شناسه خبر : 77897
شنبه 03 آبان 1399 , 11:40
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت‌و‌گو با جامانده‌ی خانواده‌ی گروسی

ما ۵ برادر بودیم؛ بزرگترین برادر حاج اسماعیل، بعدش ابراهیم، حسین و ابوالفضل که در ۱۴ سالگی شهید شد و من جامانده از شهدا هستم....

فاش‌نیوز - دوران دفاع مقدس یادآور رشادت ها و جانفشانی ملتی است که با دست خالی و چنگ و دندان برخلاف گذشته تاریخ، اجازه نداد حتی یک وجب از خاک میهن اسلامی اشغال و از کشور جدا شود. ایثارگری شهدا، جانبازان، آزادگان و صبوری خانواده معظم شهدا در دوران جنگ تحمیلی برگ های زرینی به کتاب تاریخ خونبار ایران اسلامی افزود که جهانیان از شنیدن و خواندن آن همچنان مات و متحیر هستند و در مقابل این ایثارگری ها سر تعظیم فرو آورده اند. خانواده شهید گروسی از جمله خانواده های ایثارگری است که در دوران دفاع مقدس با ایستادگی و مقاومت خود به نمادی از ایثارگری ملت ایران تبدیل شده است. در زیر متن مصاحبه با یکی از اعضای حانواده گروسی(محمدرضا گروسی برادر سه شهید) را با هم می خوانیم.

 لطفاً خودتان را به طور کامل معرفی کنید.

- محمدرضا گروسی هستم فرزند و برادر شهیدان محمود و ابوالفضل گروسی.

 

 نام پدرتان چه بود؟

- نام پدرم محمود و  بسیجی بود که در عملیات بیت المقدس، گلوله خمپاره، مستقیما به ایشان اصابت و از شکم به بالا را متلاشی می کند. پدرم با حاج محمود مرتضایی فر (از مسئولان نماز جمعه تهران)از قدیم و قبل از انقلاب با هم در مسجد الجواد همکاری داشتند. در دوران انقلاب ساواک حاج محمود مرتضایی فر را دستگیر و به زندان می اندازد و پدر را هم از سر کارش اخراج می کنند.

پدرم بواسطه حاج محمود در سن 59-60 سالگی به جبهه می رود و در منطقه عملیاتی خمپاره به او اصابت می کند. اما در هنگام جابجایی پیکر ایشان را با یک نفر دیگر که او هم محمود گروسی نام داشت و پدربزرگ او محمدنبی بود جابجا می کنند. اگر چه نام پدربزرگ پدر من محمدقلی بود، اما او سرباز و پدر من بسیجی بود. وقتی در مورد این جابجایی سوال کردیم گفتند یک نبی و قلی با هم اشتباه شده است هر چند که از این موارد در جبهه ها اتفاق می افتد!

خلاصه پیکر را تحویل می دهند و بعد از هفتمین روز شهادتش همان سرباز(هم نام پدرم) برمی گردد و می بیند برایش حجله زده اند. موضوع را به همسایه می گوید.

آن دوران مثل امروز کد ملی نبود، بنابر این به جاهای مختلف زنگ می زنند تا اینکه پسر عموی پدرم در مسجد الجواد پیکر پدر را شناسایی و می گوید این پیکر برای ایشان است. چون پدر من کشاورز و یکی از انگشت هایش داس خورده بود، بنابر این وقتی کالبدشکافی کردند دیدیم که بله پیکر او است.

حدود 6-7 ماه بعد هم اخوی در پنجوین عراق شهید شد، ایشان هم بسیجی بود و در سن 13 سالگی با شناسنامه یکی دیگر از برادرانم که بزرگتر از ما بود به جبهه رفت و من هم با شناسنامه ابوالفضل (13 سالگی) به جبهه رفتم، اما خب روزی ما نبود که شهید بشویم.

 

 پدرتان در  کجا شهید شدند؟

- پدرم در عملیات بیت المقدس شهید شد.

 

 در کجا مدفون هستند؟

- پدر درقطعه 26 و برادرم در قطعه 28، ظاهرا اینجا دو طبقه اش روزی ما است. عجب روزگاری است؛ جریان شهید سلیمانی این همه رفت پیش خانم حضرت زینب، آخرین بار آمد و به آن آقا گفت که من می آیم اینجا، اینجا را برای من نگه دارید. آن آقا گفت اینجا را گذاشتند برای موضوع عصر عاشورای آقای فرشچیان، خلاصه می رود و به چندروز نمی کشد که عکس ایشان را در همان جایی که نقش تابلوی عصر عاشورا است جایگزین می کنند.

 

 اصالتاً اهل کجای ایران هستید؟

- پدرم اهل بیجار کردستان و کشاورز بود اما قبل از دهه‌ 40 دچار بیماری سختی شده و به تهران می آید. آنطور که گفته شده سعی کرده بود به دلایل مختلف اعتقادی، چون به نوعی هم حافظ قرآن بود این موضوع را زیاد باز  نکند. وقتی در تهران آزمایش می دهد در واقع دکتر جوابش می کند. وقتی می بیند اینطور است با حالی گرفته به مشهد می رود در مشهد هم چند روزی مانده و برمی گردد. یک شب در خواب آقا را می بیند که به می گوید: شرط این که خوب بشوی این است که بروی تهران. آنجا جایی هست به نام فرزند من و بایدبه فرزند من خدمت کنی.

مسجد الجواد هم در آن زمان به طور کامل ساخته نشده بود و نیمه کاره بود. پدرم با خودش می گوید یعنی چه فرزند امام رضا (ع)؟ خلاصه بلند می شود و به تهران بر می گردد.

تهران هم مثل الان نبود که در اینترنت سرچ کنی، بنابر این پرس و جو می کند و به او می گویند یک مسجد به نام الجواد در حال ساخته شدن است. بنابر این به آنجا رفته و التماس کنان می گوید: من همچین موردی دارم. بعد از آن آزمایش می دهد و به او  گفته می شود تو هیچ مشکلی نداری و حالت خوب است و در نهایت به مسجد الجواد می رود اگر چه این موضوع داستان عجیبی بود.

بعد که جنگ شروع شد نمی گذاشتند به جبهه برود و خیلی ناراحت بود، اما حاج محمود مرتضایی وساطت می کند. زمانی هم که می خواست به جبهه برود گفت باید بروم امام را ببینم، اما نه کارت ملاقاتی داشت و نه چیز دیگری. خودش تعریف می کرد آن قدر رفتم و آمدم و به بچه های سپاه گفتم که می خواهم به جبهه بروم و برای آخرین بار میخواهم امام را ببینم که بالاخره این توفیق حاصل شد. او رفت و حضرت امام را دید و پس از آن به جبهه شتافت و در نهایت هم با اصابت مستقیم خمپاره به شهادت رسید.

 

 دقیقاً در چه سالی؟

- سال 1361 یعنی 10/2/1361

 

 همان زمان شهید را آوردند؟

- جنازه شهید را آورده بودند ولی به یک خانواده دیگری به نام محمود گروسی که نام پدرش محمد نبی بود تحویل داده بودند، در حالی که نام پدر بزرگ ما محمد قلی بود.

 

 آیا در بهشت زهرا مدفون هستند؟

- بله؛ در همین جا مدفون هستند قبلاً جنازه را به کسی دیگر داده بودند که آن طرف سرباز و به خانه برگشته بود.

 شغل پدر چه بود؟

- کشاورز بود اما بعد از این که به تهران آمد شغل آزاد داشت و در مسجد الجواد کار می کرد و بعد از آن هم به جبهه رفت.

 

 چند برادر داشتید؟

- ما 5 برادر بودیم؛ بزرگترین برادرم حاج اسماعیل، بعدش ابراهیم، حسین که چند دور نماینده مجلس در شهریار، قدس و ملارد بود، بعد ابوالفضل که در 14 سالگی شهید شد و بعد هم من که آخری و جامانده از شهداء هستم.

 

 سن دقیق پدرتان هنگام شهادت چقدر بود؟

- پدر من متولد 1310 بود و در سال 1361 به شهادت رسید و 51 سال داشتند.

 

 51 سالگی سن زیادی نیست؟

- خب آن زمان بچه های بسیجی زیاد بودند و نمی گذاشتند امثال پدر من به جبهه بروند.

 

 همین که  5 فرزند داشته و به جبهه می‌رود خیلی جای بحث دارد.

- بله؛ یک نفر که حاج عباس نام دارد و در حرم حضرت ابوالفضل در کربلا است که خیلی هم فارسی اش خوب است؟ می گوید هر کس کمتر از 5 فرزند داشته باشد، به قول معروف به انقلاب مشرک است.

 

 راست می‌گوید؛ یعنی خدا را قبول ندارند که روزی‌رسان است. در زمان انقلاب یعنی سال 1357 اتفاق خاصی برای شما و خانواده‌تان نیفتاد؟ مثلاً دستگیری یا ضرب و شتمی صورت گرفته باشد؟

- چرا در سال 1357 زمانی که پادگان دپو را بردند، به شما گفتم که از مسجد الجواد اخراجش کردند و داشتند به جرم پخش اعلامیه به زندان می بردند منتهی حاج محمود گفت ایشان کاره ای نیست و هیچ کاری هم نکرده است و همه اعلامیه ها متعلق به من است و پدر را همان جا از کار اخراج کردند. چرا که مسجد الجواد در زمان شاه یک مسجد تشریفاتی و در مرکز شهر بود.

 

 پدرتان چند نوبت به جبهه رفتند؟

- پدرم برای اولین بار  به جبهه رفتند و شهید شدند.

 

 با چه عنوانی رفته بودند؟

- بسیجی تک تیرانداز و اخوی هم ابوالفضل آرپیچی زن بود.

 

 گفتید که خمپاره خورد و بدنش از صورت تا کمر متلاشی شد؟

- بله؛ از شکم به بالا منفجر شد.

 

 پیدا کردنش به چه شکل بود؟

- ما در آن دوران از حاج آقا موسوی نژاد،امام جمعه غرب تهران سوال کردیم آیا نبش قبر کنیم؟ چرا که پدرم گفته بود هرجا راحت تر هستید مرا دفن کنید. اما چون منزل ما سمت شهریار بود و الان هم همان جا هستیم، حاج آقاموسوی نژاد گفتند به صلاح نیست که نبش قبر کنید و بگذارید همان جا بماند. به همین دلیل برادرم ابوالفضل هم وصیت کرد من را در بهشت زهرا دفن کنید و ایشان هم با یک فاصله ی 100-200 متری در قطعه ی 28 دفن شد.  

 

 آیا از خانواده شما فقط پدرتان و ابوالفضل به جبهه رفتند؟

- ما همه به جبهه رفتیم؛ حاج حسین (که چند دور نماینده مجلس بود) تقریباً شیمیایی هست، اما نرفت درصد بگیرد، معلم است و دو سه دوره نماینده مجلس شورای اسلامی بود و نماینده اصولگرای دوره های هفتم، هشتم و نهم مجلس شورای اسلامی بود.

 

 ابوالفضل چند ساله بود که به جبهه رفت؟

- ابوالفضل در 13 سالگی به جبهه رفت و 15 ساله بود که شهید شد و شهید حاج یدالله کلهر فرمانده شان در لشگر سیدالشهدا بود. حاج یدالله تعریف می کرد که ابوالفضل با وجود سن و سال کم بسیار نترس بود. می گفت: یک بار در جعبه تیرها، یک مار پیدا کرده بود و  آنرا در یک جعبه ی دیگر در اتاق فرمانده گذاشته بود. پس از مشاهده آن یک دفعه سر و صدا بر پا شده و او هم چون بیرون بود زیر خنده زد.   

 

 آیا ابوالفضل یک سال و نیم بعد رفت؟

- بله، ابوالفضل در یک مرحله عملیات ترکش خورد و فرقش شکافته شد. خاطره جالب این بود که در روز 13 بدر ما دیدیم این جوان با سر باندپیچی شده به در خانه آمده است. هرچند قبل از آن با وجود اینکه در بیمارستان بود ولی هیچ اطلاعی به ما نداده بود. به او گفتیم ابوالفضل چه شده؟ گفت هیچی یک سنگ از زیر تیر در رفته و به سرم اصابت کرده است. من که یکی دوبار با او به بیمارستان رفته بودم تا پانسمانش را عوض کنیم دیدم زخم خیلی عمیقی است اما برای این که مادر ناراحت نشود موضوع را به او نگفته بود.

 

 نحوه شهادت ابوالفضل به چه شکل بود؟

- نحوه شهادت ابوالفضل به این صورت بود که گلوله تیر مستقیم به قلبش اصابت کرده بود و در مورخه 21/8/61 در لشگر سیدالشهدا و گردان حضرت علی اکبر که مشغول خدمت بود به شهادت رسید.

 

 گردان علی اکبر آقای تقی‌زاده! آقای تقی‌زاده را می‌شناسید؟

- بله.

 در چه عملیاتی؟

- والفجر چهار.

 

 پدر و اخوی وصیت‌نامه دارند؟

- بله.

 

 آیا وصیت‌نامه آنها نکات مهمی دارد؟

- بله، پدرم خیلی بر ادای نماز و حق الناس تاکید داشت و بی جهت نیست که می گویند مال حلال. وقتی کوله پشتی پدرم را آوردند در آن نوشته ای از پدرم بود که برای مان خیلی جالب بود. ما یک همسایه ای داشتیم که شمالی بودند، خانم همسایه خیلی خانم تیز و زبر و زرنگی به نام سیما خانم بود. پدرم در یک نامه نوشته بود که من یک استامبولی ماسه از سیما خانم گرفتم یادم رفته است به او برگردانم، این استامبولی ماسه را به ایشان بدهید.

همچنن بر روی بحث نماز و اطاعت از ولایت و رهبری خیلی تاکید داشت و تقریباً حافظ کل قرآن بود. من به خاطر دارم که می گفت اگر شهدای کربلا تعدادشان کمتر از شهدای اُحُد، بدر و خندق بود اما ماندگار شدند. چرا که رمز ماندگاریشان ولایت مداریشان بود و گرنه همه شهدایی که در رکاب پیامبر بودند جایگاه والایی داشتند و باید نام شان ماندگارتر می شد. اما چرا از آنها با این همه تعداد بالا در تاریخ اسمی به آن صورت نیست و نام این 72 تن شهید ماندگار شده است. رمز ماندگاری آنها به خاطر این است که نماز و خمس و زکات و جهاد جزو اولویت های آنها بوده است و آن چیزی که آنها را ماندگار کرد ولایت پذیری و ولایت مداری شان بود.

 

 اخوی چطور؟

- ابوالفضل هم به صورت کلی به  موضوع تبعیت از حضرت امام اشاره داشت و این که کشور را به نوعی باید از بیگانه ها حفظ و به نسل جوان سپرد. همچنین به این موضوع تاکید داشت که جوانان باید در سنگر علم و دانش تلاش کنند. به همین خاطر بود که بعد از این که 2-3 ماهی به جبهه رفتیم و برگشتیم. من دیگر به درس و مشق چسبیدم و با این که اوایل یک مقدار تنبلی در درس می کردم، اما معلمی داشتم که خدا رحمتش کند، بعدا شهید شد. آقای سمیعی معلم ریاضی یک روز مرا پای تخته برد و نتوانستم فرمول ریاضی را حل کنم. بخاطر این محکم زد روی تخته سیاه و گفت گروسی در آن دنیا پدر و برادرت خفتت را می گیرند، درس بخوان. وقتی ایشان شهید شد شهادتش بر روی من خیلی تاثیر کرد و این شد که درسم را  بطور جدی دنبال و مدرک دیپلم، لیسانس، فوق لیسانس و دکتری را گرفتم.

 

 در چه رشته‌ای؟

- مدیریت

 

 آفرین بر شما.

- اینها همه از برکت خون شهدا است؛ هنوز هم ذرات گچ را وقتی شهید سمیعی محکم بر روی تخته سیاه می زد و بر زمین می ریخت را بیاد می آورم.

 

 خب به هر حال ایشان هم تعهد داشتند؟

- البته از نحوه حرکت ایشان در حضور دانش آموزان یک مقدار به من برخورد. اگر چه امروز داشتم به کارمندانم (هر چند که سه مدیر کل در زیرمجموعه ی ما هستند) می گفتم ببینید من این همه استاد داشتم، اما دو نفر از استادهایم در یادم مانده است که یکی از آن ها شهید سمیعی بود که خدا رحمتشان کند.

 

 پس این موضوع انگیزه‌ای شد که شما درستان را ادامه بدهید؟

- بله.

 

 آیا پدر یا برادرتان اهل هنر یا ورزش خاصی نبودند؟

- چرا، ابوالفضل در رشته کاراته و از رزمی کارها بود، البته این را باید بگویم که همه ما رزمی کار هستیم. از ما 5 برادر، ابراهیم کشتی گیر و بقیه کونگ فو کار بودند، پدر هم اهل هنر و خوشنویس خیلی خوبی بود. در زمینه ی قرآن می توان گفت تقریباً 25 جزء قرآن را حفظ کرده بود.

 

 خاطره‌ی شخصی از پدرتان یا برادرتان دارید؟

 - زندگی با آنها همه‌اش خاطره بود.

 از مراسم‌های تشییع و دفن پدر و برادرتان بگویید.

- اولین سالی که پدرم شهید شد اولین روز عید سال 1362بود. من کوچک بودم و 11 سال داشتم که پدرم شهید شد. سال تحویل 1362 صبح زود بود، یک عمویی هم دارم که ایشان هم جانباز است (آقای حمید گروسی) که جانباز اعصاب و روان است و بدنش تیر و ترکش دارد. شهادت ایشان در سال 62 خیلی جالب بود و برای من عیان شده بود که می گویند شهدا عِندَ رَبّهم یُرزَقون است.

خدا شاهد است الان هم که الان است دارم می گویم ما خیلی از شهدا فاصله داریم، سال 1362 لحظه تحویل سال، صبح خیلی زود و ساعت 5-6 و منزل ما در شهریار (همان قلعه حسن خان) بود. اخوی ها شب تصمیم گرفتند به همراه مادر که خدا رحمت شان کند بروند بر سر مزار پدر. برادرها گفتند چه کسی بماند؟ گفتند محمدرضا به همراه یکی از پسرعموها در منزل بماند تا اگر از مسجد و پایگاه برای دید و بازدید آمدند کسی باشد که از آنها استقبال و پذیرایی کند. من هم چون کوچک بودم، زور آنها بر چربید و  چیزی نگفتم.

سال 1362 بود و شما حساب کنید ساعت 2-3 نیمه شب تلفن خانه ما زنگ خورد، عموی من به نام حمید گروسی از خط مقدم آمده بود یک جایی که به تلفن دسترسی داشته باشد که به ما بگوید؟ "شب 1-2 ساعتی بیشتر نخوابیدم که داداش به خوابم آمد (یعنی شهید محمود گروسی) و گفت قرار است شما محمدرضا را به دیدنش نبرید؟ برادرهایم گفتند چطور؟ من هم خواب بودم. گفت داداش در خواب به من گفته که شنیدم محمدرضا را نمی خواهید ببرید دیدنش، و گفته است که حتما او را هم سر خاک ببرید. من دیدم صبح زود من را بیدار کردند و گفتند بیا برویم؛ گفتم کجا؟ مگر نگفتید من نیایم؟ گفتند نه! انگار دنیا را به من داده بودند.

 

 از ابوالفضل چی؟

- ابوالفضل خیلی آدم نترسی بود و خیلی آدم رئوف و دلسوزی بود. مثلاً در محل اگر می دید افرادی به کمک نیاز دارند آن هم نه یک بار، بلکه بیشتر و اگر پیرمرد یا پیرزنی به کمک نیاز داشت دریغ نمی کرد. معروف بود به این که آدم مهربان و رئوفی است و در نهایت هم به شهادت رسید، خیلی مردم دار بود. قبل از این که پدرم شهید شود با این که یک مدت هم درس می خواند با موتورش به صورت افتخاری با بنیاد شهید همکاری می کرد و مجلات شاهد را به خانه ها می برد، اینها واقعا گلچین شدند.

 

 آیا از شما بزرگ‌تر بودند؟

- ایشان سه سال از من بزرگتر بود، اما سه سال از آن اخوی که نماینده است کوچکتر است. ما شناسنامه های یکدیگر را دستکارس کردیم، من با او و او هم با آن یکی اخوی.

 

 این محله‌تان که می‌گویید، کجا بود و مسجدش به چه نامی بود؟

- مسجد امام سجاد و مسجد علی ابن ابیطالب در شهر قدس، این دو مسجد پاتوق ما بود.

 

 خود شما در کدام عملیات بودید؟

 - من در عملیات والفجر 8 در فاو بودم؛ همه ی دوستانمان رفتند ولی به من کلک زدند و  مرا برگرداندند. به من زنگ زدند گفتند مادرت حالش خیلی بد است بیا او را ببین، مرا به پشت جبهه کشاندند.  به هر حال روزی ما این بود که پیش اینها باشیم.

 

 پس در 13 سالگی به جبهه رفتید؟

- بله تقریباً 13 سال و نیم بودم.

 

 خوش به سعادت‌تان. آیا جایی یا خیابانی به نام شهیدان گروسی نام‌گذاری شده است؟

- بله جاده ی چیتگر شهریار به نام بولوار شهیدان گروسی نامگذاری شده است. البته خیلی جای گله دارد، من موقعی که مدیرکل یادمان ها و گلزارها (بعد از امیرحسینی) بودم، خدا حفظ کند رضاییان رئیس سازمان بهشت زهرا را، وقتی قطعه ی 44 را با هم ساماندهی کردیم یک خانمی نزد ما آمد. دیدم خیلی قیافه اش از نظر حجاب ناجور است. اتفاقاً سعید حدادیان هم داشت رد می شد، گفتم خانم این چه وضعی است؟ گفت من از آمریکا آمده ام ولی واقعاً به این شهدا علاقه دارم، آمدم ببینم اینجور که رنگ این عکس ها رفته است حال و روزشان و یادشان هم رفته است؟ خیلی حرف پُرمعنای زد، الان نام بولوار را شهیدان گروسی گذاشته اند. منظورم این نیست چون به اسم شهیدان گروسی است، نه منظورم این است که یک تابلوی به هم ریخته ی داغون دارد.

 

 خیلی بدجور است، من الان در قطعه‌ی 24 دو سه مصاحبه گرفتم، خیلی وضع قطعه‌ی 24 افتضاح است؟ در صورتی که مهم‌ترین شهدا، شهدای سال 60 و ترور همه در قطعه‌ی 24 مدفون هستند.

 - و این مادر ربابه‌ی مُقنیان، ایشان هنگامی که پدر شهید شد خب من کوچکترین فرد خانواده بودم. طوری بود که مادر به ما دلداری می داد، می گفتیم همسر است، اما ابوالفضل که 8 ماه بعد شهید شد، برادر بزرگترمان سرش را به دیوارهای سیمانی که زمانی خرده شیشه در آن می ریختند می کوبید. مادرم می گفت چکار می کنی پسرم؟ می گفت ابوالفضل یک امانتی بود که خدا داده بود و گرفت. مگر ما بیشتر از شهدای کربلا و حضرت علی اکبر و علی اصغر هستیم، یعنی می خواهم این را بگویم که واقعاً اینها روحیه ی ما را نداشتند، ما الان بچه مان یک ناخنش می شکند و خون می آید به هم می ریزیم.

 

 قطعاً تربیت مادر باعث حرکت و رشد شما بوده است. آقای گروسی یک جمله به شهدا  بگویید؟

- فقط ما را شفاعت کنند تا ما  شرمنده شان نشویم؛ همین.

 

 به پدر و برادرتان چه می‌گویید؟

- همین فقط شرمنده ی اینها نشویم.

 

الان چند سال دارید؟

- 50

 

الان هم سن پدرت هستی؟

- اتفاقاً داشتم به همین موضوع فکر می کردم که پدرم در 51 سالگی شهید شد، ببینید چقدر شکسته شده است و اینها چقدر زحمت کشیدند.

 

الان خودت را در برابر پدرت یک بچه فرض می‌کنید، درست است؟

- بچه چیست، یک خاک هم در مقابل اینها نیستم. عموهای دیگرم می گویند در گرمای 40-50 درجه ای که کشاورزی می کرد حتی یک روز از روزه اش را نمی خورد.

 

این‌ها کشته‌های راه امام خمینی هستند که 70 سال نماز شبش ترک نشد. این‌ها الکی نیست، حساب شده است.

- سید جان شما دعا کن ما عاقبت به خیر شویم.

شما که جانشین شهید در خانواده‌تان است؛ ما چه بگوییم؟

- این شهید ارادت زیادی به دعا و ندبه داشت که الان بر سر مزارش دعای ندبه برگزار می شود. این را از آقای اکبری (خانه شهید) بپرسید، مادر من 47 روز در بیمارستان خاتم الانبیا بستری شد، من گفتم می خواهم استعفا دهم و دیگر نمی خواهم بیایم. برگه ی استعفا را هم نوشتم و به من گفتند تو مرخصی زیاد داری برو ولی فعلاً باش.

من و اخوی یک شب در میان می ماندیم و واقعاً این 47 روز باعث شد که ما یک مقدار آرام شویم. من خیلی به مادرم وابسته بودم، روزی که من شب تا صبح بالای سر مادرم بودم، مادر حالش خیلی خوب بود. یک روز اخوی (حاج حسین) گفت: حاج رضا مادر یک مقدار حالش به هم خورده است؛ می توانی بیایی بهشت زهرا؟

منزل ما الان عظیمیه کرج است، نفهمیدم چگونه خودم را رساندم اما دیگر تمام کرده بود، صبحش هماهنگ کردیم و به آقای اکبری گفتم من فردا مادر را می آورم. درست روزی بود که شایعه شده بود آیت الله هاشمی شاهرودی فوت کردند، چون مادر و ایشان هر دو در یک اتاق روبروی هم  بودند. به هر حال آمدیم و من جنازه را آوردم.

گفتم آقای اکبری، این مادر سید مهدی امینی در آن قسمت بالا دفن است. گفتم در آن قسمت ها جا هست؟ گفت تو کاری به این کارها نداشته باش اینها روزی شان هر جا باشد همان جا دفن می شوند. بدون این که بخواهند کلامی بگویند همیشه ایشان تا زمانی که پایش آسیب ندیده بود برای دعای ندبه حتی در تابستان و زمستان این جا بود.

 

شب‌های عید و لحظه‌ی تحویل سال این‌جا چه خبر است!

- یک مقدار هم هوا سرد بود، آن روز آمد و گفت اینجا چطور است؟ رفتم دو ساعتی در قبر خوابیدم و واقعاً چه آرامشی برای من داشت. به اکبری گفتم پدر که آنجا جا دارد، خواهشاً این یکی تبدیل به 3 طبقه شود که ما 4 برادر روزی های مان اینجا باشد.

 

ان‌شاءالله شهید می‌شوید؛ آیا فیلم یا کتابی در مورد برادرت منتشر شده است؟

- خیر نشده است. در حال حاضر در قم نائب الزیاره هستم، شما هم تشریف بیاورید زیارت بی‌بی ان‌شالله در خدمت شما هستیم.

 

| گفت‌و‌گو از سید محمد جوزی

اینستاگرام
با سلام این دو شهید من به خوبی میشناختم بهتر ین ها بودند
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi