شناسه خبر : 79802
سه شنبه 23 دي 1399 , 13:20
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با جانباز نخاعی، شیمیایی و قطع عضو «مهرداد سراندیب» (بخش نخست)

کا اینجا آبادانه؛ بدون لاف و کوسه!

آبادان آن زمان یک شهر اروپایی – آمریکایی بود. به نوبه خودش یکی از ثروتمندترین شهرهای دنیا محسوب می‌شد اما فقر هم در آن بیداد می‌کرد اما علت آنکه یکی از ثروتمندترین شهرهای دنیا محسوب می‌شد این بود که ...

فاش نیوز - افتخار آشنایی با جانباز ضایعه نخاعی«مهرداد سراندیب» را برای اولین بار در مجموعه‌ی فرهنگی - ورزشی ایثار پیدا کردم و همان گفت‌وگوی کوتاه، فتح‌بابی شد تا یکی از روزهای پایانی فصل پاییز، پایگاه خبری فاش‌نیوز با حضور ایشان رنگ‌وبوی زیبایی به خود بگیرد.

وی جانباز ورزشکاری است که علاوه بر ضایعه نخاعی، یک پا قطع، شیمیایی و موج گرفتگی است که کارشناس ارشد مدیریت دفاعی و همچنین زبان انگلیسی است، متولد شهر آبادان است. آن‌چه در طول این گفت‌وگو همواره جالب به نظر می‌رسید، اشراف ایشان بر پیشینه و اوضاع و احوال این شهر، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، حوادث انقلاب و هم‌زمانی آن با تحرکات دشمن در مرزهای جنوبی کشورمان بود که ما را بیش از پیش با حقایق جنگ آشنا می‌کند.

وی در انتخاب این مسیر، ابتدا خود را مدیون عموی بزرگوارش می‌داند که سال‌ها با رژیم منحوس طاغوت به مبارزه پرداخته بود؛ تا جایی که رژیم تصمیم به تبعید وی می‌گیرد؛ که با پیروزی انقلاب اسلامی، به ایران بازمی‌گرد. او در ادامه‌ نیز آشنایی با افرادی که حق دوستی را بر او تمام کرده‌اند را از دلایل توفیق حضورش در مسیر انقلاب و دفاع مقدس می‌داند.

آنچه می‌خوانید ماحصل گفت‌وگوی بیش از 2 ساعته‌ی ما با این جانباز ضایعه نخاعی و شیمیایی دوران دفاع مقدس است.

 

فاش‌نیوز: لطفاً خودتان را برای مخاطبین فرهنگ ایثار و شهادت معرفی بفرمایید.

- مهرداد سراندیب هستم متول سال 1337 در شهر آبادان.

 

فاش‌نیوز: چه جالب! پس خاطرات بسیاری از وقایع پیش از آغاز انقلاب و همچنین روزهای هجوم ارتش عراق به کشورمان دارید.

- بله. همین‌طور است. البته بنده قبل از آغاز رسمی جنگ  یعنی 31شهریورماه 1359به تهران مهاجرت کرده بودم، اما در واقع جنگ سه روز پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در نقاط مرزی نظیر آبادان، خرمشهر و جزیره‌ی مینو آغاز شده بود.

 

فاش‌نیوز: اگر خاطراتی از آن روزها در ذهن دارید، بیان بفرمایید.

- خاطرم هست بچه‌های شهر یا در مساجد و یا در کلانتری‌ها مشغول به فعالیت می‌شدند. بنده آن زمان 21 ساله بودم که فعالیت‌هایم را از مسجد محل زندگی‌مان در ایستگاه 6 که منطقه «قدس» فعلی قرار داشت، آغاز کردم. البته بنده از 12-13 سالگی به واسطه‌ی عمویم در جریان ماهیت پلید پهلوی قرار گرفته بودم.

http://fashnews.ir/images/upfiles/20201227/ax%20%20(15).JPG

فاش‌نیوز: کمی از شخصیت ایشان برایمان بگویید.

- عموی بنده که در آبادان به «مصطفی ریش» معروف بودند، شخصیتی جوانمرد همچون «طیب» و یا «تختی» را داشتند. آن زمان خانواده‌ی ما مثل پدر و عموهایم زیاد به سینما می‌رفتیم. رسم بر این بود که قبل از شروع فیلم، سرود شاهنشاهی پخش می‌شد. عموی من که ضد حکومت پهلوی و یکه‌بزن هم بود و نوچه‌های فراوانی هم داشت، درست زمانی که سرود شاهنشاهی قرار بود پخش شود، دقیقاً همان زمان وارد سینما می‌‌شد و چون برای دیگران قابل احترام بود، همه با گفتن «مصطفی سلام، مصطفی سلام...» حواسشان از سرود شاهنشاهی منحرف می‌شد و به نوعی با این روش با حکومت شاه مبارزه منفی می‌کردند و یا در خانه بصورت غیرمستقیم و حالت طنز حرف‌هایی بر ضد شاه می‌زد.

دوستانم تعریف می‌کردند، با توجه به اینکه تنها یک نوع نان به نام «نان عربی» در آبادان پخت می‌شد که شبیه نان تافتون امروزی بود و یک ریال قیمت داشت. شاه قیمت نان را دو ریال اعلام کرد. محله‌ای در آبادان به نام «شاه آباد» بود که محله‌ی فقیرنشینی هم بود و بیشتر ساکنین آن کارگر و قشر ضعیف بودند. ایشان مغازه‌ای را گرفت و آن را نانوایی کرد. بعد پلاکارد زد که به سلامتی شاهنشاه آریامهر در این مکان نان به نرخ یک ریال عرضه می‌گردد. هرکسی هم که پول نداشت، نان را رایگان می‌گرفت. این یک نوع مبارزه منفی با شاه بود.

ساواک هم روی ایشان بسیار حساس بود و می‌خواست هر طوری که هست، ایشان را تطمیع نماید. بنابراین به واسطه‌ی یکی از بستگان، پدر و عمویم را برای همکاری دعوت می‌کنند و چون آن ها از این همکاری، سر باز می‌زنند، تعدادی از چماق به دست‌ها را اجیر می‌کنند و او را زخمی می‌کنند. هر چند که با شکایت ایشان کار به جایی نرسید و دائم ایشان را تحت فشار می‌گذاشتند که شما باید از ایران بروی، چند سال پیش از پیروزی انقلاب عمویم را زندانی و بعد هم ایشان را به کشوری که در حال حاضر خاطرم نیست که کدام کشور بود، تبعید کردند. البته ایشان قبل از انقلاب هم نمازخوان بود و عرق مذهبی خاصی هم داشت؛ یعنی برای این افراد امام حسین(ع) واقعاً امام حسین(ع) بود. حال ممکن است چهار تا خلاف هم داشته باشند اما اگر نماز بخواند، کسی نمی‌تواند این نماز را از او بگیرد. ایشان بسیار دستگیر افراد نیازمند بود بنابراین در جامعه شناخته شده بود. ایشان 5 سال در تبعید بود که با پیروزی انقلاب به کشور بازگشت. با بازگشت ایشان به آبادان، استقبال بسیار خوبی از او شد. وی مدت 8سال جنگ را در آبادان ماند و از شهرش دفاع کرد. حدود ده سالی هم هست که به رحمت خدا رفته‌اند.

http://fashnews.ir/images/upfiles/20201227/12.jpg

فاش‌نیوز: اگر امکان دارد آبادان پیش از انقلاب اسلامی را کمی برایمان تفسیر بفرمایید.

- آبادان آن زمان یک شهر اروپایی – آمریکایی بود. به نوبه خودش یکی از ثروتمندترین شهرهای دنیا محسوب می‌شد اما فقر هم در آن بیداد می‌کرد اما علت آنکه یکی از ثروتمندترین شهرهای دنیا محسوب می‌شد این بود که هم پالایشگاه داشت و هم بندر. کم‌تر شهری وجود دارد که این دو ویژگی را با هم داشته باشد. اولین پالایشگاه هم حدود 180 سال پیش در آبادان احداث شده بود که با احداث اولین پالایشگاه، زمینه‌ی ورود اولین‌ها نظیر خودروها، اولین مد لباس، اولین ساندویچ‌ها و نوشابه‌ها به آبادان ورود پیدا می‌کند. در حالی که در شهرهای دیگر ایران با کالسکه و چهارپایان تردد می‌کردند، در آبادان تردد با اتومبیل رواج داشت و یا اصطلاحات انگلیسی در میان مردمان رایج بود. به واسطه‌ی چاه‌های نفت آبادان، بسیار مورد توجه اتحاد جماهیر شوروی و هم مورد توجه امپراطوری بریتانیا و هم آمریکا قرار داشت. از این رو ساواک هم به عنوان قوی‌ترین نیروی منطقه بود؛ چرا که می‌بایست فرهنگ غرب در آنجا پایدار می‌شد، پس باید فرهنگ مذهب شیعه در آن جا تضعیف می‌‌شد که انقلابی صورت نگیرد. بنده خاطرم هست علمای شیعه نظیر شهید مطهری، حجت‌الاسلام دوانی و دیگران در آن جا برای سخنرانی تشریف می‌آوردند.

 

فاش‌نیوز: قدری هم از خانواده‌تان برایمان بگویید.

- پدرم راننده بیابان بود و نان حلال و زحمت‌کشی بر سر سفره‌مان می‌آورد و مادرم خانه‌دار بود. مادرم با آن که بی‌سواد بود اما آن زمان بسیاری از مسایل را رعایت می‌کرد. برای مثال با وجودی که من یازده ساله بودم و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، راجع به نماز با ما صحبت می‌کرد و یا ما را با خودش به روضه می‌برد. خاطرم هست در روضه‌ها اشکش که درمی‌آمد، این اشک‌ها را به صورت ما می‌مالید. ما آن زمان معنای این حرکات را متوجه نمی‌شدیم اما کم‌کم حقایق برایمان روشن شد.

 

فاش‌نیوز: خود شما چگونه با این فضای سیاسی آشنا شدید؟

- بنده 17 ساله بودم که با جوان دانشجویی به نام «حبیب رودساز» آشنا شدم. ایشان درحال حاضر دکتری مدیریت دارد. به واسطه‌ی ایشان با فردی دیگر در آبادان آشنا شدم به نام «عمویی» که ایشان هم آن زمان دانشجو بودند. آن ها کلاس‌هایی تحت عنوان تفسیر قرآن را اداره می‌کردند که من به همراه برادر کوچکترم بهروز در آن کلاس‌ها شرکت می‌کردیم. در آن کلاس‌ها علاوه بر مسایل قرآنی، مسایل سیاسی هم طرح می‌شد. کم‌کم به واسطه‌ی حبیب بیشتر با حضرت امام و انقلاب آشنا شدیم. کتاب‌های شهید مطهری در آن زمان بسیار نایاب بود و بیشتر کتاب‌های دکتر شریعتی در دسترس بود. کتاب‌های دکتر شریعتی بیشتر شور می‌داد و کتاب‌های مطهری شعور می‌آفرید. دوستانی هم داشتم که به آمریکا رفته و برگشته بودند و گرایش چپی و کمونیستی پیدا کرده بودند. حالا آن ها هم برای جذب ما آمده بودند. ما را به خانه‌ی تیمی خودشان بردند و تمام سعی خودشان را می‌کردند تا تفکرات خود را القا نمایند اما بنده که از 11 سالگی نماز و روزه‌ام را کامل انجام می‌دادم و این‌ها درس‌هایی بود که از مادر آموخته بودم و پدرم که سعی می‌کرد نان حلال را سر سفره‌مان بیاورد. هر دو سعی‌شان این بود که با هرکسی دوستی نکنیم و اجازه نمی‌دادند هر فرهنگی وارد زندگی‌مان شود. مسجد در آبادان خیلی کم بود و تنها یک حوزه‌ی علمیه در آبادان بود که بسیار فرسوده بود و رژیم دور و بر آن را پر از مشروب فروشی کرده بود. شهر آبادان آن زمان تنها یک مدرسه‌ی مذهبی داشت که پدر و مادرم مرا به آن مدرسه می‌فرستادند. حبیب در تهران دانشجو بود و هر زمان به آبادان می‌آمد، مرا به جلسات مخفی و سخنرانی‌های علیه شاه که در حسینیه‌ی اصفهانی‌ها که بیشتر بزرگان برای سخنرانی به آن جا می‌آمدند، می‌برد.

http://fashnews.ir/images/upfiles/20201227/0002.jpg

فاش‌نیوز: خانواده با این گونه فعالیت‌های شما مخالفتی نداشتند؟

- طبیعی بود که خانواده این ترس را داشتند اما راه را هم برایمان باز گذاشته بودند و دل‌شان می‌خواست ما در بهترین مسیر قرار بگیریم و از مسیر خداوند دور نیفتیم. خاطرم هست سر کوچه بچه‌های محل برای تظاهرات جمع شده بودند، ارتشی‌ها که آمدند، همه پا به فرار گذاشتیم و به خانه آمدیم. من از پشت بام خانه‌مان دیدم یکی از نیروهای ارتش روی زمین نشست و با تیر به یکی از بچه‌ها که 5-6 سال بیشتر نداشت، شلیک کرد و گلوله به شکم او اصابت کرد. آن زمان جوب‌ها مانند امروز سرپوشیده نبود و پر از لجن و گل و لای، دل و روده‌های او به جوی ریخت و این بچه دل و روده‌ها را برداشت به شکم گرفت و به خانه‌اش رفت. البته آن زمان حالش خوب شد اما بعدها در تظاهراتی از ماشین سقوط کرد و به شهادت رسید. پدرم یک رادیو ضبط دو بانده خریده بود و آن را در پشت بام خانه‌ی ما می‌گذاشت و با سیم‌کشی که خودش انجام داده بود، ندای الله‌اکبر و شعار از آن پخش می‌شد. مردم هم از خانه‌ها و پشت‌بام‌هایشان آن را ادامه می‌دادند. سربازان رژیم هم گیج می‌شدند که این صداها از کجاست.

 

فاش‌نیوز: ادامه‌ی فعالیت‌هایتان چگونه بود؟

- انقلاب که به پیروزی رسید، ما در مسجد ایستگاه6 روبروی دبیرستان فرخی که با منزل‌مان فاصله داشت، ملحق شدیم که این مسجد روبه‌روی دبیرستان ما واقع شده بود و به واسطه‌ی دوستان‌مان فعال بود. اوایل انقلاب تانک‌های رژیم مسجد را محاصره می‌کردند که وارد مسجد نشویم و یا اگر خواستیم به داخل برویم، دستگیرمان کنند. با چنین موانعی که بود اما کار را پیش می‌بردیم.

سه روز پس از پیروزی انقلاب، کلانتری نزدیک منزل ما به نام «کفیشه» (به لفظ محلی معنی کافی‌شاپ که اولین کافی‌شاپ در آن‌جا زده شده بود) نیروهای آن یا فرار کرده بودند و یا کارایی لازم را نداشتند و یا حاضر به همکاری نبودند. کلانتری نیاز به نیرو داشت بنابراین برای کمک به کلانتری رفتیم و به نوبت پاس می‌دادیم. منافقین با ماشین‌هایی که سرعت بسیار بالایی داشتند، سلاح جابه‌جا می‌کردند و یا وابستگان رژیم را که قصد فرار به خارج از کشور داشتند را با لباس مبدل به کشور عراق و یا دیگر کشورها فراری می‌دادند.

در مسجد سناآبادی احمدآباد آبادان هم گروهی تشکیل شد به نام «ثوره» و شخصی به نام «عبدالرضا بندبهمن» معروف به «رضا چترباز» (که اولین یا دومین شهید آبادان است) زمانی که با ایشان آشنا شدیم، یقین حاصل کردیم که جنگ آغاز شده است. ایشان جزء نیروی کلاه سبزهای قبل از انقلاب بود.  بسیار باهوش و با تجربه نطامی و کاربلدی بود و اندام ورزیده‌ای داشت و زیر نظر انگلیسی‌ها آموزش دیده بود. وی در قضیه‌ی سینما رکس آبادان زمانی که رییس شهربانی آبادان فرار می‌کرده، ایشان را دستگیر می‌کند و دستش می شکند.من کم‌کم به ایشان علاقمند شدم. در گروه ثوره که وارد شدیم، متوجه شدیم رضا از ارتش به نحوی بیرون آمده و ضمن اینکه تعهد کتبی هم داده، این ترفندها و آموزش‌هایی را که دیده، نباید استفاده کند. ایشان هم در پی فرصتی بوده که آموخته‌های خود را به کار ببندد که بعد هم گروه ثوره را آموزش می‌دهد. مسئول خواهران هم خانمبه نام شاهپوری بود که بعدها قسمت شد ما با هم ازدواج کنیم. البته برادران ایشان هم در این گروه بودند. رضا می‌گفت که در مرزهای ما تحرکاتی از سوی عراق انجام می‌شود و ان‌شاءالله این ماجرا به پایان برسد، هدف بعدی فلسطین خواهد بود؛ به خاطر همین هم نام گروه را «ثوره» یعنی انقلاب گذاشته بود.

http://fashnews.ir/images/upfiles/20201227/ax%20%20(7).JPG

فاش‌نیوز: چگونه متوجه تحرکات دشمن در مرزها شده بودید؟

رضا خودش کنار رود اروند می‌رفت، در نیزارها می‌خوابید و با شم نظامی که داشت، حرکات عراقی‌ها را زیر نظر داشت و به فرماندار آبادان «آقای کیاووش» که خود به واسطه‌ی فرهنگی بودن، سهم زیادی در بیداری دانش‌آموزان در انقلاب داشت و همچنین از مبارزین مسلمان پیروخط امام بود، اطلاع می‌داد که حواس‌شان باشد.

رضا برایمان می‌گفت فردی به نام «عبدالحسین عراقی» با چهره‌ی مخوف، پوست سبزه تیره و چشمانی سبز و درشت هیکل که برحسب اتفاق رضا از او عکس هم گرفته بود، جاسوس دو جانبه است یعنی هم برای ایران و هم عراق جاسوسی می‌کرده و در حال حاضر برای عراق خبرچینی می‌کند. بعد هم معلوم شد که عراق اطراف آبادان را برای افراد آموزش دیده خود انبار مهمات آماده ‌کند. یعنی عبدالحسین عراقی اطراف آبادان و جزیره‌ی مینو را شناسایی می‌کرده، بعد هم شبانه افراد را در اطراف اروند  که خاک عراق بود و یا نزدیکی بصره در یک پادگان آموزش می دادند و صبح مجدد برمیگرداندند. و از طرفی سعی می‌کردند آبادان و خرمشهر را هم از ایران جدا کنند. چپی‌ها (کمونیست ها، مایویست ها، توده ای هاو...) و منافقین هم در آبادان برعلیه مردم و انقلاب و بنفع دشمن بسیار فعال بودند. دولت مرکزی و بنی‌صدر هم علی‌رغم فریادهای فرماندار آبادان هیچ‌کاری نمی‌کردند. آبادان و خرمشهر به واقع داشت از دست می‌رفت اما کسی گوش شنوایی نداشت. رضا می‌گفت که چند تانک و لودر به ما بدهید درساحل ایرانی اروند خاکریز بزنیم اما کسی توجه نمی‌کرد؛ بنابراین رضا بندبهمن و کیاووش (که بعدها از انفجار حزب جمهوری بهمراه شهید بهشتی جانباز و پس از چندسال به شهادت رسید) هم بدون کمترین امکانات باید بر تمام این موضوعات اشراف و احاطه می‌داشتند. اینجا دیگر رضا شده بود موی دماغ، چرا که هم نظامی بود و متوجه اوضاع می‌شد و هم اسلامش اسلام حقیقی است زیرا در دل کفر به اسلام رسیده است و همه جوره پای کار بود و جوانان را هم جذب و سازماندهی می‌کرد. این‌طور بود که صدام برای زنده یا مرده‌ی او جایزه گذاشته بود.

سپاه آبادان چون تازه تاسیس شده بود و تجربه لازم را نداشت، با توجه به این شرایط قدرت چندانی نداشت. بخشی از ارتش هم ترس این را داشت که اگر نیروهایش با انقلاب همکاری کنند و انقلاب منجر به شکست شود، تکلیف‌شان چیست؟ البته تعدادی هم وجداناً همکاری می‌کردند. وزیر دفاع و استاندا خوزستان که در آن زمان دریادار احمد مدنی بود هم که گوشش به دهان بنی‌صدر بود، تصمیم گرفت نیروهای مردمی را تجهیز نکند و اگر هم مهماتی هم مثلاً از سوی ارتش داده می‌شد، با مسئولیت خود فرد ارتشی بود.

از سویی برای رضا هم گزارش رد می‌کردند که این کارها را انجام می‌دهد. یک شب یکی دو نفر از نیروهای خودی خبر آوردند که قرار است شبانه به یک پاسگاه ژاندارمری که دهانه خروج اروند محسوب می‌شد حمله کنند. چون پاسگاه تقریبا گلوگاه بود و محل قاچاق اسلحه. خب این یعنی اعلان جنگ. قراربود با تجهیزاتی که عراق اطراف آبادان کرده بود و با نیروهای خودش پاسگاه را تسخیر کنند. البته حفاظت و اطلاعات پالایشگاه آبادان با ما همکاری می‌کردند. رضا تعدادی از ما را جمع کرد ما هم با تعدادی اسلحه کلاش و کلت ومهمات و اسلحه کالیبر50 و چندتا ماشین آمریکایی و یک جیپی که ارتشی‌ها به رضا داده بودند به سمت پاسگاه حرکت کردیم. بین آبادان و جزیره مینو پلی قرارداشت که شبانه باید از روی آن عبور می‌کردیم. شم نظامی رضا می‌گفت اولین کاری که دشمن انجام می‌دهد آن است که پل را می‌زند و یا اینکه پل را در دید خودشان دارند و به موقع اقدام می‌کنند وتلفات هم می‌گیرند. البته چند شب قبل هم اینطور شده بود که در ایستگاهد 7 قدس  (فرح آباد سابق) آنجا هم پلی وجود داشت و محله عرب‌نشین هم بود که پل را به رگبار بستند و خدا را شکر تلفاتی نداشتیم اما وقتی زیرپل رفتیم وهرچه گشتیم اثری پیدا نکردیم چون افراد محلی بودند و همه جا را پاکسازی کرده بودند. مدتی بعد هم "بند بهمن" را به شهادت رساندند ولی نتوانستند جسدش را به عراق ببرند و ما پس از چند روز جست وجو جسد مبارکش را در اروند پیدا کردیم و طی مراسم باشکوهی در آبادان دفن کردیم.  گروه هم دیگرشکل اولیه خود را نداشت و ما هم کم کم به واسطه برادرهمسرم با همسرم آشنا شدیم و قرار و مدار ازدواج را گذاشتیم.

http://fashnews.ir/images/upfiles/20201227/32.jpg

فاش‌نیوز: در ادامه چه گذشت؟

بنده دیپلمه بودم و علاقه زیادی داشتم که درسم را در دانشگاه ادامه بدهم. بنابراین به تنهایی به تهران آمدم و موضوع را با حبیب درمیان گذاشتم. ایشان هم چون متاهل بود و خانه و رندگی مستقلی داشت، بنابراین به واسطه ایشان با چندتن از دوستان دانشجویش آشنا شدم و با آنها زندگی می کردم . از طرفی انقلاب فرهنگی هم اتفاق افتاد. و چون حبیب مشغول خدمت در سپاه بود مرا هم به سپاه معرفی و به عنوان مربی آموزش نظامی، عقیدتی، سیاسی بسیج در سپاه کارم را آغاز کردم و چون قبلا به سربازی رفته بودم و با مسایل نظامی آشنا بودم یک سری آموزش هم در سپاه دیدم و از طرفی رضا هم قبل از شهادت یک سری آموزش ها را به ما داده بود.من از این آموزش ها در سپاه استفاده میکردم تا اینکه شرایط مهیا شد وبه آبادان برگشتم. در آنجا ازدواج کردم و با همسرم که ایشان هم در آبادان بسیار فعال بودند و در عقیدتی سیاسی خواهران فعالیت داشتند در سپاه همکار شدیم. تا اینکه درگیری های غرب کشور و کردستان آغازشد. درگیری ها به قدری شدید شده بود که در بعضی مواقع از نیروهای آبادان هم کمک می گرفتند.

شرایط طوری شد که خانواده من و همسرم هردو در آبادان بودند و خودمان در تهران بودیم. از طرفی باید بسیجی ها آموزش می‌دیدند تا به غرب کشور اعزام شوند و از طرفی باید همسرم را آماده رفتن می کردم. تصمیم گرفته شد ما را برای یک دوره پانزده روزه به کرمانشاه و بانه بفرستند. تعدادی نیرو هم از مشهد آمده بود که باید آنها را در محل قله‌شمشیری تحویل می دادم. پانزده روزی آنجا بودم. یک روزکه عراق منطقه را شدید می‌کوبید. منطقه‌ای صخره‌ای که با هر اصابت توپ و گلوله سنگ های آن جابه جا می‌شد. گویا دشمن سنگر ما را شناخته بود. بنابراین قدری جابه جا شدیم که متوجه شدیم یک تویوتای لندکروز با چند نفر کمی عقب تر ایستاده اند. کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدیم آیت الله مدنی برای بازدید آمده بودند. ما در بلندی قرار داشتیم و قدری که پایین می رفتیم شهید مدنی در انجا در حال گرفتن وضو بودند، حال و هوای خاصی ایجاد کرده بود

http://fashnews.ir/images/upfiles/20201227/ax%20%20(9).JPG

بسیار هم حال و هوای ماندن در جبهه را داشتیم اما حالا که دانشگاه با انقلاب فرهنگی تعطیل شده بود دلم می خواست به حوزه علمیه بروم و طلبه شوم. قبل از انقلاب هم چنین تصمیمی داشتم و حتی به تنها حوزه علمیه آبادان هم رفتم اما نظر بزرگان حوزه بر این بود که چون شما دیپلم دارید اگر بتوانید وارد دانشگاه بشوید بهتر هست چرا که کشور به پزشک و مهندس و... نیاز بیشتری دارد.

این درحالی بود که جنگ آغاز شده بود و خانواده پدری من و همچنین خانواده همسرم بر اثر هجوم دشمن به آبادان جنگ‌زده شده بودند. خانواده همسرم چون ریشه در شهر اصفهان داشتند به این شهر رفتند. خانواده ما هم، که بنده به عنوان پسر بزرگ خانواده بودم و آنها هم جایی نداشتند به تهران آمدند. در آنجا بود که خانواده را کم کم راضی کردم که می خواهم به قم بروم و طلبه شوم. یعنی هم درسپاه باشم و هم درس طلبگی بخوانم. بنابراین از سپاه تهران به سپاه قم انتقالی گرفتم و حتی 10-15روزی هم مشغول تحصیل شدم تا اینکه بحث رفتن به جبهه مطرح شد. با خانواده صحبت کردم که باید بروم.

ادامه دارد...

|گفت‌وگو از صنوبر محمدی

اینستاگرام

...
سال ۱۳۵۹ که من در ایستگاه هفت آبادان می جنگیدم :
شما کجا بودید .
...
سلام جناب سر اندلیب ، زنده باشی دلاور ... اواخر سال 59 در خدمت شهر عزیز و خوب آبادان بهمنشیر بودم . بعد رفتم هفت تپه .... خانم محمدی خوب و عالی بود ‌.
مش مرتضی خان خاکپور مردی از خطه پهلوان پرور گیلان .
همه بودن ولی همو ندیدم . منم ایستگاه هفت همون سال بودم .

...
آذر ماه بغل موشک تاب ارتش بودم .
...
موشک تاو .
بغل لوله های نفت ؟
...

...
۱۰ سال پیش نوشتم در آرشیو فاش نیوز است .
که همه برایم پیغام نوشتند ترکش به سر ۵% است .
خدا شانس بدهد برای بعضی ها ۷۰% شد ؟!
...
۱۶ / ۹ / ۱۳۵۹ ترکش گلوله تانک سمت راست سرم را شکافت .
سوار نیسان وانت جلو نشستم یک کلمه حرف زدم بیهوش شدم .
( ترکش از جلوی کلاه آهنی وارد و از پشت سرم خارج شد و سالها در حوزه علمیه خواهران تهران با کلاه من نذر و نیاز می کردند )
بعد از چند روز عمل بهوش آمدم .
و چون حالم بحرانی بود نمی توانستند به تهران اعزامم کنند .
اسدالله هاشمی فرمانده فدائیان اسلام مرا با خودش به مقرشان در هتل کازینوی آبادان برد .
و ۲ هفته با پرستار از من مراقبت کردند تا زنده ماندم .
وقتی به مقر خودمان فرستادنم .
همه همرزمانم را شهید کرده بودند .
و وسایلم را به سردخانه فرستاده بودند .
و سمت چپ بدنم از وسط لب تا دست و پا فلج بودم .
در ایستگاه هفت هر روز یک خشاب ژس با عراقیان رد و بدل می کردیم و تعطیل می کردیم تا فردا از نو .
البته ارتش زمینی یک موشک تاب و یک توپ روی جیپ بغل ما بود که شلیک می کرد .
عراقی ها هم هر روز با هلی کوپتر روی سر ما بود که تیر ما به او اثر نمی کرد.
و هر روز با تانک به ما شلیک می کرد .
جای فرار نداشتیم مجبور به جنگیدن بودیم .
...
در هر کشوری اینها را کتاب می نوشتم الانه میلیاردر بودم .
...

...
خاکپور جان اینقدر نق و ناله نکن
خاطراتت رو بنویس همینا میمانه

...
همه در آرشیو فاش نیوز است .
...
سلام به همگی
بنده متولد ابادان هستم احمداباد ایستگاه 8 و ایستگاه 12 هم زندگی کردم در دبیرستان فرخی و بزرگمهر هم درس خواندم . خوب است طوری بگوییم یا بنویسیم که مجبور نباشیم اصلاح کنیم یا بر اساس خاطرات دیگران قصه پردازی کنیم . محله شاه اباد که انرا فقیر نشین اعلام فرمودیدو ان تابلوی کذایی مصطفی ریش مرحوم و نان یک ریالی . باید عرض کنم که شاه اباد مجموعه ساختمان ها و محلات مسکونی کارکنان پالایشگاه بود که گرید شغلی بالا داشتند و از امکانات رفاهی بالایی برخودار بودند . فقیر نبودند دوم اینکه راجع عمویتان حرفی نمیزنم خدا رحمتش کند . در مورد مسجد شما کجا زندگی میکردید که مسجد نداشته ؟ تمام خانه های سازمانی شرکت نفت که نیمی از مساحت مسکونی ابادان ان زمان را تشکیل میداد برای هر محله یک مسجدوجود داشت . در محله بریم و بووارده شمالی و جنوبی برای خارجی ها و مهندسان طراز بالای نفت کلیسا بود که مسلمان نبودند .! جوری نوشته اید انگار مردم ابادان بدبخت و فقیر و نا مسلمان بوده اند و بعد از انفلاب مسلمان شده اند !!! شما اگر تاریخ نویس یا وقایع نویس جنگ بودیدچه میکردید ؟
درود خدا به همه دوستان عزیز و بزرگوار
خواهشا با دوستان دیگه هم مصاحبه داشته باشید که اون های که لحظه ای در جنگ بودن ناراحت نشن.

...
مگه غیر از من کسی هم جبهه بود ؟!
...

...
توپ روی جیپ ؛ تفنگ ۱۰۶ بود .
...
با سلام من نیز از بچه های جنگ هستم اطمینان دارم که آبادان مردمانی بسیار با شرف و مذهبی بودند چراکه برادر شهید من در مسجد عرب ها در محله خودمان که خیلی هم �نواده تعریف می‌کنند همیشه شلوغ و پر از نمازگزاران بود درسته که آبادان در مناطقی از آن انگلیس ها زندگی می کردند اما مردم آبادان بسیار دیندار زحمتکش و برای گذران زندگی خود تلاش می کردند و هیچگاه دست بر بیگانگان که در آن شهر زندگی میکردند دراز نمی کردند و حتی پدر من با بسیاری از انگلیس هایی که در آن زمان در آبادان بودند مخالفت به همکاری نمی کرد حالا می خواهم بگویم همشهری خوب چطور همشهری های خوب و مهربان خود را در مساجد شما نمی دید حتی زمانی که خیلی ها از آبادان دور شدند بچه های آبادان همانهایی که در مساجد جمع شدند و نماز می خواندند پای شهر خود ایستادند مقاومت کردند تکه تکه شدند و جان ناقابل خود را تقدیم مردم شریف بزرگ وطن و کشور شان دادند امیدوارم اگر مطالبی میخاهدنوشته شودحقیقت باشد که به عزیزان وهمشهریان ابادانی توهین نشه بخدا درست نیست یاعلی
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi