چهارشنبه 26 اسفند 1394 , 10:25
شهادت پسرانم را در خواب دیده بودم
منطقه شلمچه به لحاظ اهمیت سیاسی و نظامی آن، به عنوان یکی از معابر وصولی شهر بصره، همواره در زمره اهداف قوای نظامی جمهوری اسلامی ایران قرار داشت. در صورت تسلط بر این منطقه، جمهوری اسلامی میتوانست برتری خود در جنگ را به اثبات برساند؛ رزمندگان سپاه اسلام برای آزادسازی مناطق تحت اشغال و دفع تجاوز دشمن و به منظور دستیابی به اهداف والای خود، اقدام به انجام عملیات کربلای پنج در این منطقه کردند.
این عملیات در تاریخ نوزدهم دیماه 1365 با رمز یازهرا(س) در منطقه شلمچه و شرق بصره آغاز میشود؛ این عملیات تا پایان سال 1365 ادامه یافت و به لحاظ مقاومت و جنگندگی نیروهای ایران در شرایط بسیار مشکل و پیچیدگی دژهای مستحکم دشمن، یکی از بزرگترین نبردهای تمام دوران جنگ تحمیلی محسوب میشود.
از میان مردمان دلیر این دیار، برادران شهید محمد و مجید شاداب در سال 1344 و 1346، با اختلاف سنی تقریبا دو سال در خرمشهر و منطقه شلمچه دیده به جهان گشودند. دوره ابتدایی را در همان شهر به تحصیل پرداختند سپس به دلیل تجاوز دشمن به خرمشهر و جنگ در سطح شهر همراه خانواده به شیراز رفتند و دوران راهنمایی را آنجا گذراندند و در همان حال در جبهه حضور داشتند.
گاهی که فرصت نداشتند در شیراز درس میخواندند و در خرمشهر و جبهه امتحان میدادند؛ 12 و 14 ساله بودند که صدام به خاک کشورمان تجاوز کرد و این دو برادر با استفاده از امکانات موجود در کنار سایر مردمان این دیار از شهر و زادگاهشان جانانه دفاع کردند.
با وجود مجروحیت و جانبازی دست از دفاع برنداشتند و حتی مخالفت اطرافیان مبنی بر عدم حضور در جبهه به خاطر مجروحیت آن هم ناحیه چشم مانع هدف والای آنها نشد. دلبستگی دو برادر به هم و علاقهشان برای رسیدن به مقام شهادت به حدی بود که در تمام عملیاتها جز چند مورد شرکت کردند و در نهایت با فاصله یک روز از یکدیگر در تاریخ 9 و 10 بهمنماه 1365 در عملیات کربلای پنج به فیض شهادت نائل آمدند.
مادر این دو برادر شهید با وجود گذشت حدود 29 سال از شهادت فرزندانش با غرور و صلابت خاصی از فرزندانش محمد و مجید شاداب صحبت میکند و از علاقهاش به برپایی جلسات قرآن و روضه حضرت زهرا(س) و حضرت اباعبدالله(ع) در منزلش و رضایت فرزندانش از این کار میگوید.
به همین منظور، اعضای کانون خبرنگاران ایکنا، نبأ، با حضور در منزل این شهیدان بزرگوار با مادر آنها دیدار و گفتوگویی داشتند تا هم از رشادتهای این دو شهید گرانقدر و صبوری مادر بشنویم و درس بگیریم و هم دلیل برپایی جلسات و روضه در خانهشان را جویا شویم.
حضور شهیدان شاداب در جبهه از دوران نوجوانی
سکینه بحرالعلومیفرد، مادر شهیدان محمد و مجید شاداب در گفتوگو با خبرنگار کانون خبرنگاران ایکنا، نبأ، از خاطرات زندگیاش در دوره جنگ تحمیلی آن هم در شهر خرمشهر میگوید: سال 1343 ازدواج کردم و آذرماه 1344 اولین فرزندم که محمد بود به دنیا آمد و مجید هم سال 1346 متولد شد؛ در خرمشهر زندگی میکردیم، دو پسر و سه دختر دارم؛ بعد از جنگ به شیراز رفتیم و 8 ماه آنجا بودیم و بعد هم سه ماه کرج و سپس به تهران آمدیم.
وی میافزاید: محمد و مجید از سن 12 و 14 سالگی که صدام به خرمشهر حمله کرد در جبهه کمک میکردند تا کربلای پنج که شهید شدند؛ بچه که بودند شیطنتهای خودشان را داشتند، ورزش میکردند و به کلاس شنا میرفتند. سه برادرم نیز در جبهه بودند، دو نفرشان جانباز شدند و برادر دیگرم اسیر شد؛ کلاس اول تا چهارم ابتدایی در خرمشهر درس خواندند؛ معلمان آن زمان خوب بودند ولی معلم ساواکی هم داشتیم، دوم و سوم راهنمایی در شیراز بودند و جنگ هم شروع شده بود و آنها بعد از امتحان جبهه میرفتند، برای محمد خواستگاری رفتیم ولی پدر دختر گفت باید جبهه نروی و محمد گفت مادر هرکه میخواهد با من ازدواج کند اولین شرطم رفتن به جبهه است. اولین روزهایی که به خرمشهر حمله شد محمد و مجید پشت خط به رزمندهها کمک میکردند.
دفاع مردم خرمشهر از جمله زنان در مقابل دشمن
این مادر شهید در ادامه از حضور زنان و دختران در جنگ تحمیلی گفته و خاطرنشان میکند: ماهم در خانه فعالیت میکردیم، کارمان این بود که صابون رنده کنیم، رزمندهها آن روزهای اول جنگ چیزی نداشتند، نه فشنگ نه نارنجک و ... بنیصدر خیلی خیانت کرد و مهمات نمیفرستاد؛ هرچه فرماندهها در خرمشهر از او خواستند، نیرو ارتشی و مهمات بفرستد جبهه، این کار نکرد و این نیروهای مردمی بودند که جنگیدند اما ارتشیهای خود خرمشهر حضور داشتند تا اینکه نیروهایی از طرف امام(ره) از ارتش و سپاه آمدند. دشمن گفته بود اگر میدانستیم که در خرمشهر فقط مردم حضور دارند، همان روزهای اول آنجا را میگرفتیم اما با این حال مردم در روزهای اول 100 تانک عراقی را گرفتند. کار ما این بود که شیشههای گلاب و ... را جمع میکردیم و میبردیم مسجد جامع نارنجک دستی درست میکردیم و در آن صابون و بنزین میریخیتم که به آنها کوکتلمولوتف میگفتند و رزمندهها آنها را به طرف دشمن پرتاب میکردند و تأثیر هم میگذاشت. زنان هم به این شکل در جبهه فعالیت داشتند. رزمندهها 300 روز با دست خالی مقاومت کردند. در خرمشهر جنگ تن به تن شد. زنان و دختران ما هم در جنگ حضور داشتند اما جوانهای خرمشهر باتوجه به جنایاتی که بعثیها در شهر بستان انجام دادند اجازه نمیدادند که دختران حضور داشته باشند.
با صحنهای که دیدم مطمئن شدم مجید شهید شده است
وی از شهادت فرزندانش و اینکه چطور به او الهام شده بود که فرزندانش شهید شدهاند یادی کرد و میگوید: محمد و مجید در تمام عملیاتها شرکت کردند به جز عملیات مرصاد. هر دو برادر باهم به جبهه رفتند. جانباز هم بودند. هر دو در عملیات کربلای پنج و از لشکر 27 حضرت رسول(ص)، گردان کمیل در عملیات بودند. عملیات سال 1365 در کانال ماهی بالاتر از شلمچه و نزدیک بصره بود. آن روزها ایام فاطمیه بود. محمد 21 ساله بود و مجید هم 19 ساله که شهید شدند. محمد 9 بهمن و مجید 10 بهمن 1365شهید شدند. دو شب قبل از شهادتشان، مریم دخترم گفت، مامان من خواب دیدم دیشب در مسجدالرحمن که رفتم بیبی حضرت زهرا(س) آمد و در اتاق بسیج رفت و گفت خواهران را یکییکی بگویید بیایند تا ببینمشان. وقتی نوبت به من رسید رفتم نزد ایشان و حضرت زهرا(س) دو تا ظرف حلوا به من دادند. شب قبل از شهادت مجید خواب دیدم. آن شب دختر بزرگم به همراه دختر کوچکم که دو ساله بود رفته بودند مسجد و چون کارهای بسیج را انجام میدادند، هرشب به مسجد میرفتند؛ من همان شب وضو گرفتم نماز بخوانم. وقتی خواستم نماز مغرب و عشا را بخوانم، در حالی که نه خواب بودم نه بیدار انگار صحنهای مشابه صحرای کربلا را دیدم و جایی مثل تپهخاکی بود و جسدی بی سرو غرق خون افتاده بود و مجید کنار ایشان روی زمین افتاده بود و تمام بدنش پر از خون و همه جای تنش قاچقاچ شده بود و من به او گفتم مجید تو شهید شدی؟ خوش به سعادتت. این را گفتم و رفتم سر سجاده و بغض گلویم را گرفته بود و سر سجاده نشستم و گفتم مادر شیری که به تو دادم حلالت باشد. نمازم که تمام شد، دخترم مریم از مسجد آمد و گفت دلم شور میزند اما من به او نگفتم چنین صحنهای دیدهام. روز بعد رفتم خانه یکی از همسایهها که تلفن داشتند و از جبهه زنگ میزدند خانه او و گفتم کوکب خانم خبری نشده؟ از جبهه زنگ نزدند؟ بچهها همیشه یا زنگ میزدند یا نامه میدادند. همسرم هم آن شب در پادگان شهید بهشتی پست میداد و رزمندهها را میبرد جبهه، عدهای را میبرد و عدهای را برمیگرداند و خیلی علاقه داشت که شهید شود ولی قسمتش نشد حتی بعد از شهادت محمد و مجید در عملیاتهای دیگر شرکت کرد ولی شهادت نصیبش نشد. سال 1388 همسرم فوت کردند.
به خاطر بیتابی من خدا محمد را به من برگرداند
بحرالعلومیفرد اذعان کرد: من آگاه شده بودم مجید شهید شده است اما هنوز باورم نمیشد. گویا غروب همان روز بود که مجید شهید میشود. دوستان و همرزمانش گفتند، ساکشان را بسته بودند میخواستند بیایند تهران و وقت حرکت به آنها گفتند عملیات در پیش است و هردو ماندند. مجید همان روز غسل کرد و لباسهایش را عوض کرد. محمد آرپیجیزن و مجید هم پیک گردان بود. غروب که محمد شهید میشود، صبح فردا به مجید میگویند برو تهران پیش مادرت، نگران است و به او نگفتند محمد شهید شده است، گفتند برادرت زخمی شده اما حالش بد است. مجید هم میگوید من سنگر برادرم را خالی نمیکنم. با اینکه تیر در بازویش خورده بود، بازویش را میبندد و میرود. دشمن 50 قدمی آنها بود. گردان آنها محاصره میشود و پنج نفر هم اضافه میشود و تعداد افراد گردان 30 نفر میشود تا کمک کنند که عقب برگردند درغیر اینصورت یا اسیر میشدند و یا شهید. آنقدر میجنگند که همه شهید میشوند و فقط تقریبا پنج نفر میمانند و پیکر شهدای گردان همانجا میماند تا اینکه منطقه آزاد میشود و 25 پیکر مانده در منطقه شناسایی میشوند. محمد8 ماه مفقودالاثر بود. همیشه میگفت دوست دارم مثل حضرت زهرا(س) قبرم مخفی باشد. دلیل اینکه بعد از 8 ماه پیکر محمد پیدا شد این بود که خدا به خاطر دل من و بیتابی من او را برگرداند.
تیری به پهلو؛ همچون شهادت حضرت زهرا(س)
وی ادامه داد: صبح فردای خواب من درباره مجید از بسیج مسجد آمدند. ظاهرا یک گروه از پزشکی قانونی به آنها زنگ زده بودند و شهادت مجید را به آنها خبر داده بودند. من هم آن روز روزه بودم و آمدند و گفتند ما آمدیم بگوییم که مجید زخمی شده و شما را ببریم بیمارستان دیدنش. گفتم نه میدانم مجید من شهید شده، خودم نحوه شهادتش را دیدم که تیر به پهلویش خورده بود و پهلویش را شکافته بود. همه گریه کردند. محمد هم ترکش در قلبش خورده بود. محمد میگفت دوست ندارم اسیر شوم، میخواهم شهید شوم.
با رضایت کامل به جبهه فرستادمشان
مادر شهیدان شاداب رضایتش مبنی بر حضور هر دو فرزندش در جبهه را یادآور شد: تازه شش ماه بود انقلاب شده بود و با اینکه با توطئه و دسیسههای آمریکا و نیروهای دستنشانده داخلی احتمال برگشت انقلاب بود و هیچ ارگانی هم از جانیاران جنگ حمایت نمیکرد اما هر دو پسرم را با رضایت کامل به جبهه فرستادم. با اینکه جانباز بودند و هر کدام یک چشم نداشتند. مجید تا سه متر میدید و محمد هم یک چشمش تخلیه شده بود، تیر مستقیم به چشمش خورده بود. در جریان آزادی خرمشهر هم هر دو با اینکه جانباز بودند و به آنها گفته بودند شما نباید بیایید، جانباز هستید، ولی محمد و مجید رفتند؛ یکی از راه خشکی و دیگری از راه آب. خانه ما، خانه مادرم و خواهرم و خیلی از مردم در خرمشهر سنگر بود. خانه ما نزدیک شلمچه و لب مرز بود. همرزمان محمد و مجید میگفتند وقتی که عملیات بود بچهها میرفتند خانهتان و وسیلهای اگر نیاز بود میآوردند.
مادر؛ درخت اسلام خون میخواهد
وی خاطرنشان میکند: از همان طفولیت در روضههای اباعبدالله(ع) بزرگ شدند و در روضه شیر خوردند و رشد کردند و اینطور با مکتب اباعبدالله(ع) آشنا شدند و درس گرفتند. یادم هست به آنها میگفتم شما همهاش میروید جبهه حداقل ده روز هم بیایید پیش من بمانید! میگفتند مادر شما خدا را داری. درخت اسلام خون میخواهد. اگر میخواهی اسلام زنده باشد ما باید برویم. انگار همین الان است که این حرف را میزنند. همیشه وقتی ناراحت بودم از اینکه نیستند و ناراحتی مرا میدیدند. میگفتند مادر دلت را بگذار پیش کسانی که دوتا، سه تا و بیشتر شهید دادهاند، ببین راضی میشوی که نرویم و من آرام میشدم وقتی که محمد از ناحیه چشم مجروح شده بود با او رفتم مشهد و به من گفت: مادر؛ آمدهام از امام رضا(ع) بخواهم که برگه شهادت مرا امضا کند. گفتم مادر همه که نباید بروند شهید شوند. گفت شما نمیدانید چقدر شهادت خوب است، باید حسش کنی.
گاهی میبینمشان؛ به یاریام میآیند
سکینه بحرالعلومیفرد از مددرسانی فرزندانش شهیدش بعد از شهادتشان یاد کرده و میگوید: مجید تازه شهید شده بود. محمد هم مفقودالاثر و همسرم هم در جبهه بود. یکبار دختر کوچکم مریض بود و میخواستم ببرمش دکتر و هیچکس نبود کمکم کند یا حداقل ساک بچه را بگیرد. برایم سخت بود با این شرایط او را به بیمارستان ببرم و احتیاج به کمک داشتم. به بیمارستان که رسیدم یک لحظه دیدم مجید آمد، ساک را از من گرفت و تا آسانسور با من آمد. ساک را گذاشت و رفت و دیگر ندیدمش. گاهی در خانه حضورشان را حس میکنم و گاهی پیش میآید که در خانه میبینمشان. شهدا زندهاند، طبق آیه صریح قرآن کریم: «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؛ هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شدهاند مرده مپندار بلکه زندهاند که نزد پروردگارشان روزى داده میشوند».
روضه حضرت زهرا(س) را خیلی دوست دارم
این مادر شهید در ادامه از برپایی جلسات قرآن و روضه در منزلش در طول 15 سال که خوابی را دیده گفت: پدربزرگم حافظ کل قرآن و روضهخوان بود و هر موقع پیش ما بود، هرشب خانه یکی از فرزندانش روضه داشت. پدرم هم به تبع او هر ماه در خانهمان جلسات قرآن برگزار میکرد. من هم دوست داشتم در خانهام روضه و جلسات قرآن باشد، تا اینکه خواب دیدم. یک شب خواب دیدم دوتا خانم آمدند خانه ما و زیر عکس محمد و مجید نشستند و من به آنها گفتم خیلی دلم میخواهد برایم روضه بخوانید و گفتند همان خانمی که در مسجد محلهتان هست میتواند برایتان روضه بخواند. فقط یک لحظه آنها را در خواب دیدم. ماهی یکبار در خانه ما جلسه قرآن هست. حدود 15 سال است این جلسات در منزل ما برگزار میشود. در جلساتمان اول قرآن میخوانیم سپس حدیثکساء و یا زیارت عاشورا قرائت میشود و در انتها روضهخوانی است. اغلب روضهها روضه حضرت فاطمه(س)، حضرت اباعبدالله(ع) و حضرت اباالفضل(ع) است. روضه این بزرگواران را خیلی دوست دارم بهخصوص روضه حضرت زهرا(س). جلسات الان خدا را شکر خیلی شلوغ است. خانمهای جوان هم کم نیستند. حضورشان مایه مباهات است. خیلی خوشحال میشوم وقتی میبینم جوانی که میتوانست وقتش را صرف انواع و اقسام کلاسها و یا حتی تفریح با دوستانش کند، میآید در جلسات قرآن و روضه حضرت زهرا(س) و حضرت اباعبدالله(ع) شرکت میکند.
وی یادآور شد: هر دو فرزند شهیدم معلم ما بودند. وقتی از جبهه میآمدند ده روز میماندند و آن ده روز هم یا میرفتند بیت امام(ره) پست میدادند یا مسجد الرحمن و مسجد الجواد(ع) بودند. در وصیتشان نوشتند به خواهرهایم بگویید حجابشان را حفظ کنند. همیشه پشت سر امام و انقلاب باشید.
خانهام را حسینیه امالبنین کنند
مادر شهیدان شاداب از علاقهاش به وقف خانهاش به عنوان حسینیه و محل روضه گفت: یکبار خواب دیدم در بقیع هستم و کنار قبر مطهر حضرت امالبنین(س) و ایشان را دیدم. عرض کردم آیا من هم مادر شهیدم؟ خانمی را نشانم دادند که انگار مادر شهید بود و گفتند این خانم مادر شهید است درست مثل تو! و قبر ایشان را زیارت میکردم. بعد از آن خواب به دخترانم گفتم بعد از مرگم خانه مرا حسینیه امالبنین(س) کنند.
کاش یکبار هم رهبر به منزل ما بیایند
وی در پایان خاطرنشان کرد: کشور ما سربلند است و سربلند هم میماند. بایدمتحد و پشت رهبری باشیم. شما نگاه کنید در انتخابات وقتی مقام معظم رهبری میگویند همه در انتخابات شرکت کنید مردم اینطور حماسه میآفرینند. از صمیم قلب آرزو میکنم رزمندههای اسلام پیروز و سربلند باشند. گاهی اوقات میشنوم از دوستان و اطرافیان که رهبری سرزده به منزل خانواده شهدا میروند، خیلی دوست دارم یکبار هم ایشان درب خانه ما را بزنند و ایشان را از نزدیک ملاقات کنم. هرچه به قرآن و اهل بیت متوسل شویم زندگیمان راحتتر و بهتر است. فقط از فرزندانم میخواهم مرا حلال کنند. خواستهام مرا کنار بچههایم دفن کنند.
یادآور میشود شهیدان محمد و مجید شاداب در قطعه 29 شهدایبهشت زهرا(س) تهران، ردیف 3 آرام گرفتهاند.
مریم روزبهانی