سه شنبه 14 فروردين 1403 , 13:53
راز سختگیری شهید «موسوی» به گروهانش در آموزشها
فاش نیوز - «ناصر مرسلی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس درباره شهید میرحمید موسوی خاطرهای را نقل و به خلوص نیت او در اداره گروهان اشاره کرده است.
به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، «ناصر مرسلی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس درباره شهید میرحمید موسوی خاطرهای را نقل کرده است که در ادامه میخوانیم.
برای آمادگی قبل از عملیات محرم، در پادگان الله اکبر مستقر شدیم. آنجا بین من و سعید امیری مقدم فراغتی بود. فرمانده گردان ما میرحمید موسوی بود. میرحمید در تمرینها و آموزشها خیلی سخت میگرفت. یک چریک به تمام معنا بود؛ ولی من از او خوشم نمیآمد، میگفتم همۀ حرکاتش ادا و اطوار و لاف زدن است. کلاً از هرکسی که احساس میکردم لاف میزند و دروغ میگوید، خوشم نمیآمد.
سعید، اما اصرار داشت که میرحمید آدم خوبی است؛ چند بار این را به من گفت، ولی من حرفم همان بود. یک بار در آموزشها، یک چاله زیر پای من بود؛ میرحمید آمد و به من گفت چرا پایت را جفت نکردهای؟ من هم لج کردم و پایم را محکم کوبیدم توی آن چاله. از فردا هم گفتم که پایم درد میکند و مریضم و نمیتوانم در آموزشها شرکت کنم. از جمع آن گروهان جدا شدم و رفتم بین بچههای مسجد خودمان. من زیر بار حرف زور نمیرفتم میگفتم چرا خودش پوتین نمیپوشد، ولی مدام من را مؤاخذه میکند که «پوتینت کو؟».
یک روز آمد دید من کنار دوستانم که نیروهای آزاد گردانها بودند زیر درخت برای خودمان جا درست کرده و آتش روشن کردهایم. آمد یک چایی کنار ما خورد و موقعی که میخواست برود؟ گفت: «شما یه نامه میآری که دکتر بهت استراحت داده؛ اگه استراحت زیر یک هفته داده بود، قبول؛ اگه بالای یه هفته بود، تسویه حساب کن برو، ما این طوری نیروی سرماخورده نمیخواهیم». فردای آن روز آجرپز مرا صدا زد و گفت: «میرحمید بستری شده بهداری. فرمانده توئه قلباً دوستت داره برو بهش سر بزن»؛ کلی حرف زد تا بلاخره مرا فرستاد بهداری دست آخر هم گفتم میرم، ولی احترامی بهش نمیذارم.»
میرحمید موسوی روی تخت دراز کشیده بود. تا از در رفتم داخل، گفت: «برادر مرسلی! شمایی؟ بدون اینکه نگاهش کنم، سرد و رسمی جواب دادم: «بله؛ میرحمید کمی جابه جا شد روی تخت و گفت: «میدونستم میآیی.» لجم گرفت؛ احساس کردم بازی خوردهام. احساس کردم خواستهاند تحقیرم کنند. گفتم: «هماهنگ کرده بودین که من بیام بالاخره ما رو کشوندین! این بسیجیها خاک بر سرند و باید راه بیان با این سپاهیها». میرحمید هیچی نگفت؛ بلند شد پایش را جمع کرد توی دستش و گرفت طرف من: «یادت هست بهت گفتم چرا پوتین نپوشیدی؟ گفتی خودت چرا کتونی پوشیدی؟ به خاطر این پاها بود.» زبانم قفل شده بود، پای سیاه پر از ترکش انگار استخوانی در کار نبود اصلاً؛ یک پاشنه که گویی به استخوانی وصل نبود کفی میگذاشته است که بتواند کفش بپوشد.
نگذاشت من حرفی بزنم ادامه داد: «ولی من دستور تو رو اجرا کردم و پوتین پوشیدم. اما تو نپوشیدی در حالی که داشت پیراهنش را میزد بالا گفت: «من عملیات قبلی از بیمارستان فرار کردم تا رسیدم اینجا. چون احساس میکنم این بچهها نباید بدون آموزش برن جلو چهار نفر هم به خاطر سختگیریها - زنده بمونند برای مادراشون کافیه. من همین طور نگاهم روی انبوه زخمهای تن او قفل شده بود. هنوز جای بخیهها در بدنش تازه، بود، یعنی بخیهها را نکنده بود. کمی خجالت کشیدم.
درباره شهید
پاسدار شهید «میرحمید موسوی» در سال ۱۳۳۹ در تبریز چشم به جهان گشود. وی با سمت فرماندهی گردان مسلمابنعقیل لشکر مکانیزه ۲۷ محمدرسولالله (ص) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران در تاریخ ۱۲ آبان ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۴ منطقه پنجوین تپه ۱۹۰۰ (کانی مانگا) به درجه رفیع شهادت نائل آمد.