شناسه خبر : 41671
چهارشنبه 30 دي 1394 , 08:28
اشتراک گذاری در :
عکس روز

نصب سردیس گاگیک

 بابانوئل با چشمانی درشت روی کمد ایستاده است و در مقابلش عکس بزرگ و قدیمی‌ای از امام پایین‌ترش هم یک عکس کوچک از گاگیک در یک قاب فلزی. روی میزی که عکس‌ها بودند، پر بود از خرده‌ریزهای کریسمسی. خانواده شهید گاگیک طومانیان در طبقه دوم یک خانه قدیمی در محله ارمنی‌نشین در خیابان میرزای شیرازی منتظر یک مهمان بودند. از صبح خبر داشتند که قرار است بیاید. خانه آراسته و آرام بود.

روزهای کریسمس و سالروز میلاد حضرت مسیح(ع) بهانه خوبی‌ برای دیدار با هموطنان ارمنی است، به ویژه خانواده شهید. رأس ساعت 5 شهردار از پله‌ها بالا آمد. میزبانان مادر و خواهر شهیدند. مادر کهنسال مهربان و دختر میانسالش که شباهت‌ زیادی به هم داشتند. مثل تصویر ثابتی که همه ما از یک مادام شیرین‌زبان ارمنی داریم. شهردار بعد از ورود حال و احوال کرد. خواهر شهید همان ابتدا از قالیباف به‌خاطر نامگذاری میدان گاگیک تشکر کرد. (به تازگی اسم میدان شعاع به میدان گاگیک تبدیل شده است.) و گفت که بازتاب خوبی در میان هم‌کیش‌های آنان و حتی جهان داشته است.
بعد، از شهید گفت که در سال 66 در خط مقدم جبهه در مریوان گلوله به سرش خورده و شهید شده است. 2 سال بعد از او برادرش نیز در یک تصادف رانندگی کشته شده و پدر شهید هم 8سال بعد فوت کرده است و حالا آنها تنها در اینجا زندگی می‌کنند. بعد از او مادر شهید که یک جوری با تصور مرسوم با مادر شهید فرق داشت انگار خواست فضا را عوض کند گفت «همه می‌گن تنها هستی دو تا پسرات رفتن، شوهرت رفت. البته من تنها نیستم. حس می‌کنم خدا با من حرف می‌زنه که صبر داشته‌باش عاقبتت خوب می‌شود. وقتی می‌روم میدان مثل اینکه پسرم با من حرف می‌زند.

 سردیس «گاگیک» در میدان شهید طومانیان
6سالش بود از مدرسه آمد گفت یک شعری بخوانم برایت. گفت درست وایسا. مادر عزیزم وقتی بزرگ شوم و قدم بلند شود هیچ‌وقت تو را فراموش نمی‌کنم. وقتی این اتفاق افتاد گفتم حتماً این جوری شده که هیچ‌کدام را فراموش نکنم. خیلی راضی هستم ببخشید نمی‌توانم فارسی حرف بزنم.» شروع توفانی بود. دکتر قالیباف هم تحت‌تأثیر قرار گرفته بود. بعد از اینکه پیرزن عذرخواهی کرد که نمی‌تواند خوب فارسی حرف بزند همه خندیدند و گفتند اتفاقاً خیلی هم شیرین حرف می‌زنید.
همه جای خانه توپ قرمز، کاج کریسمس یا چیزی نمادین پیدا می‌شد، گرمی رنگ‌ها خانه را آرامش بخش کرده بود. گوش پیرزن سنگین بود ولی حواسش حسابی جمع بود. دکتر از پیرزن پرسید که متولد تهران هستید؟ گفت نه ولی از 12سالگی از تبریز به تهران آمدیم و بچه‌هام همین‌جا به دنیا آمدند. یک نفر پرسید آذری بلدید؟ مادر گفت آذری را خوب بلد نیستم.

 


یک همسایه آذری داریم که همیشه با من آذری حرف می‌زند ولی پیش بچه‌هایش فارسی حرف می‌زند. بس که شیرین سخن می‌گفت دوباره همه لبخند زدند. پیرزن نگران بود همه مهمان‌ها از خودشان پذیرایی نکنند. پشت سر هم اشاره می‌کرد بفرمایید. دکتر از مادر شهید پرسید چند سالتان است؟ پیرزن گفت 90سال.
دخترش گفت 90سالشان نیست. پیرزن گفت آره 89سالم است ولی چه فرقی می‌کند و دوباره همه خندیدند. پیرزن یک جور شیرین و مهربان بود و آرام حرف می‌زد. قالیباف از ایشان خواست اگر درخواستی دارید بگویید. گفتند که اگر سردیس گاگیک در میدان نصب شود که دکتر همانجا به شهردار منطقه دستورش را داد.
کم‌کم همه صمیمی‌تر شده بودند. دکتر از خانه‌شان پرسید، گفتند توی خیابان خرمشهر زندگی می‌کردند و بعد از سال‌ها آمدند اینجا و حالا مستأجرند و منتظرند که چه وقتی بلندشان ‌کنند. تنها نگرانی‌شان همین بود. مادر شهید هر چند لحظه یک خاطره به ذهنش می‌آمد: «‌به گاگیک گفتم الان جنگه نرو بزار تموم شه بعد.
گفت اگه من نرم اون یکی نره. پس کی بره؟ مطمئن‌باش ما پیروز می‌شیم. با 9نفر از دوستاش رفت، ولی همه برگشتن جز گاگیک.» اینها را که می‌گفت بغض کرده بود. دکتر هم تحت‌ تاثیر قرار گرفت؛ آنگاه دکتر قالیباف برای عوض کردن فضا از حضور ارمنی‌ها توی جنگ گفت: «ارامنه نسبت به جمعیت‌شان حضور خوبی در جبهه داشتند و یکی از ویژگی‌های خوب‌شان این بود که عمدتاً خیلی فنی بودند و خیلی در کارهای فنی‌ـ مهندسی به‌ خصوص در تعمیر ماشین‌آلات سنگین، فعال بودند. توی اغلب تعمیرگاه‌های خوب، یه ارمنی حضور داشت؛ خیلی هم به کار مسلط. نخستین بار من در این حوزه با ارامنه آشنا شدم. خیلی وقت‌ها تجهیزات رو برمی‌داشتند و همون جا کار رو انجام می‌دادن. خیلی برجسته بودن. در سطح شهر تهران هم حالا خیلی برجسته هستن.» پیرزن بعد از مکثی ‌گفت: «من از خدا هر چیزی خواستم به من داد. از خدا می‌خوام جنگ نشه. توی هیچ جای دنیا جنگ نشه. این جوونا حیفن. ان‌شاءالله قبول می‌کنه. اینجا کلانتری هست بچه‌های نیروی انتظامی با من دوست هستند. می‌گویند مادر شهید اگر دعا کنه قبول میشه. می‌گم چشم.» پیرزن عکسی از پشت سرش را نشان می‌دهد که از خودش و رهبر انقلاب است. پزش را می‌دهد. دکتر کم‌کم آماده رفتن شد و ‌گفت: «خدا به شما سلامتی بده و این آرامش و سلامتی رو حفظ کنه. من وقتی وارد اینجا شدم آرامشی رو حس کردم که به برکت وجود شماست.»
بابانوئل هنوز با آرامش سرجایش ایستاده است و مهمانان را با چشمانش بدرقه می‌کند.

منبع: همشهری محله

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi