و در نیمههای شب به نگارش آنها پرداخته بیانگر بینش و ایمان و تکامل اوست. او در مدت کم تحصیل در حوزه علمیه آیتالله مجتهدی تهرانی چنان مراحل کمال را طی کرد که لایق پرواز تا بینهایت و شهادت شد.
شبی که سخت دلش گرفته بود قلم و کاغذی برداشت و برای مولا و سرورش که به او عشق میورزید، چنین نوشت: «آقا دوست دارم گوشهای بنشینم و زیر لب صدایت کنم، چشمانم را به نقطهای خیره کنم، تو هم مقابل من بنشینی و هی نگاهت کنم و هی گریه کنم آنقدر که از هوش بروم، بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست.
حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم میرسد، آنوقت بااشتیاق در آغوشت گیرم و بعد تو با دستهای خودت اشکهای چشمم را پاک کنی.
مولای من، سرم را به سینهات قرار دهی و موهایم راشانه کنی، آنوقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده، بعد به من وعده شهادت را بدهی و من خودم را نشسته بر بالهای ملائک احساس کنم و بشنوم که به من وعده شفاعت و همسفرهای با خودت را بدهی.
آنوقت من با خیال راحت از آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامان بریزم و هلاک شوم و جان دهم...
دوست دارم وقتی نگاهم میکنند و با من گرم میگیرند و میل با هم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی، بزرگی و خوب بودن و برتری و... نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان پرده را بالا بزنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی. آنوقت من از خجالت بگویم «یا لیتنی کنت تراباَ» ای کاش من خاک بودم.
خدایا به من لیاقت خوب بودن دادی و اینطور بین دوستانم نشانم دادی، پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان راهم بده تا گمراه نشوم. خدایا تو با بندگانت مشروط معامله میکنی و گفتی ای بنده من، تو عبادت کن پاداشش نزد من است در قیامت اما شیطان همیشه نقد با بندگانت معامله میکند و میگوید گناه کنید تا مزهاش را به شما بچشانم. پس خدا برای خلاصی از این هوسها تو نیز مزه عبادتت را به ما بچشان که بالاترین و شیرینترین مزههاست».
***
طلبه شهید محمودرضا استاد نظری پس از مدتی از طرف حوزه علمیه به عنوان مبلغ و یک رزمنده ساده به منطقه نبرد و جبهههای جنگ اعزام شد. جبهه برای محمودرضا تنها یک بیابان خشک و خالی که می بایست در آن فقط به جنگ مسلحانه با دشمن بعثی بپردازد، نبود. در واقع جبهه برای او همچون میعادگاهی بود که سالها به انتظارش نشسته بود.
محمودرضا در دستنوشتهای در رابطه با حضورش در جبهه چنین مینگارد: «ما به سرزمین شهادت میرویم، ما به دشتهای سبز ایمان میرویم، ما به باغهای پرگل ایثار میرویم، ما به انبوه کارزار میرویم، ما به کوههای بلند انسانیت میرویم، ما به کشتزارهای تقوا میرویم، ما به خانه خورشید میرویم، ما به قله توحید میرویم، ما به برج عدالت میرویم، ما از چشمههای وحدت نوشیدهایم و بر مرکب عشق برنشستهایم و به جهاد اکبر میرویم.... بیایید تا با شما بر سجادهای به وسعت ایران، نماز رفتن بخوانیم. بیایید تا با شما پیمان دوستی ببندیم، بیایید تا با شما در جشن پیروزی شرکت کنیم.در کولهبارمان چیزی جز صداقت نداریم و به شمایش میسپاریم، در راهمان چیزی جز ایمان نبود که آن را به پایتان میریزیم، در قلبمان چیزی جز امید نیست که آن را به شما هدیه میکنیم».
در همان حضور اولیهاش در جبهههای جنگ چنان شهامت و شجاعتی از خود نشان داد که او را بهعنوان پیک فرماندهان در میدان نبرد انتخاب کردند و او نیز چه خوب مسئولیتش را انجام داد.
در عملیات والفجر 8 که رزمندگان از رودخانه اروندرود که به رودخانهای وحشی مشهور است عبور کردند، محمودرضا نیز با آنان بود و بااشتیاقی وصفناشدنی سعی بر آن داشت تا خود را به آن سوی خط دشمن رسانده و جنگی سخت با آنان داشته باشد و انتقام سالها مظلومیت ائمه اطهار(ع) و دین اسلام را از آنان بستاند.
در همان ساعات اولیه عملیات همراه با دیگر رزمندگان پای به خاک شهر فاو گذاشت و به عنوان پیک و پیغامرسان فرمانده، مرتب دستورات و اخبار و اطلاعات را از سمتی به سمت دیگر و از جانب فرماندهای به فرمانده دیگر منتقل میکرد.
هنگامی که خبر پاکسازی کامل سنگرهای دشمن از وجود بعثیان مزدور و عُمال استکبار را به گوش فرماندهان رساند و مسئولیتش به اتمام رسید، نفس عمیقی کشید و دست به آسمان بلند کرد و زیر لب دعایی زمزمه نمود. گویی خیالش راحت شده باشد از اینکه وظیفه و تکلیفش را انجام داده است.
هنوز ترانه شیرین دعایی که بر لب داشت، به اتمام نرسیده بود که گویی آن ربّ جلی و رحیم به دیدارش مشتاقتر بود. صدای سوت خمپاره و ترکشی که به چشم راستش اصابت کرد، گویی لبیکی بود که از جانب خدا به محمودرضا گفته شد.
آخرین توصیه شهید
«وقتی دل بر نیروی خدا بستیم دیگر از نیرنگ اهریمن چه باک؟
راه ما راه خداست، مکتب ما دین خداست، رهبر ما روح خداست و به سوی تمام آنان که پیکارشان به راه خدا و ایثارشان برای خلق خداست، دست بیعت دراز میکنیم. امید آنکه بگیرند دست ما در دست».
* سعید رضایی
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب