شناسه خبر : 51997
شنبه 23 بهمن 1395 , 13:41
اشتراک گذاری در :
عکس روز

سرایداری که فرمانده مدافعان حرم شد

شهید نورمحمد قاسمی یکی دیگر از شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون است که به گفته همرزمانش، مبارزات چشم گیر و برجسته‌ای در جبهه دفاع از حرم داشت. شهید قاسمی از مهارت‌ها و تجارب نظامی بالایی برخوردار بود و مدتی نیز به عنوان توپچی نیروی ضدزرهی و تانک انجام وظیفه می‌کرد. نکته بارز در زندگی این شهید بزرگوار این است که او پیش از اعزام به جبهه مقاومت اسلامی به عنوان سرایدار یک ساختمان مشغول بود. اما حضور در جبهه‌های جنگ ارزش‌های معنوی نورمحمد را تا حد یک فرمانده بالا برد. گفت‌و‌گوی ما با صدیقه هزاره همسر شهید را پیش رو دارید.

 
سرایداری که فرمانده جبهه دفاع از حرم شد

همسر شهیدتان قبل از اینکه رزمنده مدافع حرم شود، جبهه دیگری را هم تجربه کرده بود؟

همسرم متولد سال 1355در شهر دره صوف از ولایت تاریخی سمنگان افغانستان بود. نورمحمد در سال‌های مقاومت افغانستان با آنکه 16- 15سال بیشتر نداشت به همراه دیگر جوان‌ها و نوجوان‌های هزاره‌ای که ننگ و ذلت را نمی‌پذیرند، داوطلبانه به صفوف مبارزان عدالت‌خواهی غرب کابل به رهبری شهید عبدالعلی مزاری(ره) ملحق شده بود. شهید در سال‌های بعد به دلیل حضور پررنگ و طولانی و نیز به دلیل نبوغ هوشی‌اش به یکی از افراد مورد اعتماد محمدمحقق بالاترین مقام جبهه ضدطالبان در ولایت مرکزی افغانستان تبدیل شد. برای همین از جانب ایشان مأموریت یافت تا برای انجام یک عملیات ویژه نظامی و امنیتی به ولایت قندهار در جنوب غرب افغانستان برود که همسرم از عهده انجام این مسئولیت به خوبی برمی‌آید.
 

چه سالی به ایران مهاجرت کردید؟ همسرتان در ایران به چه فعالیتی مشغول بود.

ما در سال 1379 به ایران مهاجرت کردیم. ابتدا در تهران ساکن شدیم. یک فرزند دختر به نام مرضیه از ایشان به یادگار دارم. در تهران در خانه‌ای سرایدار بودیم و کمی بعد به قم رفتیم.
 

یعنی همسرتان یک سرایدار بود که به جبهه  مقاومت اسلامی پیوست؟

آن زمان که در تهران سکونت داشتیم سرایداری می‌کرد. بعد که به قم آمدیم همسرم سال 1392 برای اعزام به سوریه ثبت نام کرد. نورمحمد از مهارت‌ها و تجارب نظامی بالایی برخوردار بود. به همین خاطر به جبهه رفت تا به مدافعان حرم کمک کند. شهید به عنوان توپچی نیروی ضدزرهی و تانک انجام وظیفه می‌کرد. نورمحمد طی دوران خدمتش در کابل به خاطر صلاحیتش در امور نظامی از یک عسکر عادی(سربازصفر) به درجه فرماندهی ارتقا یافته بود. او می‌خواست تجربیات جنگی‌اش را صرف خدمت به اسلام و دفاع از حریم اهل بیت کند.
 

مخالفتی با رفتنش نکردید؟

چرا من با رفتنش مخالفت کردم. خیلی نگران بودم و می‌ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد. همسرم گاهی که از جنگ و شرایط آنجا برایم می‌گفت، بیشتر نگران می‌شدم و می‌ترسیدم. اما او برای رضای دل من می‌گفت هیچ خطری وجود ندارد و جای نگرانی نیست. وقتی هم که از رفتن با من حرف زد، من باورم نشد تا وقتی که ماشین تا در خانه به دنبالش آمد. تازه فهمیدم که واقعاً می‌خواهد راهی شود. خیلی گریه کردم. اما گفت هر طور شده باید بروم. گفتم بروی دوباره فرمانده می‌شوی مسئولیت خواهی داشت و آن وقت باید آنقدر بمانی تا شهید شوی. اما نورمحمد گفت نه فرمانده نمی‌شوم خیالت راحت باشد.
 

چند بار اعزام شدند؟

اولین اعزامش در مهرماه سال 1392 بود. سه بار راهی شد و بار سوم خبر شهادتش را به من دادند. بار آخر وقتی می‌خواست برود گفت این بار که برگردم با هم به تهران می‌رویم و دوباره سرایدار ساختمان می‌شوم. قول داد اما دیگر بازنگشت.
 

شما و شهید صاحب فرزند هم بودید، برای ایشان سخت نبود اینقدر دوری از فرزندتان؟

چرا برایش خیلی سخت بود. اتفاقا دو روز قبل از شهادتش بارها با خانه تماس داشت و سراغ دخترمان مرضیه را می‌گرفت. خیلی به مرضیه وابسته بود. مرضیه در خانه نبود، شیفت صبح در مدرسه بود. گفتم مدرسه است. سفارش دخترمان را خیلی کرد و گفت مراقبش باشم. فردای آن روز دوباره زنگ زد و گفت فردا نمی‌توانم با شما تماسی بگیرم برای اینکه دسترسی به تلفن ندارم نگران من نباشید. اما کمی بعدش گویی در یکی از عملیات‌ها در حلب یک تیر به قلب و یک تیر به زانو‌اش اصابت می‌کند. همچنین لاستیک یک تانک یا نفربر از روی زانویش رد می‌شود و نهایتاً همسرم در 15 اردیبهشت ماه سال 1393به شهادت رسید. سه‌شنبه بود که سفره صلوات انداخته بودم. تلفن خانه زنگ زد، گوشی را برداشتم ابتدا فکر کردم که اشتباه گرفته‌اند. آقایی بودکه می‌گفت از طرف همسرم تماس می‌گیرد و رفیق ایشان است. من باور نکردم. بعد از آن بارها و بارها با شماره همسرم تماس گرفتم اما هر بار یکی دیگر از دوستانش جواب تلفن را می‌داد و وقتی از نبودن‌های همسرم سؤال می‌کردم، بهانه‌های مختلفی می‌آوردند. همه اینها باعث شد تا شک کنم و در نهایت خبر شهادتش را به من دادند.
 

واکنش دخترتان به خبر شهادت پدرش چه بود؟

برای دخترم خیلی سخت بود. بسیار به پدرش وابسته بود. آخرین مرتبه‌ای که رفت به من گفت صدیقه من فکر می‌کنم این بار شهید می‌شوم. او با شوخی همه وصیتش را می‌کرد و من جدی نمی‌گرفتم. از شهادتش خبر داشت و می‌گفت دلم یک طوری است. من صد‌درصد شهید می‌شوم. در نهایت آن طور که دوست داشت شهید و پیکرش در بهشت معصومه(س) قم دفن شد.

* صغری خیل فرهنگ / روزنامه جوان

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi