شناسه خبر : 36714
دوشنبه 26 مرداد 1394 , 16:08
اشتراک گذاری در :
عکس روز

این مطلب را تا آخربخوانید!

شب آرام به بیمارستان بردنم. داروهایم را که روزی سه بار باید مصرف کنم مصرف کردم. بدنم کاملا" لمس می شود.

جانباز 60% -  شب آرام به بیمارستان بردنم. داروهایم را که روزی سه بار باید مصرف کنم مصرف کردم. بدنم کاملا" لمس می شود. وقتی داروهای اعصابم را می خورم بدنم سنگین می شود، احساس می کنم دنیارا روی شانه هایم گذاشته اند.
به یک طرف می افتم .فقط به سقف نگاه می کنم. رگ های عصبم کش می خورند چشمانم دورمی گردند حتی توان تکانی خوردن راندارم.
احساس می کنم سرم را یک جرثقیل می کشد. توان حرف زدن ندارم؛ فقط می توانم بغلتم از شانه ای به شانه ای. رگهای عصبی ام کش می آید، دوست دارم لحظه ای بخوابم اما نمی شود. بدنم خسته است اما خوابم نمی برد. صبح باز شام وباز صبح!

گاهی چند شبانه روز بیدارم. نفستم بند می آید. قرصهای اعصاب وقتی زیاد تجویز می شود حالتی می دهد که نمی شود بیان کرد.
سی وچهار سال است این روزگارم است. سال نودودو به یکباره نفسم بند آمد..اورژانس آمد. همه پریشان بودند. بچه هایم دورم شیون می کردند. بدنم کاملا" سرد شده بود، نفسم به زور بالا می آمد. قلبم به سرعت می زد، حالتی که گویا با قدرتی بی نهایت سخت گلویت را فشار دهند.
پزشک اورژانس به بچه هایم گفت باید ببریمش بخش . به بیمارستان بردندم. اکسیژن ودستگاه های هوا را به بینی ودهانم وصل کردند. هرچه کردند نفسم بالا نمی آمد، تا وسط راه می آمد و باز تنگی نفس سخت آزارم می داد.
اشک اهل وعیالم را می دیدم. بدن نیمه جانم زیردستگاه بی حس شده بود. دستهای گرم پسرم دستم رانوازش می داد واشکهایش صورتم راخیس می کرد. خانمم آن طرف آرام می گریست. سعی می کرد من نبینم. دخترم چشمانش از اشک سرشار و قرمز شده بود و هق هق می کرد.
هرچه می خواستم نفس بکشم نمی شد؛ حتی توان گفتن مطلبی را نداشتم. پرستاران در اطرافم جمع شده بودند وازاین گونه حالم تعجب کرده بودند. دکتری متخصص آمد. او تخصصش قلب بود. قرصی زیر زبانم گذاشت و چند لحظه بعد نفسم بالا آمد.
قطره اشکی ازگوشه چشمم پرید. زنده شدم و نفسم بالا آمد. مرا فورا" به بیمارستان قلب بردند . بدنم را برهنه کردند. با محلولی تمام بدنم را شستند. پرستاری با تیغ به جانم افتاد. قفسه سینه ام را تراشید ورفت. من حیران شده بودم. خانواده ورودشان ممنوع بود. مرا روی تختی گذاشتند و پتو را رویم کشیدند و رفتند.
خوابم نمی برد.اصلا" !!!!!
صبح زود هنوز چشم صبح به پنجره اتاقم نیفتاده بود و آفتاب دلش نمی خواست بتابد دو پرستار آمدند. مرا روی ویلچری گذاشتند و به راه افتادند. از راهروی پیچ در پیچی گذشتیم به آسانسور سوار شدیم وبعد باز راهرویی پیچ درپیچ  وارد سالنی شدیم بزرگ که دستگاهای پزشکی زیاد می نمود کنارم پر بود از دستگاههای پزشکی، فقط یادم هست مردی سپید پوشیده وارد شد دستگاه ها را به من وصل کرده بودند.
او به من گفت: بشمار. شروع کردم تا عدد سه یادم هست . دیگر نفهمیدم چه شد..
اذان ظهر را شنیدم چشمانم را به آرامی باز کردم. آه چه دردی! انگار مرا در آتشی انداخته وبا پتک برسرم می زدند.
دردم آنچنان بود که نمی شود توضیح داد. باچشمانی کم سو اطاقم رانگاه کردم. بچه ها وخانمم هق هق می  کردند. اتاقی کوچک و من روی تختی دراز کشیده با کشی پهن قفسه سینه ام را بسته بودند. هیج نمی توانستم تکان بخورم.

درد اذیتم می کرد وتوان دیدن اشک بچه هایم رانداشتم. شروع به گریه کردم. پرستار وارد شد و به من نهیبت زد: آرام، قفسه سینه ات بریده شده، بخیه ها باز می شود. آرام شدم. خانمم گفت قلبت را جراحی کرده اند و رگی از پایت برداشته اند به قلبت بخیه کرده اند.

چند روزی گذشت. قرصهای عمل قلب و قرصهای اعصابم هشت عدد می شد. سه وعده می خوردم. قرصهای اعصاب باز رگهای عصبم را می کشید. حالم به مراتب خراب تر می نمود. وقتی علت را از دکتر متخصص قلب که آمده بود مراببیند پرسیدم. گفت: به علت بی تحرکی و تجویز قرصهای اعصاب و سالها بستری بودن در بیمارستان روانی کم تحرک بوده ای. وعوارض قرصهای اعصاب تو را بی تحرک کرده بوده؛ به علت نداشتن تحرک، شاه رگهای قلبت مسدود شده بود و ما با برش دادن رگهای بسته شده وجایگزیی آن با رگهای پایت فعلا" قلبت را تا مدتی مداوا کرده ایم.
دکتر گفت: برادرم! بعد مرخص کردنت باید تحرک داشته باشی. اما وقتی گفتم آمپول و قرصهای اعصابم تحرکم را می گیرد لبش را بادندان جوید و گفت حق با توست و رفت. به خانه آوردندم وباز من وتنهایی و درد بخیه های قلبم.

سه ماهی عذابم داد تا اینکه بخیه ها آرام آرام خوب شدند اما تحرک اصلا" نداشتم. بعداز ده بار بستری  و تجویز آمپولهای لارگاکتل   و  فنرگان  وقرصهای پرقدرت  اسکازینا و بی پریدین و الانزاپینولامبیوژن - اه   اه -   و تعدادی دیگر توان تحرکم از دستم خارج می شود.

دراز می کشم وحالتی دارم که حتی نمی توانم نمازم را ایستاده بخوانم. بی حوصله ام رگهای عصبم کش می آید. سرم براثر دردهای مجروحیتم می چرخد وبه مشامم بوی سوختگی می آید. حالتی دارم که یاران ایثارگرم! از شرحش ناتوانم. این روزگار من است در سی وچهار سال ازعمرم.
حالا قلبم برش خورده، قلبم جراحی شده. دوسالی هست. خدار راشکر می کنم. وقتی یاران ایثارگرم را می بینم باز ازخودم خجالت می کشم. فدای یک لحظه آقا، سردمدار ایثار و معرفت، فدای دردهای دلش .فدای روزهای ایثار شما یاران جانبازم.
فدای درد دل شما اعجوبه های ایثار. قلبم کم است جانم فدای لحضه های درد آور مجروحیت شما جانبازان ایثارگرم!!!!!!!

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
فدای تو و برادران جانبازی چون تو که با دردهم ،عامل شرمندگیِ پُرمدعیانِ زر و زور هستند.
درود بر تو و دردهای پیدا و ینهانت. لحظه های عمرت بی درد و عزت خدادادیت بیشمار.
فدایت شوم درد دلت میفهمم شب تا صبح بیداریت را لمس کرده ام ا
خودت هم فدایی داری
سلام اول نثار روح پاک و بی ریای فاش نیوز که هر اسرار فاش نشده ای را به راحتی فاش میکند و درد دلهای عزیزان ایثار گر را لحظه به لحظه در سایت دوست داشتنی خود منتشر می نماید. و سلام دوم بر برادر جانباز عزیزم که اسم مبارکش را قید ننموده و واقعآ تحت تآثیر زیادی نسبت به وضعیت این عزیز قرار گرفتم و در پنهان بسیار بسیار گریه کردم و مواظب بودم تا بچه هایم گریه ام را نبینند. ده دوازده روز پیش به دیدار یکی از جانباز 55 در صد رفتم در یک روستای دوره دور لحظه ی ورود هر چه این طرف و آن طرف نگاه کردم دیدم نیستش پرسیدم علی کجاست؟ یک دفعه صدایی از ته اتاق تاریکی مرا صدا زد و گفت عباس خوش آمدی. خیلی تعجب کردم فکر میکردم فقط منم که گوشه نشینم و دوست دارم تنهایی و در کنجی شب و روز را بگذرانم.خدایا . ای خدایی که از همه چیز با خبری و هیچی ازت پنهان نیست. داوری فقط از آن توست.......
یاران از این همه دلداریتان ممنونم.
جناب عسکری ازقلمتان.
جلال عزیزم می بوسمت.
مهتابی عزیزم اشگهایت رابا گلهای لاله مستایم.
یاران درد دلهایمان و نشرش .
به عهده مردان ستبری یاوران دلداری مثل سایت فاش نیوز افتاده.
از یاریشان کمال عشق ورزی را داریم.
یاران امیدم ان که نوشته ام ازارتان ندهد.
اگراین باشد سخت دل گیرم.
با تشکر مشهد صفدر بنده جانباز انقلاب اسلامی.
مسؤلین چطور از خجالت کوتاهی در رسیدگی به ایثارگران تا حالا نمرده اند؟؟؟؟؟؟خدایا چرا سرنوشت ایثارگران، بهترین آدمای این سرزمین به اینجا رسید؟
سلام به شرف این جانباز عزیز که هم درد با ماست ننی دانم اهل کجایید اما فرقی ندارد که کجای هستید .از صمیم قلب دعا و راه دور دستانت را می بوسم هر چند خود ازین مشگلات دور نیستیم اما برادر عزیزم از خدای متعال آرزوی سلامتی شما و همه جانبازان را خواستارم .من موقع خواندن این رنج نامه تنها بودم حسابی گریستم اولا که قلبم باز شد دوم اینکه به حال روز بچه های جنگ ..چرا چرا باید اینگونه به حال خود رها گشته ایم بنیاد ظلم میکند .مدرک داریم اما کمسیون بی اعتنای میکند تحقیر و توهین میکنند پزشکان اصلا عار میکنند که بیش از ده ثانیه با ما هم کلام نمی شوند انگار ما سرطان داریم که هرچه زودتر میخواهند کلک مان بکنند سریع از اطاق کمسیون بندازدند بیرون .خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتار شدیم چرا همانجا کلک ما نکندی و ما را هم سفر دوستان شهیدم نکردی که امروز شاهد این تحقیرها باشیم .دوستان عزیزم برای سلامتی این عزیز دعا کنید یا علی مدد
دردت بجونمون خدا شفا بده .ولی این دردها که من وتو میکشیم لذت خوبی داره .زنده باشی دلاور
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi