پنجشنبه 28 آبان 1394 , 10:22
هق هق عباس هم قطع شد!
دیگر چیزی به عید نمانده بود. اسفند آخرین نفس خود را میکشید که خبر آوردند «محسن رستمی موحد» - برادر زندانیام- یک شنبه 28 اسفند در عملیات بدر شهید شده است. پیکر او را از جلوی مسجد لیله القدر تا دم خانهشان تشییع کردیم و برای دفن به بهشت زهرا (س) بردیم. در آنجا پدرش دستمالی را به من داد و خواست صورت او را که گلی شده بود، پاک کنم. برایم خیلی سخت بود. محسن پاک و آرام که کم حرفی و ادبش همیشه برایم زیبا بود، حالا در قبر خوابیده بود و من رفتم آن جا و گل و لای منطقه را از صورتش پاک کردم. از قبر که بیرون آمدم، پدرش دستمال را برای تبرک و تیمن از من گرفت.
یکی از خبرها که بدجوی مرا سوزاند، خبر شهادت «مرتضی شکوری گرگانی» بود؛ همان مربی تاکتیک معروف و پرآوازهی پادگان امام حسین (ع)، «میثم». با آمدن خبر شهادت میثم، رفتم به خاطرات و شنیدههایی که از او به یاد داشتم و این که چرا نتوانسته بودم او را بشناسم.
عجب، پس میثم هم آخرش شهید شد. خیلی دوست داشتم عکسش را ببینم. شنیده بودم که نمیگذاشتند برود جبهه، مربی آموزش تاکتیک با تجربهای بود که تجربهی فراوانش خیلی به درد نیروها میخورد، ولی سرانجام توانسته بود برود عملیات و حالا شهید شده بود.
در نماز جمعهی آن هفته جایش خالی بود. دوستم عکسی را نشانم داد که خیلی جا خوردم. خودش بود. رفیق خودم. همان که هر هفته در نماز جمعه سلام و احوال پرسی می کردیم. زیر عکس نوشته بود: شهید مرتضی شکوری گرگانی (میثم).
یکی از بچههای گردان را که دیدم، جریان شهادت سعید(طوقانی) را آن طور که خودش و بقیه خبر داشتند، این گونه برایم تعریف کرد: ستون در دشت پیش میرفت. دوشکا داشت شلیک میکرد. ناگهان سعید از ستون خارج شد. مسئول گروهان دنبالش رفت. هر چی پرسید سعید چی شده؟ او فقط سرش رو تکان میداد که: هیچی. جلوتر که رفت، با صورت به زمین افتاد. روش رو که برگردوندم، دیدم گلولهی دوشکا شکمش رو سوراخ کرده.
فردا صبح، عباس در به در دنبال سعید میگشت و از همه سراغش رو میگرفت. پهلوش رفتم و گفتم: عباس یه سر برو اون پتو رو بزن کنار ...
نگاهی به من کرد و سراسیمه رفت. پتو را که کنار زد، نالهاش بلند شد. گریهاش قطع نمیشد.
باید میاومدیم عقب، محاصره شده بودیم. هیچ راهی نبود. دستور اومده بود که برگردیم. هر چه به عباس اصرار کردیم، نیومد. کنار پیکر سعید نشسته بود، سر اون رو به زانو گرفته بود و میگریست.
جملاتش نامفهوم بود. فقط هق هقش رو میشد فهمید. هر چه کردیم، نیومد. عباس نیومد و ما برگشتیم. هر قدمی که برمیداشتم، نگاهی به اونا میانداختم. عباس کنار سعید نشسته بود، سر او را به زانو گرفته بود و نوازش میکرد و ناله میزد. من برگشتم و بچهها هم. انفجار خمپارهای در پشت سرمان، من و بقیه رو به خیز واداشت. در همان حال درازکش، نگاهی به پشت سرم انداختم. دود و خاک، همه جا رو گرفته بود. چیزی دیده نمیشد و صدایی نمیاومد. حتی هق هق گریهی عباس.
حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر هم در عملیات بدر به شهادت رسید. در نماز جمعهی آن هفتهی تهران، در چهار راه لشکر، زیدالله کوهی را دیدم. گوشهای خلوت پیدا کردیم و با هم نشستیم. او میگفت و هر دو گریه میکردیم. صورت بر صورت یکدیگر گذاشته بودیم، من اسم میبردم و او جواب میداد:
- حسین رجبی؟
- شهید شد.
- سعید طوقانی؟
- جا موند.
- عباس دائم الحضور؟
- جا موند.
- کریم کاویانی؟
- جا موند ....
برگرفته از کتاب «از معراج برگشتگان» حمید داودآبادی