شناسه خبر : 43455
دوشنبه 24 اسفند 1394 , 12:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با جانباز نخاعی، محمد قبادی

گذر از رنج ها و مشکلات خستگی را می زداید

در پشت نگاهش دنیای اسرارآمیزی نهفته است. دنیایی که قرار است تا لحظاتی دیگر ما هم وارد آن شویم. با گرما و صمیمیت رفتار می کند.

در پشت نگاهش دنیای اسرارآمیزی نهفته است. دنیایی که قرار است تا لحظاتی دیگر ما هم وارد آن شویم. با گرما و صمیمیت رفتار می کند. امروز آمده ایم به خانه محمد قبادی. خانه پر از آرامش و به دوراز تجملات و لوکس پرستی. قاب های روی دیوار صفا و آرامش این خانه را صدچندان کرده است. قاب عکس هایی از آدم هایی بالباس خاکی و دل های خاکی و بی آلایش. نشسته ایم و چای می نوشیم و صاحب خانه از کوله پشتی خاطراتش بهترین ها را برایمان تعریف می کند. این گزارش داستان زندگی جانبازی است که سال هاست روی صندلی چرخدار زندگی می کند. تخریبچی بوده، از پس میدان های مین خوب برمی آمده، حالا هم از پس زندگی.
 
 
قبادی

 

قبادی

 

لذت زندگی ام

در ابتدای گفت وگو می گوید: «از کار کردن لذت می برم. مدتی در وزارت دفاع کار می کردم. راضی بودم. دلم می خواست به کارم ادامه بدهم اما دیگر شده بودم دست وپا گیر دیگران. جانباز قطع نخاع هر کاری می کرد بازهم نمی توانست در وزارت دفاع در شغلش به دیگران کمک کند این بود که ازکارافتاده شدم. البته خیلی هم ازکارافتاده نیستم چایتان را که میل کردید اگر مایلید بیایید تا محل کارم را نشانتان بدهم!» آقای قبادی این ها را می گوید و بعد با صندلی چرخدارش به راه می افتد. از طریق آسانسور به پشت بام ساختمان رفتیم. وقتی در پشت بام به روی مان باز شد انگار وارد بهشت شده بودیم. بهشت گل ها. آن هم میان دود و دم پایتخت. می گوید: «همه این گل و گیاه را خودم پرورش داده ام. می بینید که آنقدرها هنوز از کارافتاده نشده ام. (خنده)»

مادر حلالم کن!

گوشه ای از بهشت کوچک آقای قبادی جا برای دو نفر بود. روی صندلی چوبی که در میان گل های آن باغچه بی نظیر بود نشستم و رزمنده 30 سال پیش سفره دلش را باز کرد: «دلم آرام نمی گرفت. آن موقع 20 سالم بود. ماندن در خانه مرا راضی نمی کرد. همه دوستانم در جبهه بودند و پدر و دوبرادرانم. خجالت می کشیدم و مدام به خودم می گفتم تو چرا ماندی؟ هرروز که می گذشت عطشم بیشتر می شد. تاب ماندن نداشتم. هر خبری که از جبهه می رسید دلم را طوفانی می کرد؛ اما بااین وجود نمی توانستم به جبهه بروم! به خاطر مادرم و بردار کوچکم. آخر آن ها دیگر تنها مرا داشتند. پدر و هر دوبرادرانم در جبهه بودند و مادرم از این می ترسید که با رفتن من خانه اش سوت وکور شود. وقتی بی تابی هایم را می دید می گفت: حداقل صبر کن پدر یا یکی از برادرانت برگردد بعد تو به جبهه برو؛ اما من نمی توانستم بنشینم و منتظر بمانم. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. رفتم جبهه. شبانه. بی خبری. تنها یکی از دوستانم از این ماجرا باخبر بود که قرار شد بعد از رفتنم به مادرم مادر حلالم کند.»

 

قبادی

معبری که باز شد

 آقای قبادی ادامه می دهد: «چهار ماهی می شد که در خط مقدم جبهه بودم. عملیات والفجر یک آغاز شد. من هم یکی از صدها رزمنده ای بودم که در والفجر یک حضور داشت. گفتنش آسان است اما به سرانجام رساندن یک عملیات به این سادگی ها نیست. مثل بیشتر عملیات ها به یک بن بست رسیدیم به میدان مین. مین های تله ای. یک اشتباه کوچک و یک اشاره کافی بود تا آنجا به یک جهنم تبدیل شود. خاصیت مین های تله ای همین است اگر یکی از آن ها منفجر شود همه میدان مین می رود روی هوا. مین های تله ای سد بزرگی بود و بن بست عملیات. باید این حصار را می شکستیم. معبر. باید یک معبر باز می کردیم. چند نفر داوطلب شدند برای باز کردن معبر. تخریبچی ها بودند اما فرصت و زمان را نباید از دست می دادیم باید چند رزمنده دیگر به آن ها کمک می کرد. با چند رزمنده دیگر به کمک برداران تخریبچی رفتیم. تمام هوش و حواسم را جمع خنثی کردن مین کرده بودم که یک دفعه. «بمب.» برای یک لحظه احساس کردم آتش به تمام وجودم دارد چنگ می زند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید دیگر هیچ چیز نفهمیدم. یک لحظه چشمانم را باز کردم دیدم در بین مجروحان زیادی پشت آمبولانسم. دوباره بی هوش شدم. به هوش که آمدم یک روز گذشته بود و من روی تخت بیمارستان تبریز بودم. پرستار می گفت تمام بیمارستان های کشور پرشده از مجروح. به همین خاطر شمارا به تبریز منتقل کردند به خاطر کمبود تخت خالی.»

سه ماه بعد فهمیدم قطع نخاع شده ام!

آقای قبادی آن قدر شدت جراحاتش زیاد بود که نمی دانست مجروحیتش از کدام ناحیه است! تعریف می کند: «افتاده بودم روی تخت. حس عجیبی داشتم. به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که حالم خوب شود و هر چه زودتر برگردم به جبهه. پرستارها را کلافه کرده بودم، هرروز می پرسیدم «من کی مرخص می شوم؟» اصلاً نمی پرسیدم که مشکل چیست، مجروحیتم در چه حد است. آن ها هم چیزی نمی گفتند تا اینکه بردارم آمد. از او هم چیزی نپرسیدم. تصور می کردم یک جراحت سطحی است و بهبودی در پیش است. بردارم مرا از تبریز به بیمارستان تهران آورد. سه ماه می گذشت و من نمی توانستم از جایم جم بخورم. انگار به تخت بسته بودندم. حالا دیگر می خواستم بدانم چه اتفاقی برایم افتاده اما پزشکم چیزی نمی گفت. بعدها فهمیدم آن ها به این امید بودند که این بی تحرکی به خاطر یک شوک نخاعی است و بعد از مدتی کوتاه برطرف می شود؛ اما این طور نبود و من برای همیشه قطع نخاع شده بودم و همه چیزتمام شده بود.»

دنیا آوار شد بر سرم

قبادی از زمانی که متوجه شده بود دیگر تا آخر باید به یک صندلی چرخ دار تکیه بزند، روایت می کند: «آن موقع تازه 20 سالم بود. انگار تمام دنیا آوار شده بود روی سرم. فکر می کردم به آخر خط رسیده ام و همه چیزتمام شده. خودم را این طور تصور می کردم، آدمی که تا آخر عمر باید روی تخت بی حرکت دراز بکشد و به سقف اتاق خیره شود. از بیکار بودن و انزوا متنفرم. با آن وضعیت چه طور می توانستم کنار بیایم. نگران بودم. می ترسیدم. از اینکه دیگر نتوانم کارهایم را انجام بدهم. حتی نتوانم از پس حرکت با صندلی چرخدار برآیم و باری شوم بر روی دوش دیگران. پزشکان می گفتند باید محیط خانه طوری باشد که یک پرستار 24 ساعته از من مراقبت کند، مرا جابه جا کند تا دچار زخم بستر نشوم و اینکه مثلاً وضعیت سرویس بهداشتی و حمام خانه باید طوری باشد که دیگران بتوانند با برانکارد مرا به حمام و دستشویی ببرند. این کارها واقعاً از عهده افراد خانواده ام برنمی آمد. بااینکه سخت بود به خاطر این شرایط ویژه و آسایش خانواده ام به آسایشگاه جانبازان رفتم. می دانستم آسایشگاه مثل خانه خود آدم نمی شود اما مرا به میل و اراده خودم از بیمارستان به آسایشگاه منتقل کردند.»

 

تولدی دوباره

سوژه گزارشمان فضای آسایشگاه جانبازان را برایمان این طور توصیف می کند: «فکر می کردم آنجا جای افراد مسن است نه جای من، وقتی رفتم آنجا دیدم جانبازان دیگری هستند از من جوان تر و باتجربه تر. کمی طول کشید تا به محیط آنجا توانستم عادت کنم. خیلی از جانبازانی که در آسایشگاه حضور داشتند از من وضعشان بدتر بود اما روحیه شان حرف نداشت. خلاصه برایتان بگوییم فضای آسایشگاه درست حال وهوای جبهه را برایم داشت. بچه ها در آسایشگاه به هم کمک می کردند، در کارها همدیگر را راهنمایی می کردند و... کم کم با این شرایط با محیط آسایشگاه انس گرفتم. البته خانواده ام هیچ وقت مرا در آسایشگاه تنها نگذاشتند، کارهایم را انجام می دادند، با کمک آن ها به خودم آمدم. دیدم این طور نمی شود. همیشه که کسی در کنارم نیست که خرده فرمایشات و کارهای روزمره مرا انجام بدهد. باید خودم را آماده می کردم برای کنار آمدن با این شرایط جدید زندگی. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و توکلی که به خدا داشتم و می دانستم تحت هیچ شرایطی بنده هایش را تنها نمی گذارد خواستم که کمکم کند تا دوباره متولد شوم. جمله «خواستن توانستن است» را هرروز تکرار می کردم و در کمتر از دو ماه توانستم یک سری از کارهای شخصی خودم را به تنهایی انجام بدهم. مثلاً از روی تخت خودم را کشاندم به روی صندلی چرخدار. بعدش هم توانستم کمی دست راستم را تکان بدهم و چرخ های صندلی را حرکت بدهم. دیگر روی تخت درازکش نمی افتادم. می نشستم. با این کارها کم کم امید در من جوانه زد؛ اما یک احساس آزارم می داد. احساس خلاء. دلم می خواست خلاء زندگی ام را پرکنم و مفید باشم. به همین خاطر ادامه تحصیل دادم. شروع کردم به درس خواندن. وقتی مسئول آسایشگاه دید که خیلی کتاب مطالعه می کنم از من خواست که به کسانی که سواد خواندن و نوشتن نداشتند سواد بیاموزم. با نهضت سوادآموزی هم هماهنگ شد و یک سری کتاب برای ما فرستادند و تدریس در آسایشگاه را شروع کردم. در کلاس درس همه شور و شوق فراوانی داشتند. از این کار خوب استقبال شد. بااینکه تنها دو ماه از معلولیتم می گذشت روزانه یک تا دو ساعت تدریس می کردم. دست از تلاش برنداشتم و همزمان با تدریس، درسم را هم می خواندم. آن خلاء دیگر داشت پر می شد. من آدم مفیدی شده بودم. در مدتی که در آسایشگاه بودم دیپلم را گرفتم و برای رفتن به دانشگاه حقوق تهران آماده شدم.»

خوشبخت ترین آدم روی زمینم

توکلی که به خدا داشتم و می دانستم تحت هیچ شرایطی بنده هایش را تنها نمی گذارد خواستم که کمکم کند تا دوباره متولد شوم. جمله «خواستن توانستن است» را هرروز تکرار می کردم و در کمتر از دو ماه توانستم یک سری از کارهای شخصی خودم را به تنهایی انجام بدهم.

قبادی که همیشه مشغول کار و تلاش است، شکیبا بودن و مقاومتش در برابر مشکلات را مدیون تجربه هایی است که در دوران جبهه و آسایشگاه کسب کرده است: «از آدم های جبهه و جنگ صبر و حوصله را یاد گرفتم و برنامه ریزی درست ودرمان در زندگی را. یاد گرفتم متکی به تقوا و اصول باشم. ازنظر من وقتی هدف در زندگی بر مبنای تعالی و رشد باشد هیچ مشکلی نیست که نشود از آن عبور کرد و موانع را می توان کنار زد. این گذر از رنج ها و مشکلات است که خستگی را از آدم می زداید. من از سال 62 که مجروح شدم تا سال 65 در آسایشگاه بودم. وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم از آسایشگاه آمدم بیرون. آمدم تا زندگی شخصی عادی خودم را ادامه بدهم. می دانستم از زندگی چه می خواهم. من می خواستم زندگی کنم نه اینکه فقط زنده باشم. ازدواج کردم و از ازدواجم بسیار راضی هستم. من یکی از خوشبخت ترین آدم های روی زمین هستم. از حق نگذرم، علاوه بر اینکه همسری بسیار کدبانو و مهربان دارم مادری فداکار هم دارم که همیشه پشتیبان و یاورم بوده است. همسرم مرا اصلاً معلول و جانباز نمی بیند. همیشه می گوید تواناتر از آن چیزی هستم که قبل از ازدواج فکر می کرده. می گوید: «تو انسانی بسیار قوی هستی» همین نگاه ها و حرف هاست که به من امید می دهد.»

روزهای خوش من و یک معجزه!

این جانباز در ادامه از زیباترین روزهای زندگی اش می گوید: «بهترین لحظه زندگی ام وقتی بود که پسرم وارد زندگیمان شد. با توجه به اینکه درابتدا تصور می شد قطع نخاعی ها نمی توانند بچه دار شوند اما راز و نیازهای من به درگاه خدا بی جواب نماند و حکمت خدا بود که من پدر شوم. آن روزی که فهمیدم به زودی پدر می شوم با تمام وجودم خوشحال بودم. بندبند وجودم منتظر آمدنش بود و هیچ لذتی بالاتر از این نیست که فرزندت را در آغوش بگیری و بزرگ شدن و خوشبختی او را ببینی. من آن روز زیبا را هیچ وقت و هیچ زمانی حتی اگر خدای ناکرده آلزایمر هم بگیرم فراموش نمی کنم. (خنده).»

همسرم می گوید کم آورده!

شاید در نگاه اول همه تصور کنند که افراد نخاعی نمی توانند از پس امور روزمره خودش هم برآید اما این جانباز قطع نخاع کوه انرژی است. قبادی نه تنها از پس کارهای خودش برمی آید بلکه در امور منزل هم به همسرش کمک می کند، او دراین باره می گوید: «همسرم اجازه نمی دهد در کارهای خانه زیاد به او کمک کنم. نه به خاطر شرایط خاص جسمی ام. نه. به خاطر اینکه دوست ندارد در هیچ کاری کم بیاورد. می گوید: «تو همه کاری بلدی پس بگذار من هم کاری یاد بگیرم!» من هم به خواسته اش احترام می گذارم اما وقت هایی که مهمان داریم روی کمک من کلی حساب باز می کند.»

قبادی

باید می گفتم...

 جانباز قطع نخاع گزارشمان در ادامه از یک اعتراف می گوید، از یک حقیقت: «پسرم از بچگی من را روی ویلچر دیده بود، می دانست نمی توانم راه بروم، پابه پایش بدوم و با او بازی کنم؛ اما روزی رسید که باید می گفتم چرا معلولم، چرا رفتم جنگ، چون بارها از من پرسیده بود. وقتی زمان مناسبش رسید که می توانست حرف هایم را درک کند به او توضیح دادم به زبان خودش. به او گفتم: پسرم! همان گونه که تو دوست نداری کسی به اتاقت بدون اجازه سرک بکشد یا اسباب بازی هایت را بردارد، ماهم دوست نداشتیم کسی بیاید شهرمان را بگیرد و به اطرافیانمان ظلم کند. با مثالی که زدم متوجه شد. می گوید: «بابای من قهرمانه.» خانواده من با این قضیه کنار آمده اند. آنها هم مانند من فکر می کنند؛ اینکه باید می رفتم و باید از جان و مال و ناموسم دفاع می کردم. هیچ وقت نگذاشتم معلولیتم باعث شود که پسرم احساس کمبود کند. او را هیچ وقت تنها نگذاشتم. باوجوداینکه شرایط جسمی خوبی نداشتم، از همان کودکی پا به پای او بازی می کردم. به پارک می رفتیم به شهربازی. همراه او سوار بر اسباب بازی های شهربازی می شدم. از دوسالگی باهم به استخر می رویم. حالا که بزرگ تر شده به باشگاه تیراندازی می رویم. همیشه با او بودم. الآن علی- پسرم- به دانشگاه می رود و مثل آن وقت ها کمتر باهم هستیم. این روزها سرش به درس ومشقش گرم است؛ اما وقتی می آید من از بودنش در کنارم احساس غرور می کنم.»

 

یک درد دل...

«کاش می شد نه تنها برای جانبازان بلکه برای معلولین و سالمندان هم یک فکر اساسی کرد. برای جای پارک، رفت وآمدشان، حتی برای ایستگاه های اتوبوس و مترو کاری کرد. مثلاً خود من تا الآن سوار مترو نشده ام و خیلی دوست دارم که برای یک بار هم که شده از این وسیله نقلیه عمومی استفاده کنم؛ اما شرایط نمی گذارد. جایی برای رفت وآمد معلولان در شهر تعبیه نشده است. درست است تعداد کمی از آدم ها مثل ما هستند؛ اما ای کاش کمی ما جانباز قطع نخاعی و معلولان را درک کنند. کسی چه می داند جانبازی و معلولیت چه مصائب و مشکلاتی دارد. ای کاش کمی بیشتر از الآن به جانبازان و معلولان رسیدگی شود».

یک آرزو

 «آرزو دارم همه آدم ها موفق باشند. اوضاع معیشتی و درمانی جانبازان و معلولین کشورمان بهتر از قبل شود. تمام فرزندان سرزمینم به تمام آرزوهای دست نیافتنی شان برسند.»

سخن آخر؛ حرف دل

«من زنده ام پس زندگی می کنم و لذت می برم از دنیایی به این زیبایی.»

به نقل ازتبیان

منبع: تبیان
کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
وقتی این گزارشو کامل خوندم دو چیز رو با تمام وجود درک کردم . یکی اینکه این جانباز خیلی مهربونه .. اون هر چیزی رو برای خودش می خواد برای دیگران هم خواسته ! آفرین به این همه مهربانی ...
دوم اشاره اش به آوار شدن بود ... ای وای از آوار شدن یه حقایق تلخ بر سر آدم !!!
می دونی وقتی یه حقیقتی روی سر آدم آوار میشه خیلی همت می خواد که خودتو از زیر آوار بیرون بکشی .. همین قدر بگم جانباز قبادی درود بر همت تو !
سلام
زنده باشي


سلامت باشي



شادباشي...
سلام زنده باشی مرد جان فدات دنیا و اخرتت هم زیبا باشه انشالله
زنده باشی دلاور.سلامت باشی.زندگی کن ولذت ببر.خداپشت وپناهت خوش وخرم سربلند.پیشاپیش سال نوشماهم مبارک باشد..باآرزوی سلامتی وطول عمرباعزت ازدرگاه حضرت حق برای کل جانبازان مهین اسلامی به ویژه جانبازفاش نیوزدکترساقی..
زندگی همین است ، منتظر کسی نمی ماند.
اگر سوار این مرکب شوی با زندگی هموار می شوی حتی اگر قطع نخاع باشی . فرقی نمی کند ، رمزش خواستن است ، خدا آنقدر بزرگ است که هوای تنفس برای زندگی را رایگان قرار داده چه سالم باشی چه معلول فقط یکبار برای زندگی زمینی متولد می شوی.
اگر زیبا فکر کنی زندگی را برای خودت و اطرافیان خودت زیبا می کنی و به تکامل میرسی ، اصلا" راز هستی همین است که خودت انتخاب کنی چگونه به خلقت بنگری وقتی شاخه گل زیباست که در طبیعت باشد نه در شیشه سربسته چون بدون هوا می میرد و با مرگش نه تنها خودش میمیرد بلکه دیگران را از درک زیبایی خود محروم می کند.
هر وقت این تفکر در هر ذهنی غالب شد حیاتش ابدی خواهد شد ، شاید شاخه گل بمیرد ولی نام گل همیشه تداعی کننده نام زیبای زندگی است و مانند شهدای عزیز ما میشوند که در هر کوی و برزن همت ها ، حسن باقری ها و مهدی زین الدین ها زنده اند و میراث دار نام ابر مردی در این قرون هستند که زیبایی را در میان خاک و سنگر زنده کرد ، نامش امام بود و با یک اشاره شور جوانی ایرانی را به رخ دنیا کشید.
حال نوبت ماست که انتخاب کنیم که زیبا باشیم یا زشت .
بله بیائید انتخاب کنیم که ابدی شویم و زندگی را زیبا بنگریم و نگذاریم ولایتمداری در ما تضعیف شود تا سید علی است جوانان راه درست را از او یاد گرفته و طلایه دار نسل جبهه و جنگ و حزب الهی سید علی خواهند بود.
بیائید زیبا باشیم و به تکامل برسیم خیلی راحت است بیائید همدل شویم . (یا علی گفتیم و عشق آغاز شد)
بنــــــــام خدا،
ســـلـــام برمردان بےادعـــا.سلام بررفیقان خاڪـــےسلام برهمه خوبیهایت سلام برمادرت ڪـــه شیـــرےپاڪ به شمــادادسلام برپدرت ڪــه لقمه هاےپاڪ رادردهانت گذاشت.محمـــدجان،حاجــــِےجان،رفیق جان،اگربخواهم صادقانه بگــویم دریڪ ڪـــلمه بخداقسم ڪــم آورده ام من همان روزهــاےجنگ هم جلوتخربیچی هاغواص ها،اطلاعاتـــےها،ڪـــم می آوردم،حالاهم جلوشمازبانم قاصراست.وقتــــےشمـــاازتهــران تافارسان چهــارمحال بفڪـــرمن هستیدوبخشــےازحقوقتان رابراےمن میفرستِےمن چه حرفےمیتوانم بزنم حاجےالهےقربونت برم سالاربرادرم جان بازباشرف میدانـــــےچراامروزخودت راخوشبخترین آدمهامی نامـےاین بواسطه خوبی های شماست وقتــےدرمعناےحقیقےڪلـــمه ایثارگـــرِےدرزندگےهم جزءعارفانےبرادرقبادےعزیزبخداقسم دربرابرتواضع شمادستم قفل است ونمیتــوانم چیزےبنویسم ولےهمین ڪه میبینم باروحیه اےبالاانرژی رابدوستانت انتقال میدهےحالم خوب میشودحاجی جانم خداپسرت راببخشه بخودت ،من از۶۰۰کیلومترآنطرفترازشمادستت رامیبوسم وهمه افتخارم اینست ڪه یڪ دوست حقیقےازجنس شهداءدارم حاجےجان ڪاش نزدیڪت بودم وبراِِےیکبارهم ڪه میشدبوسه اےبه پاهایت ڪه روزگارےمعبرهارابازمیڪردمیزدم شایدمعبرجلومن هم بازمیشدوبه دوستانم میرسیدم روی ماه پسرگلت رامیبوسم وهیچوقت محمدقبادِےرافراموش نخواهم ڪـــــــــــــــردنوکرتم حاجِےالتماس دعـــابرادرڪوچڪت رضــــــا.
باسلام حاح محمد استاد عزیزم از مطلب بالا واقعا درسی خوب یاد و عبرت گرفتم ومن الله التوفیق
سلام چرا دردنیای زر وزور وبیوفایی مرذم را تشویق به جبهه ها درک ذاهیان نور میکنیم ولی ازشهدای زنده پرانرژی غافلیم کساتنی که درد را میشناسند وشعله عشق امیدرا درما شکوفا میکنذ سلام برقهرمانان ویلجرنشین صبور
سلام و درود خداوند بر شما که با عزمی راسخ نگذاشتید مجروحیت و درد جانبازی بر شما غلبه کند و نا امید نشدید و به زندگی با رضای خداوند راضی شدید ان شا الله موفق و سربلند و روسفید در محضر ایمه اطهار باشیم خداوند عاقبیت همه ما را ختم به خیر کند .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi