شناسه خبر : 77101
چهارشنبه 12 شهريور 1399 , 11:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

چند قدم با بهمن...

فاش نیوز- بیست و ششم مرداد سالروز بازگشت پرستوهایی است که در مصداق کلام رهبر فرزانه انقلاب با صبر و استقامت و ایثار آبروی ملت و نظام را حفظ کردند.

امروز قصد آن است که از یک پاسدار بسیجی عارف سینه سوخته و درد کشیده ای بنویسم که مظلوم واقع شده است.

از خدای تبارک و تعالی استمداد می طلبم که مرا مورد لطف قرار دهد تا قلم و افکارم فقط در جهت ارزش های انقلاب و خون پاک شهدا باشد.

 بهمن امیریان مخاطب عزیزم نیز می خواند، کلمه بهمن از حروف ب،ه،م،ن این چهار حرف در کنار هم قرار گرفته و نام یک انسان عاشق را تشکیل داده است. برخی از اوقات بسیاری از ما در همین چند کلمه و تشکیل جمله ایی از این گونه کلمات خلاصه می شویم. اما گاهی نام بعضی از افراد فراتر از یک جمله و شهرت است که یکی از آنها همین شهید "بهمن امیریان" است.

 یکی دیگر از  آنهاسردار  رشیداسلام "عبدالصمد امیریان" است، همچنین راه "خدا امیریان" یکی از دیگر از پیشکسوتان است. "محمد رضا امیریان" یکی دیگر از همین اسوه ها است که نمی شود آن را در یک نام منحصر کرد.

راه خدا امیریان پهلوانی از جنس عشق است که با اینکه سی و هشت سال از شهادتش می گذرد اما هنوز هم وقتی نام او را در شهر و استان می آورید مردان پاکباز آن دوران که درقیدحیات هستند با آهی سرد از اعماق وجود می گویند دیگر پدر و مادری قادر نشده  است که راه خدای دیگری بیاورد.

بهمن امیریان متولد سال 44بود، یعنی زمانی که جنگ نابرابر بر ما تحمیل شد او 15 ساله بود و پانزده سالگی یعنی ورود به هفت سال  سوم زندگی است. در بحث روان شناختی و شخصیت پردازی و بر اساس گفتمان متخصصان این رشته، هفت سالگی دورانی است که انسان از نوجوانی به جوانی پا گذاشته است.

 بیشترین اوقات روزانه هر فرد در این سن و سال به خودش تعلق دارد که در این تعلق به زیبایی برون و نوع پوشش و نوع رفتار می پردازد. این یک روند کاملا طبیعی است. شاید در کمیت و کیفیت آن نوسان باشد ولی عدم نیست.

 یعنی امکان ندارد یک جوان در ابتدای جوانی از بحث پوشش ظاهری و آراستگی تیپ و استایل بدنیش فارغ باشد و بر اساس این مبحث تقریبا جزء محالات است اما امام و انقلاب و دفاع مقدس این ناممکن را ممکن کرد.

بنابراین جوانانی که تحت فرامین امام راحل تربیت شدند این مقوله ها را زیر پا گذاشته و چرخش 180درجه ای به آن دادند. جوانان انقلابی و بسیجی کشورمان با رهبری امام راحل نه اینکه به ظاهرخود توجهی نمی کردند بلکه در مسیر تکاملی به درون خویش بیشتر توجه داشتند.

نتیجه کار این می شود که امام راحل رضوان الله تعالی علیه فرمودند "شهدای ماره صد ساله را یکشبه طی نمودند". شاید افرادی باشند که در این مصداق کلامی ابهامی داشته باشند اما پاسخ این کلام امام راحل را شهید "شاهرخ ضرغام" مدنظر قرارمی دهیم. این باور را همگان داریم که یک نیرویی قوی تر ازنیروی ما و طبیعت است که از نیست، هست می سازد. او قادر مطلق است و قادر است مخلوقاتش را در کمترین زمان ممکن به سمتی هدایت کند که به تکامل برسند.

دربیست هفتم بهمن ماه شصت و دو عملیاتی با نام "والفجر پنج" در مناطق مهران، چنگوله و دهلران آغاز شد که اهداف نظامی آن فریب دشمن و خروج از هور الهویزه بود که جزئیات آن رامی توان در ویکی پدیای عملیات جستجو کرد.

اما بهمن داستان ما در این بهمن ماه سال 62 چه می کند و در کجای آن قرار دارد. جوانی که تازه گام در عرصه جوانی نهاده است و در خانواده ای زندگی می کند که پدری متدین و مادری فاطمی صفت دارد.

حاج اسماعیل پدر شهید والامقام بهمن کسی نیست جزیک انسان وابسته به اهل بیت با صداقت کامل و منشی ساده و بی آلایش و بدون کبر و ریا دارد. 

فرزند او نیز بهمن جوانی هفده ساله که هنوز محاسن صورتش کامل نیست اما عقلش سلیم و خدایی شده است اما این سوال پیش می اید که چه ارتباطی بین بهمن با جنگ آنهم با گردان های رزمی و عمل کننده و خط شکن وجود دارد.

او در خط مقدم جبهه فعال است و می جنگد و شعارش امام راحل ، شهدا و خط سرخ شهادت است. چرا که با پیروزی انقلاب اسلامی مسیر جوانان کشورمان بطور کامل تغیر و مساجد و پایگاهاه ها به فرمان حضرت امام راه اندازی می شود.

جوانان عارف و بسیجی می شوند و راه برای همه باز شده است و بهمن هم از این قاعده مستثنی نیست و توسل های پدر و مادرش در روزهای زندگی او را آماده تر می کند. تا که پا را فراتر بگذارد و احساس مسئولیت بکند و وارد مقوله دفاع مقدس شود.

محل زندگی بهمن و خانواده از فارسان به شاهین شهر منتقل شد و علت مهاجرت این بود که امکانات تحصیلی در استان چهار محال و بختیاری کافی نبود.

حاج اسماعیل هم دوست داشت فرزندانش در مقاطع عالی تحصیلی درس بخوانند. به همین خاطر زندگیش را بi خاطر تحصیل فرهاد و بهمن و شاهپور و دو دخترش به شاهین شهربرد.

بهمن فعالیتش در خط  امام بود و این راه را بر راه های دیگر ترجیح داده بود. اما وقتی موضوع جنگ پیش آمد بهمن بدلیل شرایطی که برایش فراهم شده بود راهی جبهه شد.

گویی احساس مسئولیتش خیلی زیاد شده بود و  برای رفتن و دفاع از کشور در پوست خود نمی گنجید. بالاخره با رفت و آمدهای زیاد موفق شد که به جبهه اعزام شود و این موضوع درسن شانزده سالگی اتفاق افتاد.

در سال 61به جبهه حق علیه باطل رفت و مجروح شد ولی هیچکس نفهمید که بهمن از چه ناحیه ای مجروح شده است اما با این وجود جبهه را رها نکرد. سال 62که  از راه رسید همه ایام خود را در جنگ بود تا عملیات مورد نظر فرا رسید "والفجر پنج" و رزمندگان به خط دشمن زدند.

در گوشه ای پرت و غیر قابل باور، بهمن و تعدادی از بچه های گردان گیر افتاده بودند و دشمن سفاک بعثی روی آنها اشراف کامل داشت و عاشقان هنرمند را مورد تهاجم قرار داده و بسیاری را با تیرخلاص به شهادت رسانید.

برخی ها هم مثل بهمن بخi اطر اعتقادی که داشتند بسیار مقاومت کردند تا اینکه تیر دشمن به کمرش اصابت و مهره های ستون فقراتش را درگیر کرد. تا قادر به حرکت نباشد همه همرزمان بهمن در عملیات شهید شده بودند.

با این حال باید شرایطی فراهم میشد تا با بقیه شهدا تخلیه شوند اما اینگونه نشد. وقتی دشمن مطمئن می شود که دیگر صدای شلیکی در کار نیست دست بکار می شود و تیر خلاص می زند که تعدادی از آنها به شهادت می رسند.

اما وقتی نوبت بهمن برای تیرخلاص می شود او اقدامی نمی کند و افسر عراقی وبه گمان اینکه شهید شده است آنجا را ترک می کند.

بهمن هم بیهوش روی زمین افتاده و همه بدنش را خون فرا گرفته بود. اما وقتی ناکسان فاقد شرافت بعثی برای تخلیه در منطقه حاضر می شوند، بهمن و تعداد دیگری را که قادر به حرکت نبودند را به اسارت می گیرند.

این در حالی است که بر اساس کنوانسیون های بین المللی اسرای مجروح باید با تجهیزات کامل جابجا شوند اما افسر عراقی با بی رحمی کامل آنها  را در یک کامیون قرار می دهد و به شهر العماره می فرستد.

 بهمن و دیگر اسرای مظلوم (که در حدود 21 نفر بودند) در عین مظلومیت در یک اتاق محقر زندانی می شوند. هر چند که قوانین بین الملی می گوید باید برای آنها پرستار تهیه  شود و صفر تا صد خواسته های شان را برآورده کرد اما بعثی ها با قساوت تمام با آنها رفتار می کنند.

تا اینکه تعدادی از رزمندگان داوطلب خدمت به آنها می شوند و مورد موافقت رئیس اردوگاه واقع می شود.

 فرصتی دست داد تا از آزاده جانباز "حسین معظمی" که با بهمن در یک اردوگاه اسیر بود خصوصیات و روحیات بهمن را جویا و کنجکاو بودم پسر عمویم چگونه ایام اسارت را سپری کرده بود و چگونه شهیدشد.

او گفت: بهمن بقدری ماخوذ به حیا و متواضع بود که در طول دو سال اسارت تا شهادتش هرگز به خانواده اش نگفت که روی تخت افتاده ام و قادربه حرکت کردن نیستم. او هیچگاه به پدر و مادرش نگفت که قادر نیست لباس هایش را از تنش بیرون بیاورد.

 با این همه مظلومیت او هیچ وقت نگفت که پدر یا سایر اعضای خانواده قادر نیستند مسایل بهداشتی وشخصی اش را بخوبی انجام دهند. وقتی این موارد را آزاده شوشتری ساکن اهواز برایم گفت قلبم شکست و نفسم به شماره افتاد که خدایا ما کجائیم و شهدا کجا بودند و هستند.

خدایا ضایع نخاعی باشی آن هم در اسارت بعثی هایی که همپا و همقدم کودک کشان تکفیری هستند که تا وقتی که ضربات شلاق  شان دربدن اسیری تبدیل به خونریزی نمی شد احساس رضایت نمی کردند و چقدر این نوع اسارت سخت بود.

ازمعظمی پرسیدم بهمن وقتی اینجا بود به نماز و  مسایل دینی مقیدبود یا نه، آیا در ارودگاه با همان وضعیت قطع نخاعی هم اینگونه بود؟ با بغضی فروخورده پاسخ داد، ما در اردوگاه فقط یک جلد کلام الله مجید داشتیم اما بهمن همه دعاها را در سینه اش حفظ کرده بود.

او میگفت: بهمن دعای کمیل را در کوتاه ترین زمان ممکن به من آموخت و امروز دعای کمیل را بدون در دست داشتن کتاب قرائت می کنم و این نتیجه تلاش های او است.

بیست و یک اسیر در یک اتاق، اینها باید هر کدام شان یک ویلچر مخصوص داشته باشند درحالی که همگی فقط سه تا وبلچر داشتند. در طول روز دو ساعت درب اتاق باز می شد و این بندگان پاک خدا باید برای امور شخصی و رفع حاجت اقدام کنند.

گاهی دو ساعت تمام میشد اما به شش هفت نفرشان نوبت نمی رسید و درب اتاق مجددا قفل می شد.در هفته فقط یک روز آب گرم میشد و  باید طبق زمان تعیین شده این بیست و یک نفر استحمام می کردند.

 خدایا نه پدری، نه مادری، نه خواهری و نه برادری چقدر سخت است و چه درد جانکاهی باید تحمل کرد. تعدادی از رزمندگان غیرتمند به افسران عراقی پیشنهاد دادند که کار خدماتی این عزیزان را انجام دهند که نام دو تن از آنها که یکی (حسین معظمی) در اهواز و دیگری( محمد مهدی تیموریان) در شهرضا است. این دو ابر مرد متواضع خط شکن پیرو خط  امام کارهای بهداشتی و پزشکی اسرا را  از صفر تا صد انجام می دادند. البته همراه آنها دکتر مجید جلال وند، دکتر بیگدلی، دکتر پاک نژاد (برادرشهیدان پاک نژاداهل یزد) دکترعظیمی و دکتر بختیاری کارهای جانبازان را انجام می دادند

اما در حد معمول نه اینکه به صورت کامل رسیدگی کامل شود، چرا که فرمانده ارودگاه این اجازه را به اطبای ایرانی نداده بود و پزشک عراقی هم تمایلی برای درمان آنها نداشت. زیرا اگر رسیدگی می شد آنها در آن مظلومیت شهید نمی شدند.

در آن اردوگاه بعثی به ظاهر داروخانه ای وجود داشت که مجهز و پر از داروهای کمیاب بود و با وجود لوازم پانسمان زخم و غیره اما نقش تبلیغاتی داشت. هر دو ماه یکبار درب آن باز و صلیب سرخ از روند آن فیلمبرداری می کرد تا در رسانه های بین المللی اعلام شود که عراق اینگونه به اسرا سرویس دهی می کند.

همه پرسنل و درجه داران اردوگاه می دانستند که بهمن و اسرای دارای ضایعه نخاعی به شدت درد می کشند و در حال سپری کردن روزها و شبهای سختی با دردهای غیر متعارف هستند.

اما اقدامی صورت نمی گرفت تا اینکه ضایعات جسمی بهمن شدت بیشتری گرفت و حرکت دست هایش هم کند شد. بهمن با صبر و استقامت مثال زدنی روزهای اسارت را پشت سر می گذاشت و همچنان با قرآن مانوس و ادعیه های حفظ شده را در سینه بر زبان جاری می کرد.

 با این وجود هر روز که می گذشت دردهای بهمن بیشتر و بیشتر می شد و صورت چو ماه او که حجب و حیاء و شور و نشاط آن را فرا گرفته بود آرام آرام کبود شد و  زیرچشمان او پف کرده بود.

همه ما از این وضعیت نگران شده بودیم ولی بهمن می گفت هر آنچه قسمت باشد راضی است. وقتی از او می پرسیدیم کجایت بیشتر درد می کند می  گفت درد برای خدا درد ندارد قشنگ است آن قدر قشنگ که متوجه آن نمی شوم.

 یک روز که بهمن داستان ما خیلی صوت قرآنش زیباتر شده بود و دائم از فرازهای کمیل و قرآن می خواند، صورتش کبود شد و فشارهای درونی به بیرون سرایت کرد که دکتر جلالوند تقاضای یک سوند برای دفع ادار بهمن کرد.

بمیرم برادرم، ای کاش نبودم تا امروز درباره تو با این همه درد و صلابت و عظمت نمی نوشتم. ای کاش فدائیت می شدم و امروز این مطالب را از دلاور بسیجی بی ادعا نمی نوشتم و اینهمه درد را تشریح نمی کردم.

وقتی سوند را به بهمن زدند خونی شد، این وضعیت از نظر پزشکی یعنی اینکه کلیه ها خونی و راه خروج بسته شده است اما با این وجود هیچ گونه امکاناتی ندادند. پزشک بعثی تصمیم گرفت بهمن را به بیمارستان العماره اعزام کند. اما دیگر فایده ای نداشت و به دلیل خونریزی شدید و از کار افتادن کلیه هایش در بیمارستان به خیل یاران شهیدش پیوست. ارتباط همه با بهمن قطع شده بود تا اینکه سه روز بعد دوستان کنجکاو شده و از پزشک عراقی موضوع را جویا می شوند و می گوید بهمن مات یعنی اینکه بهمن مرد.

 این مرگ در افکار کثیف بعثی ها بود در حالی که در نگاه همه بهمن به لقا الله رسیده بود. او نه تنها نمرده بود بلکه وقتی صوت دعای کمیل اش را در ذهن تداعی می کرد روحیه ما چند برابر مضاعف می شد. احساس مان این بود که بهمن را در نزدیکی کربلا در واقعه  فرات روبروی مولا ابوالفضل به خاک سپرده اند.

اینک آتش خاندان امام حسین(ع) و آب آوری عباس را  شاهد است. بهمن دو سال بود که در کنار ما بر روی تخت افتاده بود. با وجود اینکه مهره چهارم و پنجم کمرش تیر خورده بود اما می شد او را مداوا کرد.

ددمنشی عراقی های بعثی باعث شد که بهمن از حضور در کنار خانواده محروم شود. در حالی که ما در کشورمان بهترین امکانات را به اسرای عراقی ارائه کردیم. تا آن حد  که بعد از اسارت بسیاری از آنها به عراق باز نگشتند.

 بهمن عزیز با یک دنیا صبوری و یک دنیا ایثارگری و عشق به خدا از کنار ما پر کشید و به دوستان شهیدش پیوست. اما بعد از هفده سال دوباره استخوانش را برای تشیع و تدفین آوردند.

در همان روز تدفین، برادرش(فرهاد) به حاضرین می گوید من را کنار بهمن خاک کنید و این سخن او هفتاد و دو ساعت بعد محقق شد. چرا که وقتی از شاهین شهر به سمت خوزستان در حرکت بود در جاده تصادف و به وصال معبود می رسد.

 عمو هم در کمترین مدت زمان از فراغ فرزندانش که قصد داشت آنها را تا مقاطع بالای تحصیلی حمایت کند و کنارشان باشد  دق مرگ شد و بوصال فرزندان خلفش رسید.

حقیر هم طی مدتی که از همراهان شهید بهمن در اردوگاه العماره عراق موضوع را پیگیری می کردم و صدای  آنها را برای ثبت مطالب در تاریخ ضبط می کردم مسائلی از شکنجه و وحشی گری بعثی ها در اسارت شرح دادند که عاقبت به خودم اجازه ندادم یک سطر از آنها را بنویسم.

 اگر چه این عزیزان این اختیار را به حقیرداده بودند و مانعی برای نشر خاطرات آنها وجود نداشت اما متاسفانه از شنیدن آن احساس حقارتی عجیب می کردم و نتوانستم دستم را بر روی صفحه بچرخانم و دردها را بنویسم، چرا که صادقانه بگویم شنیدن این شکنجه و توحش بعثی ها در حق اسرا، قلب هر آزاده ای بر روی این کره خاکی را به درد می آورد.

یـــــادبادآن روزگاران یادبـــــــــــــــــاد.والسلام من اتبع الهدا

رضا امیریان

اینستاگرام
دستش زیر سر بهمن بلتد عموت نصرت الله امیدوارم ب یاری خدا بزودی اینم ببره پیش خودش ...
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi