شناسه خبر : 51928
سه شنبه 19 بهمن 1395 , 13:56
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خانواده‌ام را خودم از زیر آوار بیرون کشیدم

به گلزار شهدای همدان که می‌آیی، بین مزار مرحوم آیت‌الله آخوند ملاعلی همدانی و آیت‌الله موسوی همدانی، ده شهید می‌بینی که همگی«خوش‌نشان»اند. مریم، مهدی، صغری، حسن، حسین و مهری، دخترعموها و پسرعموهایی هستند که در کنار مادرانشان، کبری اکبری، سکینه حسن‌زاده و ملوک کریمی آرمیده‌اند. هر جمعی بزرگی دارد. بزرگ این جمع نیز بانوی شهید خاتون قربانی حکام، مادربزرگ خانواده است.

در صبح یکی از جمعه‌های داغ تابستان، میهمان این10شهید و آقای «عباس خوش‌نشان» شدیم تا برایمان بگوید در آخرین جمعه‌ی ماه رمضان سال61 چه گذشت.


جمعه 25 تیر 61 بود. بعد از خوردن سحری و خواندن نماز صبح، از خانواده‌ام خداحافظی کردم و راهی زمینم شدم. صحراکار بودم. چون روز تعطیل بود، رفتم به زمینم سری زدم و زودتر از همیشه قصد بازگشت به خانه را کردم. حدوا ساعت 9 صبح بود که صدای انفجار مهیبی، زمین و زمان را لرزاند. مردم از همه طرف به سمت محله‌ی سبدبافان می‌دویدند. دویدن آن‌ها به آن‌سو، نشان از اتفاق بدی می‌داد. همان‌جا بود که فهمیدم سبدبافان را بمب‌باران کرده‌اند. من هم به آن‌جا رفتم، اما زیاد نماندم. چون می‌دانستم، مادرم در این بمب‌باران و شلوغی، نگران حال من است.

وقتی به خانه رسیدم، چند نفر از دوستانم را دیدم و با آن‌ها مشغول صحبت شدم. در همان بین بود که از دور همسر و فرزندانم، مریم و مهدی و صغری را دیدم که به سمت خانه می‌آمدند. از آن‌ها پرسیدم: « کجا بودید؟» گفتند : «سبدبافان را که بمب‌باران کردند، به آرامگاه باباطاهر رفتیم تا در محوطه‌ی باز آن‌جا باشیم و زیر بمب‌باران نمانیم.»

خانه‌ی ما نزدیک باباطاهر بود. بچه‌ها در پارک باباطاهر بازی کرده بودند و حسابی تشنه‌شان شده بود. با آرام شدن اوضاع، همسرم آن‌ها را به خانه آورده بود تا آب بخورند.

آنها به داخل خانه رفتند و من همان‌جا کنار در حیاط نشستم. هنوز ده دقیقه از ورود آن‌ها به خانه نگذشته بود که ناگهان صدای نزدیک شدن هواپیمایی به گوشم رسید. درکمتر از چشم به‌هم‌زدنی، صدای انفجاری از پشت سرم بلند شد. موج انفجار مرا از زمین بلند کرد و چندمتر آن طرف‌تر محکم به زمین کوبید.

 
خانواده‌ام را خودم از زیر آوار بیرون کشیدم
 مزار این شهیدان در گلزار شهدای همدان،بین مزار مرحوم آخوند ملاعلی و مرحوم آیت الله موسوی همدانی واقع شده
 

چشم که باز کردم، دیدم مانده‌ام میان حجم غلیظی از گردوغبار و دود. دهانم پر از خاک شده بود. سرچرخاندم و به طرف خانه‌ام نگاه کردم. به جای خانه، خرابه‌ای دیدم که در گردوغبار فرورفته بود. تلوتلوخوران به سمت خانه‌ام که دیگر اثری از آن نبود، رفتم. همه چیز از بین رفته بود. حیاط‌مان، پر از آجرپاره و شاخه‌های شکسته‌ی درختان توت و انجیر شده بود. دیگر اثری از آن حیاط سرسبز و مودارهای زیبا نبود.

هنوز دقایقی از فرار هواپیما نگذشته بود که کل همدان به محله‌ی ما ریختند. مردم کمک می‌کردند تا کسانی که زیر آوار مانده بودند را بیرون بکشند. در میان آن غبارغلیظ گردوخاک، تنها یک صدا به گوشم می‌رسید، آن‌هم صدای گریه‌ی پسربچه‌ی همسایه بود. به مردم می‌گفتم : «بروید و او را از زیر آوار بیرون بکشید.» ولی دقایقی نگذشت که صدای او هم در گهواره خاموش شد.

چندنفر از مردم به کمک من آمده بودند. از من سوال می‌کردند: «ممکن است خانواده‌ات در کدام قسمت خانه باشند؟» و من با دست، جای اتاق‌ها را که دیگری اثری از آن‌ها نبود، نشانشان می‌دادم و آن‌ها به همان سمت می‌دویدند؛ به این امید که شاید کسی را زنده، از زیر خروارها خاک بیرون بکشند.

با مادر و برادرهایم، محمد و علی، در یک حیاط زندگی می‌کردیم. برادرهایم آن روز برای انجام کاری بیرون رفته بودند، ولی پس از بمب‌باران، خودشان را به محله‌مان رسانده بودند. با کمک آن‌ها و چندنفر از مردم، در این‌سو و آن‌سوی خانه، دنبال خانواده‌هایمان می‌گشتیم. همان‌طور که با دست آجرپاره‌ها و تکه‌های بزرگ و سخت سیمان را به این‌سو و آن‌سو پرت می‌کردم، ناگهان پیکر مادرم را دیدم. زیرِ تیرکِ سردر اتاق افتاده بود. سرش شکسته بود. صدایش می‌کردم و تکانش می‌دادم: «خاتون! خاتون!» ولی جوابم را نمی‌داد. مادری که آن‌قدر نگران من بود تا در بمب‌باران آسیبی نبینم، حالا خودش...

با کمک مردم، آوارها را کنار می‌زدیم و یکی‌یکی اعضای خانواده‌ام را از زیر آوار بیرون می‌کشیدیم. پسرم، مهدی، کنار در یخچال افتاده بود. نمی‌دانم بالاخره تشنگی‌اش برطرف شد؟ نمی‌دانم آخر توانست آب بخورد یا این‌که.... پیکر نحیف برادرزاده‌ی 2ساله‌ام، حسین را زیر قطعات سفت و سنگین آوارها دیدم. سنگ و خاک‌ها را کنار زدیم و بدن خاک‌آلودش را از زیر آوار بیرون کشیدیم. نفس نمی‌کشید. صدایش کردم: «حسین! حسین جان!» فایده‌ای نداشت. حتی چشم باز نکرد تا مثل آن موقع‌ها با شوق و کنجکاوی نگاهم کند و شیرین بخندد. صدای لودرهایی که آوارها را از روی خانه‌ها برمی‌داشتند، در همهمه و شلوغی جمعیت پیچیده بود.

حدودا ساعت 4 بعدازظهر بود که پیکر حسن، برادرزاده‌ام را از زیر آوار بیرون کشیدیم. صدایش کردم: «حسن جان! عمو!»

با صدای ضعیفی گفت: «عمو، آب!»

سیاهی چشم‌هایش بالا رفته بود و بیش‌تر، سفیدی چشم‌هایش مشخص بود. با آن سن کمش، همیشه کمک‌حالم بود. هر وقت بنایی داشتیم، با آن قد و قواره‌ی کوچکش کنار دستم می‌ایستاد و آجر دستم می‌داد. ولی حالا من باید یکی‌یکی آجرها را از روی بدن نحیفش کنار می‌زدم و او را از زیر آوارها بیرون می‌کشیدم. حسن را بغل کردم و به طرف آمبولانس دویدم.

آمبولانس آژیرکشان ما را به بیمارستان امام خمینی(ره) رساند. تا آن لحظه، همدان چندین‌بار بمب‌باران شده بود. راهروهای بیمارستان خیلی شلوغ بود. شلوغ‌تر از روزهای عادی. در آن‌جا به پرستارها گفتم: «کمی آب به او بدهید.» گفتند: «نمی‌شود.» گفتم: «این‌که چشم‌هایش برگشته. دیگر زنده نمی‌ماند. لااقل نگذارید تشنه از دنیا برود.»

مدتی در بیمارستان ماندم. بعد با سر و روی خاکی، از آن‌جا بیرون آمدم. کنار خیابان ایستادم. وقتی ماشین‌های عبوری مسیرم را می‌پرسیدند، هرچه به ذهنم فشار می‌آوردم، نمی‌دانستم که قرار است کجا بروم. در جواب راننده‌ها، هیچ کلمه‌ای از دهانم خارج نمی‌شد. تا این‌که سربازی سوار بر ماشین، کنار پایم توقف کرد و گفت: «امام‌زاده عبدالله می‌روم. مسیرت آن‌جاست؟»

گفتم: «هان؟! بله، بله!»

و سوار شدم. نزدیک باباطاهر، از ماشین پیاده شدم. دقایقی بعد در سیل جمعیتی افتادم که به‌سمت محله‌ی بمب‌باران شده‌ی ما می‌رفتند. غروب شده بود و نزدیک افطار. از کسانی که کنار خرابه‌های خانه‌ام ایستاده بودند، پرسیدم: «از این خانه، چند نفر را بیرون آورده‌اید؟»

گفتند: «7نفر.»

گفتم: «هنوز 3 نفر دیگر زیر آوارند.»

پس از پرس‌وجو فهمیدم پیکر همسر و دخترهایم را نتوانسته‌اند پیدا کنند.

بمب، درست روی خانه‌ی ما افتاده بود. در زیر خانه‌مان، حوض‌خانه‌ای وجود داشت. با خودم گفتم: «ممکن است با افتادن بمب و سوراخ شدن کف خانه، همسر و دخترهایم به درون حوض‌خانه پرتاب شده باشند.» درستی حدسم وقتی روشن شد که لودر، نورافکن‌هایش را روی خرابه‌ها انداخت و چنگ در زمین زد. زیر نور، دست کوچکی دیدم و فریاد زدم : «صبرکنید!» و جلو رفتم. دستمالی از جیبم درآوردم و دست خاکی و خون‌آلود مریم را در آن گذاشتم. دستش از ساعد قطع شده بود. بالاخره لودر حجم عظیم آوارها را کنار زد و توانستیم پیکر همسرم، صغری و مریم را از حوض‌خانه بیرون بکشیم. حوض‌خانه‌ای که زمانی صدای خنده و بازی بچه‌هایم در آن می‌پیچید، حالا به جز ضربان قلب من، ناله‌های لودر و نفس‌نفس‌زدن‌های مردمی که برای بیرون کشیدن خانوده‌ام به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند، میهمان دیگری نداشت. پیکر مریم و صغری و مادرشان را با آمبولانس به بیمارستان فرستادیم.

شب، بر شهر سایه افکنده بود که راهی خانه‌ی عمویم شدم. افطار را میهمان آن‌ها بودم. سفره را انداختند و برایم چای آوردند تا افطار کنم. اما هرکاری کردم، قطره‌ای از آن از گلویم پایین نرفت. نتوانستم چیزی بخورم. عذر خواستم و از سفره کنار کشیدم. بعد هم بلند شدم و نماز مغرب و عشا را خواندم. تا ساعت 1-12 نیمه‌شب، منزل عمویم بودم و بعد از آن به منزل پسرعمویم رفتم. در آن‌جا هم خواب نداشتم و تا صبح بیدار بودم. سحر که شد، بقیه را برای سحری بیدار کردم ولی خودم نتوانستم چیزی بخورم.

برای نماز صبح، با پسرعمویم به مسجد آیت‌الله «آخوند ملاعلی همدانی» رفتیم و نماز را در آن‌جا به جماعت خواندیم. بعد از نماز راهی بیمارستان شدم.

به بیمارستان که رسیدم، درها بسته بود. بنابراین از نرده‌های حیاط بیمارستان، خودم را بالا کشیدم و به طرف سردخانه رفتم. خانواده‌ام را دیدم. همه‌شان آن‌جا بودند. حسن هم آن‌جا بود. بعد از پرس‌وجو فهمیدم او هم ساعت 8 همان شب، تمام کرده بود. یکی از افرادی که آن‌جا بود به من گفت: «آقا بیا این طرف! زهره‌ات می‌ترکدها!» با تعجب نگاهش کردم. حرف‌هایش برایم معنی نداشت. گفتم : «ترس؟! از که؟ از فرزندانم؟ فرزندانی که تا همین دیروز در آغوش می‌گرفتمشان؟»

دقایقی بعد، سوار برآمبولانس با 4 نفر از اعضای خانواده‌ام راهی باغ بهشت شدیم و یکی‌یکی آن‌ها را تحویل غسالخانه دادیم. آمبولانس دیگری هم پشت سر ما آمد و چندنفر دیگر از شهدای خانواده‌ام را تحویل غسال‌ها داد و رفت.

درهای غسالخانه‌ی زنانه و مردانه، نزدیک هم بود. بین دو در نشسته بودم. گاهی به سمت مردانه می‌رفتم و گاهی به سمت زنانه. غسال‌ها بعد از پوشاندن کفن بر پیکر اعضای خانواده‌ام، صدایم می‌کردند؛ صورت شهید را نشانم می‌دادند و از من می‌خواستند شهید را شناسایی کنم تا آن‌ها نامش را بر روی جعبه‌ی چوبی بنویسند.

بین دو در غسالخانه منتظر نشسته بودم تا صدایم کنند که ناگهان پسرجوانی را دیدم که بر سر خود می‌زد و گریه‌کنان به سمت ما می‌آمد. پرسیدم: «چه شده؟»

گفت: «مادرم!»

چون از صبح آن‌جا بودم، خیلی اتفاقی مادرش را دیده بودم. نشانی‌اش را که داد، شناختمش. گفتم: «برو. بهتر است او را نبینی. طاقتش را نداری.»

گفت: «طاقتش را دارم.»

دیدم اصرار فایده‌ای ندارد و فقط می‌خواهد مادرش را ببیند. دستش را گرفتم و او را به پشت درِ ورودی ِ غسالخانه‌ی زنانه بردم و تشتی را نشانش دادم. جا‌به‌جا افتاد و از هوش رفت. روده‌ها و سرِ مادرش را درون تشت گذاشته بودند. مادرش جزو شهدای استادیوم بود. مردم، جوان را روی دست‌هایشان گرفتند و به جای دیگری بردند.

آن روز تعداد شهدا آنقدر زیاد بود که حتی مردم عادی هم غسال شده بودند و به شست‌وشوی شهدا کمک می‌کردند.

بالاخره تمام اعضای خانواده‌ام را غسل دادند. وقتی شمردمشان، دیدم 9 نفرند و یکی‌شان کم است. مادرم در بین آن‌ها نبود. موضوع را اطلاع دادم. یکی از زن‌های غسال که مادرم را می‌شناخت گفت: «ساعت4 بعداز ظهر این‌جا باش تا اگر مادرت را آوردند به تو اطلاع بدهم.»

با زن غسال خداحافظی کردم. بعد هم همه‌ی 9 نفر را تحویل سردخانه‌ی باغ بهشت دادم و از آن‌جا بیرون آمدم. رفتم نماز ظهر را خواندم. ساعت4:30-4 بعد از ظهر دوباره به باغ بهشت برگشتم. از زن غسال سراغ مادرم را گرفتم. گفت: «مادرت در بیمارستان امام خمینی(ره) مانده بود. اورا هم به این‌جا آوردند. غسلش دادیم. الان هم در سردخانه است.»

شب، دوباره فرا رسید. این‌بار هم منزل یکی از فامیل‌هایمان میهمان بودم. دوباره با پهن شدن سفره، قصه‌ی شب قبل تکرار شد. این‌بار هم چیزی از گلویم پایین نرفت. نماز مغرب و عشا را خواندم و آن شب را هر طور که بود، به صبح رساندم.

صبح، شهدای بمب‌باران روز قدس را به میدان امام خمینی(ره) آوردند. از من هم خواستند تا به جایگاه بروم و برای مردم صحبت کنم. از جایگاه بالا رفتم. پشت تریبون قرار گرفتم و گفتم: «خانواده‌ام فدای اسلام. درخت اسلام، بدون خون این شهدا آبیاری نمی‌شود.» بعد از سخنرانی و مداحی، سوار ماشین شدیم و به سمت باغ بهشت حرکت کردیم. مردم شهدا را تا باغ بهشت تشییع کردند.

بعد از رسیدن به باغ بهشت و برگزاری مراسم مداحی و سینه‌زنی، پیکر شهدا را به سمت محوطه‌ای که برای تدفینشان آماده کرده بودند، بردند. نمی‌خواستم شهدای خانواده‌مان پراکنده و جدا از هم دفن شوند. دلم می‌خواست همه‌ی آن‌ها کنار هم باشند. با کمک چند نفر تابوت شهدای خانواده‌ی خود و برادرانم را گرفتیم و کنار هم گذاشتیم و منتظر ماندیم تا نوبت تدفین پیکر شهدای ما برسد. قبل از این‌که نوبت ما شود، به چند نفر از افراد فامیل گفتم که آن‌ها شهدایمان را در قبرها بگذارند، اما هیچ کدام دلشان نمی‌آمد چنین کاری را انجام دهند. ناچار خودم وارد قبرها شدم و یکی‌یکی آن‌ها را از دست‌ها گرفتم و درون مزارشان گذاشتم.

اول گفتم پیکر مهدی را به دستم بدهند. مهدی را که گرفتم، برای آخرین‌بار او را به سینه فشردم. سپس پیکرش را آرام روی خاک گذاشتم. بندهای کفنش را باز کردم و کفن را از روی صورتتش کنار زدم. آنگاه یکی تلقین خواند و من شانه‌ی مهدی را تکان‌تکان دادم. تلقین که تمام شد، از مهدی جدا شدم و از قبر بیرون آمدم. وقتی سنگ‌های لحد سر جایشان قرار گرفتند و خاک بر آنها ریخته شد، وارد قبر دیگری شدم که در کنار مهدی قرار داشت. درون قبر ایستادم وگفتم: «مریم را بیاورید». آنگاه دخترم را در آغوش گرفتم. بعد او را آرام روی زمین گذاشتم. خاک‌های زیر سرش را صاف کردم و کفن را از روی صورتش کنار زدم. باز یکی تلقین خواند و من شانه‌ی یکی از عزیزانم را تکان دادم و باز سنگ‌های لحد و... از یک قبر بیرون می‌آمدم و وارد قبر دیگری می‌شدم. تا این‌که نوبت به مادرم رسید. وقتی مادرم را درون مزارش گذاشتم، آرامش عجیبی گرفتم. از مزار مادرم که بیرون آمدم احساس ضعف می‌کردم. از روز بمب‌باران تا آن لحظه، چیزی نخورده بودم. به کناری رفتم و روی زمین نشستم. برایم لیوانی آب آوردند. تا لیوان را جلوی دهانم گرفتم، آب، راهش را به ته گلویم باز کرد.

آب که از گلویم پایین رفت، اولین قطرات اشک، بعد از سه روز، از چشمانم سرازیر گشت. / امتداد / سمیه مهریان‌جاهد

اینستاگرام
خیلی غم انگیز بود
خدا نبخشد جنگ طلب را

واقعا مصیبت تلخی بود
ساعت ۷ صبح ۲۰/ ۱۱/ ۹۵ سرکارم
خداوکیلی هنوز دارم گریه میکنم من خودم جانبازم و گرفتار ولی این واقعا غم انگیزه
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi