شناسه خبر : 45632
چهارشنبه 29 ارديبهشت 1395 , 12:22
اشتراک گذاری در :
عکس روز

روایتی از دیدار با خانواده شهید مدافع حرم افغانستانی "علی احمد حسینی"

در خواب چفیه اش را تحویلم داد

از بیمارستان بقیه الله با من تماس گرفتند و گفتند وسایل همسرم را آورده اند.به آنجا مراجعه کردم به محض دیدن آن وسایل لای همان چفیه یقین پیدا کردم که همسرم به شهادت رسیده است، خواب دیده بودم.

همه آنها بزرگ شده یک مکتب هستند، فرقی نمی کند شهدای مدافع حرم باشندیا شهدای 8 سال دفاع مقدس یا شهدای عرصه های دفاع و علم و... ایرانی باشند یا افغانی یا لبنانی. مهم این است که «فرهنگ ایثار و شهادت» را در مکتب اهل بیت (س) آموخته اند.

خیلی دوست داشتیم، بعنوان یک پایگاه خبری حوزه ایثار وشهادت در کنار دیدار های مختلف با یک خانواده شهیدمدافع حرم افغانی دیداری داشته باشیم، بالاخره به همراهی مهندس قادری وآقای حسین آبادی از رزمندگان دوران دفاع مقدس وآقای هرکلانی از بردران خوب بسیجی ، بعد از کلی پرس وجو سراغ آقای بهارلو رییس بنیادشهید چهاردانگه را گرفتیم، او به خوبی از ما استقبال کرد و با هماهنگی به سراغ خانواده شهیدی رفتیم که در یک محله فقیر نشین در منطقه گلشهر زندگی میکردند، خیلی برایمان جالب بود، بعد از گذر از چندین کوچه وپس کوچه باریک به خانه ای رسیدیم که پرچمی سرخ بر روی آن افراشته شده بود. خانه ای کوچک، از همان خانه های قدیمی دوطبقه حیاط دار که فکر میکنم کل زمین با بنای ۶۰ یا ۷۰ متری اش به ۹۰ متر نمی رسید و به نظر میرسید صاحبخانه در طبقه پایین و خانواده شهید مستاجر ودر طبقه دوم بودند. گوشه ای ازحیاط مسقف شده و ظرف وظروفی زیر یک پارچه کهنه وقدیمی بعنوان انباری مورد استفاده قرار گرفته بود.

وارد خانه شدیم وخانواده شهید علی احمد حسینی به گرمی از ما استقبال کردند. وقتی همسر این شهید افغانستانی فهمیدند که ما از خانواده های شهدای دفاع مقدس هستیم با احترام ویژهای از شهدا یاد کرده و با غرور خاصی که میخواست به ما هدیه کند، گفتند :"شهدای ما درس شهادت طلبی و آزادگی را از شهدای شما آموختند."

همسرشهید یک شیرزن افغان بود و این در کلامش خودنمایی میکرد. او در شروع صحبت برایمان گفت: شهید علی احمد حسینی دوستدار واقعی اهل بیت رسول الله وعاشق امام خامنه ای بود، هنگام اعزام به سوریه برای کسب رضایت از مادرش خواهش کرده بود تا یکی از پسرانش را برای بانو زینب(س) قربانی کند.

با این حرف یاد شهید مدافع حرم عبدالله باقری افتادم که اوهم از مادرش درخواست کرده بود یکی از ۵ پسرش را خمس راه بی بی زینب (س) کند. واین یعنی آگاهی وحرکت به سوی شهادت و راهی که آخرش فدایی شدن است، آنهم پذیرش از روی آگاهی، فکر میکنم با این انتخاب در همین تهران غسل شهادت کرده بودند.

همسر شهید تمایلی به صحبت بیشتر درباره شهید خود نداشت و میگفت که خود شما شهید داده اید، من چه بگویم ولی با درخواست و اصرار ما شروع به معرفی شهید خود می کند ومی گوید: شهیدعلی احمد یک سال سابقه حضور در سوریه و دفاع از حرم اهل بیت (س) را داشت و یکبار هم مجروح شده بود.

او سنگ کار بسیار ماهری بود و درآمد خوبی از این طریق داشتیم و به راحتی می توانستیم امورات خود را سپری کنیم ولی شوق دفاع از حرم خانم زینب (س) از همه چیز برای شهید حسینی مهم تر بود به طوری که وقتی خبر می آوردند که دوستان وفامیل ها یک به یک به سوریه می روند احساس ناراحتی میکرد وچندین بارهم بیمارشدند.

یکبار به سوریه رفت ومجروح شد و زمانی که می خواست برای بار دوم به سوریه برود مجروح بود یعنی در بیمارستان بقیه الله بستری بود. تحت عمل جراحی هم قرار گرفت، قرار بود بعد از مداوا برای کشیدن بخیه هایش به پزشک معالج مراجعه نماید تا پزشکش طول زمان استراحت و بهبودی اش را تایید کند، اما عشق به دفاع از حرم بانو زینب(س) بی قرارش کرده بود و زودتر از زمان اعلامی دکترش به یک درمانگاه محلی رفت و بخیه هایش را کشید و چند روز بعد دوباره قصد سفر کرد.

یک شب وسایل کارش را جمع کرده و به خانه آورد و گفت: می خواهم دوباره به سوریه اعزام شوم. از من خواست تا رضایت دهم.

گفتم: راهی که تو انتخاب کرده ای راه سعادت است و من جرات مخالفت ندارم، میترسم اگر مخالفت کنم، شرمنده بی بی زینب (س) شوم ولی تو باید اول نظر پزشکت را بدانی و بعد هم فرزندانت را راضی کنی که من جوابی برای آنها ندارم. چون تو هنوز مجروح هستی. اما او گفت نظر پزشک برایم مهم نیست نظر شما و فرزندانم مهم است.

یادم می آید برای بار اول همسرم وقتی می خواست به سوریه برود از مادرش خواهش کرده بود که مادرم تو چندین فرزند پسر داری، حالا وقتش رسیده که «علی احمد حسینی» را برای بانو زینب (س) نذر و قربانی کنی.

شب همه را دور هم جمع کرد و بعد از دخترانمان خواست تا با رضایت او را بدرقه کنند. خب دختران؛ بابایی هستند و دل کندن از پدر برایشان سخت است، قشنگ معلوم بود که این خداحافظی با بقیه خداحافظی ها فرق می کرد.

همسرم گفت با بی بی زینب (س) صحبت کردم، منتظر تابوتم باشید / برایش پسته و توت خشک فرستادم، در خواب چفیه اش را تحویلم داد

معصومه -دخترشهید- در اینجای کلام به کمک مادر می آید و می گوید: بابا خیلی برایمان عزیز است. آن شب آمد و همه ما را دور هم جمع کرد و قصه شب عاشورا را تعریف کرد و ما هم رضایت دادیم ولی یادم هست خواهر کوچکم صالحه خیلی سخت راضی شد و از اوایل شهادت بابا خوابش را زیاد می دیدم، وقتی دلم می گرفت به خودم میگفتم چرا اجازه دادیم برود، خواب می دیدم بابا ناراحت است و وقتی خوشحال بودم رفته و شهادت را انتخاب کرده است خواب می دیدم او خوشحال است.

صالحه-دختر کوچک شهید با یک شیرین زبانی خاصی در تکمیل حرف های خواهرش معصومه می گوید: نمی توانستم دوری پدر را تصور کنم برای همین راضی نبودم به سوریه برود ولی بعد از شنیدن صحبت های پدر و علاقه اش به بانو زینب (س) راضی شدم. به اوگفتم بابا سوریه شهر خانم رقیه (س) هم هست، مرا هم با خودت ببر تاکنارت باشم و بابا با لبخند خاصی گفت: دعا کنید انشاالله از شر این کفار آزاد شود تا خانوادگی به زیارت مزار حضرت زینب (س) وخانم رقیه (س) برویم. اجازه گرفت اما حالا که رفته خیلی دلتنگ او هستم و از وقتی پدر به شهادت رسیده است ، دید همکلاسی هایم نسبت به من تغییر کرده و مدام از من می پرسند: پدرت برای چه به سوریه رفت؟ چرا گذاشتید برود؟ ومن با افتخار میگویم خودش راه امام حسین(ع) را انتخاب کرد و عاشق شهادت بود و اگر کسی عاشق بشود آنهم عاشق شهادت نمی توانی جلویش را بگیری.

همسرم گفت با بی بی زینب (س) صحبت کردم، منتظر تابوتم باشید / برایش پسته و توت خشک فرستادم، در خواب چفیه اش را تحویلم داد

یحیی ۱۴ ساله تنها پسر شهید مدافع حرم که مثل پدر بی قرار دفاع از حرم اهل بیت (س) است تا اینجای صحبت ها به خوبی به حرف های مادر وخواهران خود گوش میدهد وخاطرات خود را مرور میکند، در پاسخ به سوال ما که الان مرد این خانه شده ای وچه کار میخواهی انجام بدهی، می گوید: می خواهم راه پدرم را ادامه دهم و به سوریه بروم، قبول دارم که دیگر من مرد خانه هستم و باید هم درس بخوانم وهم سرپرستی خواهرانم و مادرم را به عهده بگیرم و سروسامانی به زندگیشان بدهم.دیگر الان نگاه ها نسبت به من متفاوت شده است. ولی دوست دارم زودتر به من اجازه بدهند که اسلحه بدست بگیرم و در سوریه و عراق با داعشی ها بجنگم.

همسرم گفت با بی بی زینب (س) صحبت کردم، منتظر تابوتم باشید / برایش پسته و توت خشک فرستادم، در خواب چفیه اش را تحویلم داد

جوابی برای حرف ها وخواسته یحیی نداشتم، یاد دوران بچگی خودم افتادم و به یک باره کوله باری از خاطرات روی سرم خراب شد، گفتگو را به سمت همسر شهید هدایت کردم و از نحوه اطلاع از شهادت احمد علی حسینی پرسیدم که همسر شهید گفت: قبل از اعلام برادران سپاه از شهادت همسرم مطلع شده بودم، یادم می آید، یکروز دوست شهید حسینی آمد و به من گفت می خواهد به سوریه برود اگر چیزی برایش می خواهید بفرستید بدهید به من تا برایش ببرم.

منهم کمی پسته و توت خشک خریده بودم و به او دادم تا به سوریه ببرد اما او تماس گرفت و گفت «علی احمد» را ندیدم. من نگران شدم با هرچه شماره در سوریه و ایران داشتم که از شهید حسینی مطلع بودند تماس گرفتم. اما نتوانستم خبری از او پیدا کنم.

تا اینکه خواب دیدم علی احمد وسایلش را لای «دستمال بسیجی» (چفیه) به من داد و گفت: برایم قرآن بخوان، مراقب بچه هایم باش و این ها را بگیر، من از ناحیه سر مجروح شدم. صبح که بیدار شدم یقین حاصل کردم همسرم به شهادت رسیده است.

از بیمارستان بقیه الله با من تماس گرفتند و گفتند وسایل همسرم را آورده اند. به آنجا مراجعه کردم به محض دیدن آن وسایل دنیا دور سرم چرخید، درست همانند خوابی که دیده بودم لای همان چفیه وسایل به همان ترتیب چیده شده بود و من در بیمارستان به دنبال علی احمد می گشتم و فکر میکردم خودش این وسایل را آورده، دورم جمع شدند وآرامم میکردند ومن میگفتم کجاست تا زخم سرش را ببوسم ومرهم کنم، همان روز بودکه یقین پیدا کردم همسرم به شهادت رسیده است.

یکبار که حاجی(شهید حسینی) مجروح شده بود در همین بیمارستان بستری بود، به همین خاطر با شخصی که مسئول پذیرش این مجروحین بود، مرا به او معرفی کرده وآشنا شده بودم. به او مراجعه کردم تا یقین پیدا کنم همسرم به شهادت رسیده است. او هم برای اینکه من از نگرانی دربیایم با اینکه مسئول این کار نبود، کمکم کرد. با جستجو در سیستم فهمید که او به شهادت رسیده است اما نمی خواست به من یک دفعه بگوید.

ابتدا گفت شخصی با این نام و مشخصات در سیستم هست ولی سنش با همسر شما فرق می کند، بلاخره به تدریج به من گفت که خوابم درست از آب درامده است.

 همسرم قبل از شهادتش 19 تیر 1394 یکبار از سوریه تماس گرفت و گفت:با بی بی زینب (س) صحبت کردم، خواهش کردم شهادت مرا هم تایید کند «می دانم با پای خودم پیش شما بر نمی گردم، منتظر تابوتم باشید.» او از همه ما طلب بخشش کرد. سپس از دختر بزرگش خواست مراقب مادر و برادر کوچکش باشد. او یقین داشت شهید می شود. همین هم شد.شش روز بعد از این تماس در محاصره تدمر(سوریه) به شهادت رسید.

همسرم گفت با بی بی زینب (س) صحبت کردم، منتظر تابوتم باشید / برایش پسته و توت خشک فرستادم، در خواب چفیه اش را تحویلم داد

شب شهادت همراه با باجناقش تا ساعت 11شب باهم بودند که همسرم از او جدا می شود و به خط مقدم می رود، ساعت 2 بامداد با همرزمانش به منطقه تدمر می رسند، دشمن آنجا را محاصره کرده بود.

همرزمان به علی احمد می گویند بیا عقب نشینی کنیم، ولی او با یکی از همرزمانش می ایستد تا آنجا را از محاصره در بیاورد. بعد از رهایی همرزمانش از محاصره به عقب برمی گردد که بگوید، عقب نشینی کنید. همین جا از ناحیه پشت سر  سمت راست، مورد اصابت گلوله قرار می گیرد. درست همانجایی که در خواب نشانم داده بود.

سر انجام  25 تیر در ماه مبارک رمضان  ، با زبان روزه ،شش روز پس از آخرین تماس با ما به فیض شهادت نائل آمد.

از وضعیت همسر شهیدم خبر نداشتم، دنبال آن بودم که پیکرش را تحویل بگیرم ، تقریبا دو هفته طول کشید. آنقدر بی قرار بودم که هر لحظه با بچه های سپاه تماس می گرفتم و از آنها سراغ جنازه همسرم را می گرفتم. وآنها همیشه به من میگفتند مادر چرا اصرار به شهادت همسرتان دارید، بسیاری از اخبار با توجه به منابع مختلف امکان جابجایی شدن دارد ودر خصوص ایشان هم کسی حرف از شهادت به میان نیاورده است.

ولی من دیگر بعد از دیدن خوابم اطمینان پیدا کردم او به درجه رفیع  شهادت نائل آمده است. خلاصه بعد از گذشت چند روز براداران سپاه وقتی به منزلم آمدند برای اطلاع دادن شهادت همسرم، این خبر را ابتدا به صاحب خانه مان داده بودند که او در جواب گفته بود:خانواده اش الان پنج روز است که برایش مراسم گرفته و قرآن می خوانند. 5روز قبل یقین پیدا کرده بودم که او آسمانی شده است.

وقتی برای تحویل و شناسایی پیکر وی با خواهر و برادرش رفتم دخترانم را نبردم. به همین دلیل آنها چون صورت بابایشان را ندیدند باورشان نمی شود که پدر به فیض شهادت نائل آمده است.هر روز منتظر هستند تا پدر به خانه برگردد.

همسرم، خواهر زاده ام و پدرش و چند تن دیگر از بستگانم در دفاع از حریم اهل بیت (س) تا کنون با تکفیری ها مبارزه کرده اند و از این بابت افتخار می کنم.

"شهید علی احمد حسینی اهل کشور همسایه مان افغانستان است او شیعه و دارای سه فرزند و دو برادر و یک خواهر است.فرزند اول او معصومه سوم دبیرستان است که 19سال دارد.فرزند دومش صالحه  دوم دبیرستان و 17 ساله است و فرزند آخرش یحیی حسینی کلاس هشتم و 14 ساله است. یکی از برادران شهید طلبه است و به تازگی از قم به مشهد نقل مکان نموده است." روحش شاد وقرین رحمت الهی باشد، انشالله.

منبع: شهید خبر
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi