شناسه خبر : 36598
دوشنبه 19 مرداد 1394 , 11:33
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تصویری که باعث نوشتن یک کتاب شد

 از همان چند عکسی شروع شد که روی تابلوی بزرگ شهر دیدم؛ یک پیرمرد روحانی و چهار جوانِ یکی از یکی گیراتر. تازه به این شهر آمده بودم؛ به پیشوا؛ یا به قول قدیمی‌های شهر،‌ امام‌زاده جعفر. و هر بار که از ورودی شهر رد می‌شدم، انگار نمی‌توانستم این عکس‌ها را نبینم. و حتی بیش‌تر از این‌که من بخواهم، عکس‌ها وادارم می‌کردند که نگاه‌شان کنم.

تا ماه‌ها کار من و عکس‌ها شده بود نگاه و نگاه و نگاه. بدون هیچ قضاوت و حتی سؤالی. مثل بچه‌ها از دور نگاه می‌کردم، تا می‌رسیدم، و رد می‌شدم.

زیاد نمی‌شناختم‌شان و تصاویر مبهمی از آن‌ها داشتم. فقط در حد چند اسم و چند جمله درباره‌یشان شنیده بودم، مثل بیشتر مردم شهر؛ «خانواده‌ی جنیدی چهار شهید داده‌اند... حاج‌آقا امام جمعه بوده است... حاجیه خانم هنوز زنده است...» اما این عکس‌ها، آن تصاویر مبهم را برایم رازآلودتر می‌کردند.

بعد از چهار پنج ماه، سؤالی ذهنم را به خود مشغول کرد و کم‌کم برایم جدی شد: آیا تا به حال کسی برای شهدای روی تابلوی بزرگ شهر، کتابی نوشته یا نه؟ و این سؤال بعد از یکی دو ماه برایم تبدیل شد به یک دغدغه و این جمله‌ی خودخواهانه که «خدا کند کسی چیزی ننوشته باشد!» حالا آرزویم شده بود نوشتن کتابی درباره‌ی آن‌ها. درباره‌ی چهار جوان و پیرمردی با لباس روحانی.   

سؤال را با دوستی در میان گذاشتم که خیلی زود باعث رابطه‌ام با یکی از بستگان شهیدان جنیدی و در نهایت ملاقات با مادر شهدا شد. حوزه‌ی علمیه‌ی فاطمیه‌ی پیشوا، اتاقی چهل متری با چند صندلی خالیِ دورتادروش و خانم سن‌وسال‌داری که رویش را سفت گرفته بود و خیلی آرام آمد داخل و نشست روی یکی از صندلی‌ها، تصاوری هستند که هنوز برایم تازگی دارند و صادقانه، هنوز نتوانسته‌ام خوب بفهم‌شان.

جلسه خیلی کوتاه برگزار شد. من از پیشنهادم برای مصاحبه‌ با ایشان و نوشتن کتاب گفتم و ایشان قبول کردند. دعا هم کردند. خدا آرزویم را برآورده کرده بود.

وقتی اولین جلسه‌ی مصاحبه به پایان رسید، حرف‌های مردم شهر را انگار داشتم تازه می‌فهمیدم. راست می‌گفتند؛ حاجیه خانم هنوز «زنده» بود. حالا هم که بعد از سه سال نگاه می‌کنم، می‌بینم فقط سعی کرده‌ام این «زنده بودن» را در بند واژه‌ها دربیاورم.

چند وقتی که در گرما و سرما کوچه‌های پرپیچ و خم بافت سنتی شهر را تا منزل مادر شهدا می‌رفتم، یک‌آن به خودم آمدم و دیدم، من و آن عکس‌ها و آن نگاه‌ها انگار دیگر کاری با هم نداریم. من برای دلم می‌نشستم پای صحبت‌های حاج‌خانم و برای دلم می‌نوشتم و برای تک‌تک شهدا و حاج آقا و حاج خانم. فقط می‌ماند روزهایی که طمع برم می‌داشت، شخصی یا چیزی را به این جمع اضافه می‌کردم، کار گره می‌خورد و من دوباره دست به دامن آن عکس‌های روی تابلوی بزرگ شهر می‌شدم و عکس‌های روی سنگ‌های مزار امام‌زاده جعفر.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi