شناسه خبر : 33802
چهارشنبه 02 ارديبهشت 1394 , 14:44
اشتراک گذاری در :
عکس روز

من دارم برمی گردم...!

عصمت خانم دم در جلویش ایستاد و گفت: سعید جان! مادر، این دفعه که از جبهه برگشتی باید بریم قرار عقد و عروسی رو بذاریم.

شهیدگمنام - گوشی در دستان عصمت خانم می لرزید... با التهاب گوشی را سر جایش قرار داد و اشک هایش از روی صورت چروکیده و سفیدش چون قطرات باران بر روی گل های دامن گلدار پیراهن آبی اش ریخت... روی صندلی کنار میز تلفن نشست و همین طور نگاهش به پنجره خیره ماند!

...صدای بلند و خشن آقای صولتی، همسایه دیوار به دیوارش در گوشش می پیچید و پیرزن را آزار می داد..." ببین حاج خانوم! تا وقتی زنم زنده بود، زنگ می زدی و راه به راه حال دخترمو از اون می پرسیدی! اون موقع ام راضی نبودم... حالا که اون بنده خدا فوت کرده دیگه هیچی ! ... من باید دم به دقیقه پای گوشی جواب جنابعالی رو بدم!... بسه دیگه عصمت خانوم! ... اینهمه سال گذشته... چقدر زنگ می زنی حال نیلوفرو می پرسی؟!... بابا اون یه موقعی قرار بود با پسر تو عروسی کنه... حالا هم شوهر داره هم بچه ... چقدر زور زدم این دخترو راضی کنم بعد شهادت پسرت، پای اون نشینه و بعد پنج سال راضی ش کردم شوهر کنه!... حالا هی زنگ می زنی که چی ؟! .. اون عروس شما نیست!.. حالشم خوبه!... شمام دست بردار دیگه... اَه !...

... عصمت سادات سرش را پائین انداخت و نگاهی به دامن پیراهنش کرد که با قطره های نم نم اشکش آبیاری شده بودند و خیس بودند از باران عشق مادری!... سرش را برگرداند و نگاهی به طاقچه خانه کوچک و قدیمی شان انداخت و به نگاه سعید داخل قاب عکس، چشم دوخت... بغضش را قورت داد و درحالیکه چشم هایش از اشک، چهره سعید را تار می دید، آهسته گفت:

می بینی مادر!... دیگه حتی نمیتونم حال عروسمو بپرسم!... نمیذارن!... چرا رفتی سعیدجان! چرا رفتی ؟!... بعد مشت هایش را گره کرد و با دلتنگی زیادی با صدای بلندتر درحالیکه همچنان گریه می کرد، گفت: مادر ! عروسمو دادن به یکی دیگه!... نیلوفر عروس من بود... یه تیکه ماه بود ... تو همین محل زندگی میکنه... زنگ می زنم به باباش حالشو می پرسم، آخه می ترسم به خودش زنگ بزنم شوهرش ناراحت بشه و واسش مشکل پیش بیاد... آخه مگه چیه مادر؟!...

بعد اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: بچه هاشم دیدم... مثل خودش ماه شدن ! دو تا دختر داره مثل خودش خانوم!... بعد آهی کشید و گفت: اگه عروس تو میشد...!

... عصمت سادات دستش را به لبه صندلی گرفت و به سختی بلند شد و درحالی که به طرف اتاق می رفت گفت:  هی مادرجان! تو رفتی ! باباتم رفت... من موندم و یه دنیا تنهایی! بابای نیلوفر تا حالا اینجوری سرم داد نزده بود مادر! مگه من چی کار کردم؟ مگه من پیرزن چه آزاری دارم؟!... من همش چند روز یه بار زنگ می زنم و حال نیلوفرو می پرسم!...  اونم دوست نداره من انقدر دخترشو دوست داشته باشم! ... عزیز دلم سعیدجان!  دامادیت رو هم ندیدم که حداقل دلم خوش باشه به یه نوه!... داغت رو دلم موند مادر! ... داغت رو دلم موند...

عصمت سادات وارد اتاق شد و چادرش را برداشت و به سر کرد. کاغذ لیست سفارشات همسایه ها را هم برداشت و در کیفش گذاشت و از در خانه بیرون رفت. سبزی فروشی محل، چند کوچه دورتر بود. کار هر روزش بود. برای اینکه خرجی خود را در بیاورد، از همسایه ها سفارش می گرفت و سبزی های مورد نیاز چند خانواده را پاک می کرد و می شست و آماده تحویلشان می داد. چندین سال بود که این کار را می کرد. از وقتی که همسرش فوت کرده بود و او هم بدون سعید، تنهای تنها شده بود! محله شان قدیمی بود و همه او را می شناختند. برای همین همسایه ها برای کمک به او هم که شده، سفارش می دادند تا کمک خرجی برایش باشد.

اما عصمت سادات هرصبح اول به سبزی فروشی نمی رفت. اولین مقصد او اکثر اوقات قبل از سبزی فروشی، مدرسه ای بود که نیلوفر در آن کار می کرد. دبستان دخترانه ای که به خانه شان بسیار نزدیک بود. عصمت خانم ساعت رفتن به مدرسه نیلوفر را می دانست و هر صبح می رفت و او را دم مدرسه از دور نگاه می کرد.

...آخرین بار که سعید داشت به منطقه می رفت، یادش آمد. عصمت خانم دم در جلویش ایستاد و گفت: سعید جان! مادر، این دفعه که از جبهه برگشتی باید بریم قرار عقد و عروسی رو بذاریم. نیلوفر انقدر خوب و خوشگله که یه کم دیر بجنبیم واسش خواستگار دوباره میادا! من با مادرش صحبت کردم. پدرشم مشکل خاصی نداره... و صورتش را به گوش سعید که از خجالت سرخ شده بود، چسباند و آهسته گفت: خودشم معلومه دلش با تو ست.

... و سعید فقط لبخندی زده بود و رفته بود.

 

عصمت خانم، تمام آن روزها را در ذهنش مرور می کرد و به یاد می آورد. در فکر بود که نیلوفر نزدیک مدرسه، از ماشین همسرش پیاده شد و وارد پیاده رو شد. عصمت خانم هم پشت دیوار او را تماشا کرد و باز هم دلتنگی اش بیشتر شد. نیلوفر دیگر زنی جاافتاده شده بود و در مدرسه درس می داد. بعضی از همسایه ها او را صبح در حین تماشا کردن نیلوفر دیده بودند و به او طعنه زده بودند. همه می دانستند که او روزی قرار بوده عروس عصمت سادات بشود و دل این مادر از داغ فرزند و از دست دادن نیلوفر، سنگین است اما باز هم عصمت سادات دلش آرام نمی گرفت و بیشتر روزها او را می دید. حتی وقتی بچه هایش کوچک تر هم بودند، با اصرار او گاهی بچه های نیلوفر را به خانه می آورد و کمی نگه می داشت. اما کمی بزرگ تر که شدند دیگر پدر نیلوفر اجازه نداد که آنها پیش عصمت سادات بیایند!

... نیلوفرخانم که وارد مدرسه شد، عصمت سادات چادرش را زیر بغلش جمع کرد و به طرف سبزی فروشی رفت. به آنجا که رسید، اصغر آقا با او سلام و علیکی کرد و با صدای زمختی گفت: بگو مادر! بگو امروز چی می خوای؟ ... و عصمت سادات لیست سفارش های همسایه ها را از جیبش بیرون آورد و به اصغر آقا داد. اصغر آقا شروع کرد به گذاشتن سبزی ها که  با صدای عصمت سادات درنگی کرد!... سبزی ها خیلی گل داشتند و باکیفیت نبودند. عصمت سادات با ناراحتی گفت: اصغر آقا ! اینا که همش گله مادر! من از اینا چی دربیارم بدم به مردم. گلاشو جدا کن مادر!... اصغر آقا که مرد درشت هیکل و زمختی بود، مقداری از سبزی ها را روی پیشخوان کوبید و با صدای بلند گفت: ببین عصمت خانم! هر روز میای اینجا از من سبزی می خری. منم همیشه هرچی خواستی بهت دادم و کارتو راه انداختم. دیگه ایراد بیخودی نگیر. همینه که هست. میخوای بخواه نمیخوای نبر! غر زدن نداره! یا غر بزن یا سبزی ببر!

... عصمت سادات  که انتظار این واکنش را نداشت و از طرفی ناچار هم بود و پایی نداشت که بخواهد برود و از جایی دورتر خرید کند، بغضش را فرو خورد و آهسته گفت: باشه. هرچی هست بذار... سبزی ها سنگین بودند. عصمت سادات، سبزی ها را به سختی برداشت و از مغازه بیرون آمد... گاهی که همسایه های نزدیک عصمت خانم به او برمی خوردند، به او کمک می کردند اما آن روز که عصمت سادات بار سنگین حرف های آقای صولتی و بعد هم اصغر آقا را به دوش می کشید، هیچ کس هم پیدا نشد که کمکش کند و به تنهایی سبزی ها را تا خانه برد.

 

... وارد خانه که شد، سبزی ها را زمین گذاشت و نشست. نگاهی به قاب عکس سعید کرد و با لبخند گفت: سلام مادر! می بینی حال و روز مادرتو بدون تو؟!... وای از تنهایی مادر...! و آهی کشید و بلند شد و ادامه داد: سفارشای امروزم زیاده. این سبزی هم که خیلی خوب نیست. طول میکشه تا تمیزش کنم... و رفت و از داخل آشپزخانه یک سینی و چاقو و چند آبکش آورد برای دسته بندی سبزی ها.

... تا شب همه سبزی ها را پاک کرد و شست و خرد کرد و دسته بندی کرد. عادت داشت، کار که می کرد با سعید حرف می زد و برایش درد دل می کرد. آن روز هم دلش خیلی شکسته بود. چند لقمه ای نان و پنیر به جای شام خورد و وقتی می خواست بخوابد، چراغ ها را خاموش کرد و در جایش دراز کشید. همیشه رو به قبله می خوابید و عکس سعید هم روبرویش بود.

کمی که از دغدغه آن روز آرام گرفت، به یاد حرف های پدر نیلوفر افتاد و باز هم بغض کرد. از خود می پرسید مگر چه اشکالی داره که حال نیلوفرم بپرسم؟!... من که مزاحم او نیستم! من که نیلوفر و بچه هاشو خیلی دوست دارم، پس چرا پدر نیلوفر آن طور سرم داد میزنه؟!... دیگر نخواست فکر کند. دلش شکسته بود و مثل قایقی در دریایی طوفان زده متلاطم و ناآرام!... با چشم های خیس نگاهی به عکس سعید کرد و زیرلب گفت: مادر، سعید! من از تنهایی چه کنم؟! ... و پتو را روی صورتش کشید... و نفهمید چطور خوابش برد...

صبح با صدای اذان از خواب بیدار شد. نیازی به زنگ ساعت نبود. هرچند مسجد محل چندان نزدیک نبود اما عصمت سادات سال ها بود که از عنایت خداوند، سر اذان صبح خودبخود بیدار میشد. نمازش را که خواند، دوباره دراز کشید. پشتش از کار سنگین هر روزه درد می کرد. هنوز چشمانش سنگین نشده بود که با صدای محکم در، از جا پرید!

... دل پیرزن لرزید... هراسان از جا بلند شد و چادرش را سر کرد. در را که باز کرد، نگاهش مات و حیرت زده ماند. نیلوفر و پدرش آقای صولتی بودند که با آشفتگی، اول صبح آن طور در را می کوبیدند... چهره آقای صولتی به شدت نگران بود و نیلوفر هم گریان در کنارش ایستاده بود!

 عصمت سادات که در را باز کرد، نیلوفر به سرعت خود را در بغل او انداخت و شروع کرد به گریه کردن و معذرت خواهی کردن... و پشت سر هم می گفت حاج خانوم! توروخدا ما رو ببخشید... توروخدا... و گریه می کرد. عصمت سادات که حیرت زده مانده بود، نیلوفر را کمی در بغل فشرد و بعد او را از خود جدا کرد و گفت: چیه مادرجون؟! ... چی شده؟ این اول صبحی چه خبر شده مادر؟!

که آقای صولتی اجازه نداد نیلوفر خانم چیزی بگوید و آمد جلو و با صدایی لرزان گفت: عصمت خانوم! منو ببخشید، من دیروز اشتباه کردم با شما تندی کردم. من می دونم دخترمو خیلی دوست دارید. ببخشید . من دیروز یه چیزی گفتم حواسم نبود که دارم با یه مادرشهید حرف می زنم! غلط کردم. به خدا من آدم بی اعتقادی نیستم. به پسرت بگو منو ببخشه. خودتم منو حلال کن... و سرش را پائین انداخت.

... عصمت خانم که همین طور هاج و واج مانده بود، زبانش بند آمده بود و فقط شمرده شمرده پرسید : سعید؟!... سعید واسه چی؟... بیایید تو . بفرمایید داخل ببینم چی شده.

نیلوفرخانم و آقای صولتی داخل خانه آمدند و همان دم در نشستند. عصمت سادات هم که نشست، با التهاب پرسید: آقای صولتی! چی شده؟!... شما چی دارید میگید؟!... که نیلوفرخانم بازهم شروع کرد به گریه کردن و چادرش را روی صورتش کشید...

  آقای صولتی هم درحالیکه عرق کرده بود، اشک در چشم هایش جمع شد و همین طور که دست هایش را به هم می فشرد، گفت: راستش دیشب یه خوابی دیدم. خواب دیدم پسر شما اومده به خوابم. سعید بود. مثل همون روزاش بود. همون روزایی که آخرین بار داشت می رفت جبهه. تو یه جای پرنور... ولی صورتش گرفته بود... بهش گفتم سلام آقا سعید! خودتی؟ ... بعد در حالیکه با دستمالی عرق پیشانی اش را پاک کرد، ادامه داد: ... بهم نزدیک شد و فقط یه چیز گفت! ... گفت: به مادرم بگو من دارم برمی گردم و دیگه تنهاش نمیذارم... بگو دیگه تنها نیست. هر کی هم از این به بعد نازک تر از گل بهش بگه، با من طرفه!... و محو شد... نیلوفرم همین خوابو دیده ...

عصمت خانوم! تو سید اولاد پیغمبرم هستی! توروخدا منو ببخش! من کی ام که با پسر شهید شما طرف بشم؟! ... من غلط کردم. اصلا" از این به بعد هرچقدر خواستی بیا دخترم و نوه هامو ببین... من کی باشم که بخوام نذارم؟!...

عصمت سادات دیگر نفهمید چه شد!... وقتی بیدار شد، دید که نیلوفر بغلش کرده و روی زمین دراز کشیده و صورتش خیس است و نیلوفر خانم هی صدایش می کند!... به صورت نیلوفر خانم نگاه می کرد اما دلش و فکرش جای دیگر بود... آقای صولتی رفت و نیلوفر پیش او ماند. دو ساعتی خیره به سقف و ساکت بود.

 ساعت حدودا" هشت بود که تلفن زنگ خورد. نیلوفر خانم گفت: شما بلند نشو حاج خانم! من بر میدارم... چشمان عصمت سادات به طرف تلفن برگشت. نیلوفر تلفن را برداشت. کمی صحبت کرد اما چیزی نگذشت که رنگ از چهره اش پرید!... گوشی را گذاشت و درحالی که می لرزید، با صدایی بریده بریده گفت: حاج خانوم! از... از معراج شهدا بود... گفتن... گفتن آقا سعید... پیدا شده... !

...و صدای آرام عصمت سادات بود که آمد و زیر لب می گفت بالاخره برگشت!...

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
خیلی خوب بود . طیب الله انفسکم شهید گمنام نویسنده ی بزرگوار
سلام
من هروقت نوشته هاي شهيدگمنام را مي خوانم دلم ميخواد برم تو غالب وفضاي داستانهايش و يكي از شخصيت هاي ان باشم. دنيا را طورديگري به نمايش مي گذارد. برادرعزيزم قدرخودت و حس وقريحه ات را بدان دوست ندارم داستانهايتان تمام شود
ممنون شهید گمنام
دعا می کنم که خدا بهت عنایت کنه همیشه بتونی برای ایثارگران بنویسی
کرامات شهید و مادر شهیدو قشنگ توصیف کردی
درود وسلام برخانواده شهدابخصوص مادران محترم شاهد
سلام برادر عزیز ومحترمم شهید گمنام...............
چند لحظه فکر کردم کلا دراین دنیا نیستم مات ومبهوت چشمانم به صفحه مانیتور قفل شده بود اصلا توی یک دنیای دیگری بودم خیلی قشنگ وزیبا قلم برداشتی ونگارش کردی ماشاءالله هزاران ماشاءالله به تو نگارنده توانا افرین احسنت........
وباید افرین گفت به سایت فاش نیوز که با راه انداختن این سایت توانسته این برادران ایثارگر را که با چنین خلاقیتهای پر بار به هم نزدیک وشناسایی کند وتمام مردم از بیانات این بزرگوارها استفاده کنند امیدوارم این سایت بتواند کار نوینی انجام دهد یعنی از بین این نویسندگان خلاق تعدادی از ایثار گران عزیز را جمع اوری کند و باکمک انها یک کار جدیدی خلق کند تا ایثار گران محترم بیشتر بهم نزدیک شوند تا برای ایندگان روشن شود که خانواده شهداء وجانبازان عزیز لایق جه جایگاهی هستند...اما متاسفانه این دلاورمردان 8سال دفاع مقدس چگونه مورد بی مهری مدیرانی کم توجه قرارگرفته اند
( فاش نیوز متشکریم)

نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi