سه شنبه 09 دي 1399 , 13:38
خاطرهی مجروحیت و جانباز مرتضی قنبریوفا
آنقدر تشنهی هیجان بودم که امدادگری سیرابم نمیکرد و تخریب، گمشده من بود؛ تا آنچه از انهدام و انفجارات دیده بودم، خودم تجربه کنم و تخریب، این نیاز روحی و روانی من را ارضاء میکرد...
فاش نیوز - روز چهارشنبه پنجم دیماه 1363 بود و ما در خط مقدم چنگولهی مهران مستقر بودیم. حدود ساعت 4 غروب با اجازهی فرماندهی گروهان، عازم واحد تعاون در خط شدم، چون همان روز، پایان مدت حضورم در منطقه بود و برای هماهنگی با تعاون، عازم شدم. فاصله از سنگر ما تا واحد تعاون، پیاده حدود یک ربع میشد و به خاطر شرایط خاص منطقه که سراسر تپه بود، باید حتما" قبل از تاریکی، تا یک ساعت دیگر برمیگشتم. در مسیر، مروری بر حضورم تا آن زمان را مرور می کردم.
من در آبانماه سال 1362 در سن 16 سالگی به عنوان امدادگر با نیروهای اعزام مجدد، مستقیم به مقر لشکر 25 کربلا در کامیاران رفتیم. در بدو ورود دوستان جدیدی داشتم که همگی سابقهی حضور در جبهه را داشتند و در همان ایام واحد تخریب لشکر اعلام کرد، فقط از نیروهای اعزام مجدد عضو جدید میپذیرد و نیروی آموزشی هم قبول نمیکند.
من در اقدامی کاملا" فرصتطلبانه، بجای اینکه خودم را به نیروهای امداد معرفی کنم، با بچههای اعزام مجدد، وارد واحد تخریب شدم؛ در حالی که من اصلا" دستم به اسلحه هم نخورده بود و این راز را به هیچ کس نگفتم. زمانی که آموزشهای تخصصی واحد تخریب آغاز شد؛ بدون اینکه از دیگران عقب بیفتم، با عشق و علاقهی فراوان، به یادگیری پرداختم.
آنقدر تشنهی هیجان بودم که امدادگری سیرابم نمیکرد و تخریب، گمشده من بود؛ تا آنچه از انهدام و انفجارات دیده بودم، خودم تجربه کنم و تخریب، این نیاز روحی و روانی من را ارضاء میکرد. در آن زمان فرمانده تخریب لشکر، شهید «محمدرحیم بردبار» از اهالی نکا بود. شهید بردبار پرآوازهترین تخریبچی استان مازندران در هشت سال دفاع مقدس نام گرفته است.
شهید بردبار نقش فوقالعادهای در افکار من و دیگران داشت. او به ما آموزش نمیداد؛ آموزش را مربیان دیگر میدادند، اما شهید بردبار در نشستهای ما، بخصوص پس از شام، با حضور در چادر نیروهای جدید، نکات مهمی را ذکر میکرد. او میگفت که تخریبچی بودن در کار با مین یا انفجارات خلاصه نمی شود و تخریب و تخریبچی یک فرهنگ و مکتب است که قوانین خاص خودش را دارد.
قانون اول: تخریبچی برای رد شدن از سیمخاردار و موانع، باید ابتدا از نفس خود بگذرد و دیگر «منیت» وجود نداشته باشد؛ باید در اختیار رهبری و ولایت، فرماندهان و برای حفظ جان نیروهای همرزمان، از جانش بگذرد.
قانون دوم: تخریبچی حق اشتباه ندارد (اولین اشتباه، آخرین اشتباه است)؛ و اگر تخریبچی در میدان مین اشتباه کند، جان بسیاری از گردانهای لشکر به مخاطره خواهد افتاد؛ حتی اگر جنگ هم روزی تمام شد، سعی کنید در زندگی خود اشتباهی نکنید که تاوانش را هم بخواهید بپردازید.
قانون سوم: رازداری مطلق؛ هرگز اطلاعات محرمانهی نظامی را به هیچ کس نگوئید؛ حتی در خانوادهی خود به پدر، مادر یا برادر و... فقط به مسئول و فرمانده خودتان گزارش دهید، در صورت لزوم، از ستاد خبری لشکر کسب تکلیف کنید.
قانون چهارم: از حداقل امکانات، بیشترین بهره را برده و تهدیدات را تبدیل به فرصت کنید و نگذارید مهمات بیشتر دشمن، از جمله کثرت مینهای کارگذاشته شده، در روحیهتان خللی ایجاد کند و شما مجهز به سلاح، ایمان و وطن پرستی، دست بالا را داشته باشید.
قانون پنجم: همیشه روی کارتان چنان تمرکز کنید، تا دچار بحران نشوید و در زمان بحران، مانند شب عملیات، بحران را مدیریت کنید و فقط کارتان را به نحو احسن انجام دهید.
قانون ششم: از ورود به احزاب سیاسی اجتناب کرده و تنها راه، راه رهبری و ولایت فقیه، را مد نظر قرار دهید و ورود به جریانات احزاب سیاسی شما را به حاشیه خواهد برد.
اگر این قوانین را ملکهی ذهن خود کنید، در کنار تخصص عملیاتی، میتوانید به معنای واقعی تخریبچی باشید و این رمز ماندگاری است.
این شهید به ما یک روش یاد داد، برای رفع استرس در لحظات خاص، که ضامن نارنجک را بکشید، دوباره جا بزنید. این حرف گفتنش خیلی راحت است، چون شما را در برابر عمل انجام شده، قرار میدهد و هنگام خارج کردن ضامن نفستان بی شک، بند میاد و تمام بدن به لرزه در میامد، باید با آرامش، اهرم نارنجک را نگهداشت، سپس با دندان سر ضامن را صاف کرده، سر جایش بگذارید. پس از رفتن شهید بردبار، برادر آقایی، فرمانده جدید تخریب لشکر، که دست راستش از مچ قطع بود، اعلام کردند این کار را هرگز انجام ندهید؛ چون بسیار خطرناک است. اما کو گوش شنوا! چون خودم بارها این کار را در خفا انجام میدادم تا استرس آن از بین برود.
پس از فراگیری فنون عملی تخریب، اولین ماموریت ما، پاکسازی منطقهی هفت توانا در مریوان بود؛ که بدون هیچ تلفاتی آن را انجام دادیم. مینهای سالم را برای استفادهی مجدد کنار گذاشتیم؛ مینهای معیوب را منفجر کردیم. در آن هنگام با شهید بردبار مشورت کرده و گفتم، میخواهم در حوزهی تلههای انفجاری، دارای تخصص بیشتری شوم و پیشنهاد دادم از بین مادهی «تیانتی» و «سیفور» با سیفور کار کنم؛ چرا که قدرت انفجاری بیشتری دارد، نیازی به خرج کمکی ندارد و مانند خمیر انعطافپذیر است. ایشان پیشنهاد بنده را تائید و به من یک کارت پرس شده دادند که در آن فرمول نابودی هر قطعهای مانند نبشی آهنی، لولههای آهنی و میلگرد، مانند جدول ضرب نوشته شده بود. به من سه هفته وقت دادند تا آن را حفظ کنم؛ اما ظرف دو هفته حفظ کردم و کارت را پس دادم. البته هنوز هم مادهی انفجاری سیفور، نسبت به دیگر مواد، بهترین گزینه برای وارد کردن خسارت جانی و تاسیساتی محسوب میشود.
رسیدیم به اوایل اسفندماه همان سال و در منطقهی چیلات دهلران، عملیات والفجر 6 را انجام دادیم. گروه ما، گروه خط شکن نبود و به عنوان نیروی پشتیبان، چند روز بعد وارد منطقهی عملیاتی شدیم؛ البته والفجر 6 یک عملیات ایذایی بود و پس از اینکه سپاه چهارم مکانیزهی گارد ریاست جمهوری بعث عراق، هنگام ورود لشکر ویژهی 25 کربلا به منطقه، آمد خودش را برای عملیات آماده کرد، و هنگامی که ما نیروهای بعثی را مشغول کردیم، با استفاده از (اصل غافلگیری)، همزمان عملیات خیبر انجام شد و ما توانستیم جزیرهی مجنون را فتح کنیم؛ البته در آن عملیات صحنههایی دیدم که هرگز آن را بیان نکرده و نخواهم کرد؛ تمام این صحنهها با من به زیر خاک خواهد رفت؛ چون بیان آنها را به مصلحت نمیدانم و تاکنون در هیچ محفلی، آن را شرح ندادهام.
در اواخر فروردین 1363 پس از 6 ماه حضور مداوم، تسویه حساب کردم و برگشتم؛ اما یک ماه بعد، دوباره اعزام شدم؛ این بار به عنوان یک تخریبچی حرفه ای و ورزیده، وقتی به خط مقدم پاسگاه زید رفتم، شهید سبزعلی خداداد، با لقب (علی چریک)، که مربی تاکتیک بوده و نیروها را آموزش می داد که با قطب نما، یا بی قطب نما با ردیابی ستاره ها در شب، مسیرشان را پیدا کنند و گرا بدهند. آن هنگام، فرمانده گردان مسلم (ع) بود و وقتی از رزومه من با خبر شد، ابتدا بنده را امتحان کرد و یک شب گفت: اگر تخریبچی قابلی هستی، خودت را نشان بده. گفتم به روی چشم. همان نیمه شب، بدون اسلحه، فقط با سیمچین و سرنیزهی ژ3، رفتم داخل میدان مین و بعد از حدود 45 دقیقه برگشتم و به حاجعلی گفتم: همین الان سه معبر یکنفره تا خاکریز بعثیها باز کردم. گفت کو؟ گفتم مینها بدون چاشنی همانجا هستند و فقط خودم مسیرش را بلدم و همان لحظه مرا به عنوان تخریبچی گردان، وارد گروه ضربت گردان مسلم (ع) کرد.
پس از این ماجرا حاج علی (شهید خداداد)، اعتماد فوقالعادهای به من کرد و هر زمان از سوی اطلاعات عملیات لشکر می آمدند شناسایی، من به عنوان تخریبچی اکثرا" با دو نفر دیگر میزدیم به دل میدان مین. من هم بدون هیچ سئوال و جوابی، فقط روی کارم تمرکز میکردم، مین را خنثی می کردم و می گذاشتم سر جایش تا بعثیها متوجه نفوذ ما نشوند. این کار را بارها انجام داده بودم؛ بدون هیچ خطا.
حاجعلی که من را مرتضی خطاب میکرد، میگفت مرتضی، کی میری خونه؟ من هم میگفتم حاجعلی، فعلا" هستم. هر وقت هم رفتم، بهتر از من هم هست. حاجعلی میگفت، من جایگزینی برای تو ندارم. تا جایی که سه ماه مأموریت عادی تمام شد؛ اما من پس از 4 ماه در حالی که در آمادهباش کامل بودیم و به احدی مرخصی نمیدادند، از حاجعلی 3 روز مرخصی شهرستان خواستم. برای اینکه از مرخصیهایم استفاده نکرده بودم، روی مرا زمینن نینداخت. پس از اینکه قول دادم حتما" برمیگردم، دو روز در مسیر بودم و فقط 12 ساعت در ساری ماندم و برگشتم.
حاجعلی میگفت، مرتضی قدر خودت را بدان؛ الان با این سن چنین تخصص و شهامتی داری، در آینده خودت در هر کاری با این پشتکار، بی شک بسیار موفق خواهی بود. هیچوقت خودت را دستکم نگیر؛ چون خیلی توانایی داری؛ در ضمن به من برای دادن اطلاعات محرمانه، که در چه مناطقی رفتیم شناسائی، کاملا" اعتماد داشت و من فقط با حاجعلی هماهنگ بودم؛ حتی به فرماندهان دسته یا گروهان که عضو کادر رسمی سپاه بودند، هیچگاه اطلاعات نمیدادم و چون اهل سئوال و جواب نبودم، فقط روی تخصص کاری خودم تمرکز داشتم و حاجعلی از اینکه من مسائل محرمانهی نظامی و مسیر شناساییها را به احدی بروز نمیدادم خرسندبود. چندین بار ضمنی از این ویژگی اخلاقی من ابراز رضایت کرده و مشوق من نیز بود.
همانجا 3 ماه تمدید کردم. آمدیم پایگاه شهید بیگلو اهواز و چون شهید خداداد رفته بود، آمدم گردان حمزهی سیدالشهدا (ع) و رفتیم به خط مقدم منطقهی کوشک. برگشتیم و از پایگاه شهید بیگلو حدود دو هفته به خط مقدم چنگولهی مهران رفتیم و چون میدانستم اگر در خط مقدم عملیاتی انجام نشود، برای تخریب کاری نیست، یک دستگاه آرپیجی تحویل گرفتم تا در هنگام درگیری بتوانم مفید باشم.
حالا برگردیم به آن روز؛ رفتم داخل تعاون و گفتم امروز آخرین روز مأموریت من است و فردا باید تسویهحساب کنم. پس از دیدن پروندهی من گفتند فردا صبح بیا برای تسویهحساب، نامه بگیر. تاکنون 13 ماه سابقه به عنوان نیروی بسیجی داوطلب در خط مقدم جبهه داری؛ بعد گفتند بیا این چند نامه را ببر سنگر دوستانت. گفتم برادر، هوا تاریک بشود، مشکل دارم؛ ولی سریع نامهها را جدا کردند و به من دادند.
تا یک ربع دیگر هوا تاریک میشد. سریع آمدم طرف سنگر. به یک میانبر رسیدم که از روی تجربه میدانستم آلوده است. دل به دریا زدم و داخل معبر شدم. یک سیم تلهی انفجاری را تشخیص دادم و رد کردم. به سنگر خیلی نزدیک بودم. ناگهان یک بوته حواسم را پرت کرد. یک نوع میوه مانند تمشک دیدم. از زیر پایم غافل شدم و دست دراز کردم به طرف بوته. اولین اشتباه و آخرین اشتباه را مرتکب شدم. ناگهان جلوی چشمانم کاملا" سفید شد و یک زنگ ممتد در گوشهایم به صدا در آمد.
تمام لحظهها را بخوبی به یاد دارم؛ چون در آن لحظه هوشیار بودم. مثل پر سبک شده بودم و فضا و زمان را گم کردم. نمیدانستم زنده هستم یا نه. همانجا به فکرم رسید اگر زنده باشم، باید تنفس داشته باشم. پس از لحظاتی با خرخر اولیه، نفسم بالا آمد و وقتی چشم باز کردم، دیدم روی زمین افتادهام. بچههای سنگر با شنیدن صدای انفجار، آمدند بالای سرم و یکی از بچهها من را تا سنگر کول کرد. یک لحظه چشمم به مرتضی هندویی، از بچههای حوالی آمل افتاد که بالای سرم اشک میریخت. از هوش رفتم. بیسیم زدند آمبولانس آمد. من را بردند اورژانس خط؛ در آنجا آمبولانسی دیگر سوارم کرد و به سوی نزدیکترین بیمارستان شهر ایلام به راه افتاد.
مابقی ماجرا از زبان امدادگر آمبولانس که 3 روز بعد مجروح دیگری را آورده بود: «در راه، علائم حیاتیاش پایدار نبود و هوشیاری نداشت. به بیمارستان ایلام رسیدیم. در آنجا ما را جواب کردند که ضربه مغزی است؛ امکانات نداریم. به راننده گفتم برویم کرمانشاه. راننده گفت همینجا تحویلش بدهیم؛ آخرش میرود سردخانه. گفتم این چه حرفیست؟! این خیلی جوان است و من رزمندهی زنده را تحویل سردخانه نمیدهم؛ تا یک عمر عذاب وجدان داشته باشم. به راننده گفتم با تمام سرعت برو کرمانشاه. تمام مدت دستم روی نبضش بود تا خدایی نکرده تمام کرد، برگردیم. رسیدیم بیمارستان طالقانی کرمانشاه و تحویلش دادیم.»
نیمههای شب به هوش آمدم و دیدم فقط با یک شورت من را بستری کردهاند. گویا لباس بیمارستان تنم نکردند تا لباس بوی آدم مرده نگیرد. دو شبانه روز با مرگ دست و پنجه نرم میکردم. روز سوم در 8 دیماه هوشیاری پیدا کردم و علائم حیاتیام پایدار شد. در آنجا متوجه شدم ترکش به سرم خورده و سمت چپ بدنم کاملا" فلج شده، چشم راستم بینایی ندارد و این را فهمیدم که به سیم تلهی مین والمری برخورد کردهام و مین در حدود یک متریام منفجر شدهاست.
یک دکتر هندی مغز و اعصاب با چند نفر دیگر آمدند و گفتند، خطر رفع شده و چهارشنبه 12 دیماه با یک هواپیمای سی 130 ترابری با رزمندگان مجروح دیگر به تهران آمدیم و من را به بیمارستان سجاد بردند. در آنجا دکتر طباطبایی گفت بیمار باید برود اتاق عمل؛ تا محل آسیبدیدهی جمجمه از خردهها پاک شود. 3 روز ناشتا بودم تا اتاق عمل آماده شود؛ در این سه روز که ناشتا بودم، آنقدر گرسنگی کشیدم که در طول حضور در جبهه نکشیده بودم؛ آن هم در یک بیمارستان درجه یک خصوصی آن زمان درپایتخت. شب سوم دکتر طباطبایی آمد و وقتی شرایط من را دید، گفت: این بیمار چرا اتاق عمل نرفته؟ پرستار گفت: اتاق عمل استریل نبود. دکتر عصبانی شد و گفت: چرا با جان مردم بازی میکنید؟ و دستور داد همان لحظه به بیمارستان هزار تختخوابی منتقل شوم. پس از انتقال، یکسره رفتم اتاق عمل و پس از آن در مرحلهی درمان و بازتوانی قرار گرفتم.
اکنون که 36 سال، یا به عبارتی 13149 روز از آن اتفاق گذشته، تا امروز که جمعه 5 دیماه 1399 است، روزی نبوده در این مدت که آن لحظات غروب انفجار را فراموش کنم؛ هر روز آن لحظات در ذهنم تداعی میشود؛ که باور دارم، من یکبار مردم و زنده شدم؛ چون درصد بسیار کمی از انفجار مین والمری (خطرناکترین مین موجود در جنگ تحمیلی) جان به در بردند. زنده ماندن من فقط یک معجزه محسوب میشود؛ پس حکمتی در زنده ماندنم وجود داشته و دارد.
الان از مرگ هیچ هراسی ندارم؛ چون عالم برزخ را تجربه کردهام. حالا هنوز یک تخریبچی هستم. هنوز به خودم اجازهی اشتباه نمیدهم؛ چون رفتار بنده را به جانبازان دیگر هم تعمیم میدهند؛ اما مین دیگر زیر خاک نیست؛ بلکه در دست مردم و جوانها در فضای مجازی است. اگر آن زمان مین دست و پا قطع میکرد، امروز فضای مسموم مجازی دین، باور و اصالت جوانها را قطع میکند.
امیدوارم هنوز هم به عنوان یک بسیجی حضرت امام (ره) و رهبری و ولی فقیه زمان، بتوانم در راه حفظ ارزشهای هشت سال دفاع مقدس و نظام مقدس جمهوری اسلامی، ثابت قدم بمانم و در آن دنیا، نزد امام و شهدا روسفید باشم. انشاءالله.
| مرتضی قنبری وفا