شناسه خبر : 45444
شنبه 25 ارديبهشت 1395 , 10:50
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطرات یک مدافع حرم؛

اینجا کربلاست!

"صدای علی پر از غم از دست دادن رفیقانش بود. به مریم گفت: آبجی به دوستانت، همکارانت به همه سلام مرا برسان و بگو اینجا هر وقت برم زیارت برای همگی دعا می‌کنم، بگو آنها هم برای پیروزی ما دعا کنند. اینجا کربلاست. اینجا (سوریه) کودکان زیادی پرپر می‌شوند."

حرم مردانی را به خود دیده که جانانه ایستاده‌اند و نگذاشته‌اند به اسارت تکفیری‌ها برود. داستان این مردان که عاشقانه زیسته‌اند و سختی‌های بسیاری را به جان خریده‌اند بسیار شنیدنی‌ست. در ادامه بخش ششم نوشته‌های یکی از شاهدان مجاهدت‌های مدافعان حرم را می‌خوانید که در این بخش به شرح وقایع در سوریه و پرپر شدن کودکان سوری پرداخته است. از آنجا که همه یادداشت‌های این رزمنده دلاور مدافع حرم قابل انتشار نیست تنها بخش‌های قابل نشر با نظر ایشان منتشر می‌شود:

جای علی در خانه، بین اقوام‌، در مهمانی‌ها و... خالی بود. عمه علی هفته‌ای دو - سه مرتبه زنگ می‌زد و احوال علی را از خانواده‌اش می‌پرسید و پایان هر تلفن برای پیروزی مدافعین حرم و نابودی دشمنان، بسیار دعا می‌کرد. هر کدام از اقوام حتی اقوامی که قوم و خویش دور محسوب می‌شدند، پیگیر خبرهای سوریه و متعاقبا احوال علی بودند. از مادر عروس خواهر علی و اقوامشان گرفته تا دوستان مریم و حتی والدینشان جویای خبر سلامتی علی بودند.

با رفتن علی موج‌های مختلفی شکل گرفته بود. موجی از مهربانی و دلواپسی، دعا برای پیروزی مدافعین و نابودی تکفیری‌ها، نذر و نیاز و چله گرفتن و... این اتفاقات یا دهان به دهان در مجالس و محافل می‌چرخید یا در فضای مجازی دست به دست می‌شد.

گویا علی مثل یک حلقه، تمام حلقه‌های دور یک زنجیر را به هم متصل کرده بود.

زینب، خواهر بزرگتر علی، عضو کانال‌های مختلف خبری شده بود تا موثق‌ترین خبرها را در مورد سوریه دریافت کند. او دو دختر داشت. مهرناز و مهرآفرین. دو دختر زیبا و درسخوان در سن دبیرستان و راهنمایی.

زینب سفره شام را انداخت و بقیه را صدا کرد. اما خودش با غذا بازی می‌کرد. رضا -همسرزینب- پرسید: چرا شام نمی‌خوری؟ زینب پاسخ داد: الهی بمیرم علی این غذا را خیلی دوست داشت، از گلوم پایین نمیره و اشکی از گوشه چشمش جاری شد. مهرناز و مهرآفرین بعضشان ترکید. آن دو دایی خود را که مهربان و آرام و شوخ طبع بود خیلی دوست داشتند. علی کمی از دختر زینب بزرگتر بود و او نسبت به علی، علاوه بر حس خواهری، حس مادری هم داشت.

خبر می‌رسید که آمریکا، عربستان و ترکیه قصد حمله به سوریه را دارند. همه خانواده نگران بودند. خبرها ضد و نقیض بود.

مریم دانشگاه بود که آقا رضا تماس گرفت و گفت: زینب در خیابان حالش بد شده و به دکتر رفته است. مریم خودش را به زینب رساند. وقتی علت را پرسید. زینب گفت: تو مغازه بودم که رادیو اعلام کرد ترکیه به سوریه حمله هوایی کرده و بعدش نفهمیدم چی شد. مریم، علی کجاست؟ نکند تو حمله این لعنتی‌ها .... گریه امان صحبت نداد.

مریم او را بوسید و گفت: نه بابا. نگران نباش. زنگ زد، صحبت کردیم. حالش خوب بود و در دلش بابت دروغ مصلحتی که گفت از خدا عذرخواهی کرد و دعا کرد که علی زنگ بزند.

طولی نکشید که علی زنگ زد. مثل همیشه به موبایل پدرش و خبر سلامتی خودش را داد. اما خوشحال نبود. چون تعدادی از همرزمانش شهید شده بودند. صدای علی پر از غم از دست دادن رفیقانش بود. به مریم گفت: آبجی به دوستانت، همکارانت به همه سلام مرا برسان و بگو اینجا هر وقت برم زیارت برای همگی دعا می‌کنم، بگو آنها هم برای پیروزی ما دعا کنند. اینجا کربلاست. اینجا (سوریه) کودکان زیادی پرپر می‌شوند.

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi