شنبه 30 خرداد 1394 , 10:29
عجب حکایتی بود دیروز...!
محمدرضا عسکری - نگو که نمی شناسیش؟ خدا کند دیروز هیچ مادری به استقبال نیامده باشد... قیامت می شد. مادر آغوش باز می کرد... اما دست ها ی فرزند بسته بود!... حسرت در آغوش کشیدن را چه می کرد؟! عجب حکایتی بود دیروز...
ای عاشقان ... نه، ای خود عشقهای دست بسته!!!... وای دست بسته های« دست باز»! خصم زبون، چه می پنداشت که شما عزیزانِ یک ملت را اینگونه به مسلخ عشق بُرد؟ آیا می پنداشت که شما را از اوج رشادت به گودال ذلالت خواهد رساند؟ حاشا و کلا که:
اکنون پس از سال ها غربت و تنهایی، باشکوه و جبروت و با صلابتی بی نظیر و ستودنی به آغوش ملت خویش بازگشته اید.
بیچاره دشمن ... دستش به دلتان نرسید، دستانتان را بست تا زمینگیرتان کند تا مبادا اوج پرواز، مقهور یک کرشمه نگاهتان شود.
بیچاره دشمن که ققنوس بودن شما را، توان باور کردن نداشت و اوج گرفتنتان را پس از این همه سال، نمی دید.!...
اینک در حرم 175 پروانه، میلیونها دل، از پیله خواب زدگی، بیرون پریدهاند تا شما ای ماهیان تا همیشه راهی دریا؛ دلتان تازه شود از تماشای این همه غواص دریای دلدادگی و قدرشناسی.
و به راستی که خوب موقعی آمدید ... تا ببینید آنکه تا همیشه تاریخ زنده به گور است، دشمن است ... دشمن.
نِنهش میگفت بُواش قنداقهشو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
میگفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ای پسر غِواص میشه
نِنهش میگفت: همهش نزدیک شط بود
میترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو میگف: نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم
نِنهش میگفت نمیخاستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس مو بیشتِر از جاسم تو آبه
زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن، نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابهی خون
نِنهش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو گفتم :بِچِهای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد
رفیقاش میگن: از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرماندهش میگفته بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده
نِنهش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چاار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت
نِنهش میگفت: چشام به در سیا شد
دوای زخم نمکسودُم نِیومد
مسلمونا دلُم میسوزه از داغ
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد
عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمّام میزد
یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننهش بندا رو وا میکرد باباش گفت:
مو گفتم ای پسر غِواص میشه
پس از بیست و چند سال که از پسر جوانشان که مفقود الاثر بود خبری نداشتند تازه خبر آوردند که جنازه مطهرش پیدا شده است. پدر و مادر پیر دعوت شده بودند که پیکر فرزندشان را ببینند. سه، چهار کیلو استخوان در کیسه ای درون تابوت بود.
مادر طاقت نیاورد و های های گریه را سر داد. پدر اما چون کوهی استوار بغض را در گلو نگهداشت و رو به مادر کرد و گفت: «چرا بی تابی می کنی؟ صبور باش! درست به همان وزن و اندازه ای است که موقع تولدش خداوند به ما عطا کرد. یادت می آید موقع تولد هم سه کیلو و نیم وزن داشت.» و مادر قدری آرام گرفت... .