سه شنبه 08 تير 1400 , 12:36
گفت و گو با جانباز بصیر دکتر «اعلا تورانی»، بخش نخست
رفت و بر دنیای فانی چشم بست
مین منفجر شد و یک تسبیح دستم داشتم که پرت شد. موج انفجار مرا هم ۲۰ متر آن طرف تر پرت کرد. بلند شدم که تسبیحام را بردارم، دیدم تمام تنم خیس است و هیچی هم نمیبینم و گوشم هم سوت میکشید...
فاش نیوز - جانباز دکتر «اعلا تورانی» از جانبازان دو چشم نابینا و بصیر دفاع مقدس است. او دارای شخصیتی والا و متمایز است. دکتر تورانی دارای مدرک دکتری در رشته فلسفه و استاد دانشگاه الزهرا سلام الله علیها می باشد.
این جانباز 70% همانند دیگر جانبازان بصیر که چشم سر را در راه خدا ایثار کرده و نابینا شده اند، موهبت بصیرت و چشم دل به روی آنان گشوده شده است و از درک و معنویت بسیار بالایی برخوردار هستند، می باشد.
برای ما توفیق بزرگی بود که بتوانیم با این جانباز فرهیخته گفت و گویی داشته باشیم. وی که خاطرات بسیاری از انقلاب و دورا پس از آن دارد، در منزلش پذیرای ما بود و توانستیم از دریای خاطراتش به قدر معرفت بچشیم.
منحصر به فرد بودن این گفت و گو از این باب است که توسط یکی از جانبازان نخاعی فعال، جانباز مهرداد سراندیب انجام گرفته است. گفت و گو را با هم می خوانیم.
فاش نیوز: جناب آقای دکتر تورانی خودتان را معرفی کنید.
- بنده اعلا تورانی هستم. در سال 1338 در محله نظام آباد تهران به دنیا آمدم. در سال 1350 هم در محله مجیدیه ساکن شدیم، نبش خیابان رسالت استاد حسن بنا. از سال 1350 تا 1356 را در مجیدیه و حشمتیه و نظام آباد درس خواندم، سال 1354 در مسجد و هیات علیاکبر محله مجیدیه فعالیت داشتم. هر روز تعداد زیادی از جوانان جمع میشدیم و بحث روز و کلاسهای قرآن داشتیم. سپس توسط آقای غفاری، علاوه بر مباحث اسلامی بحثهای سیاسی هم کم کم مطرح میگردید. البته غیر از شرکت در کلاس و مباحث اسلامی، به ورزش هم علاقه وافری داشتم.
در سال 1356 به خاطر علاقه شدیدی که به ورزش دوچرخه سواری داشتم و در روز، 7 تا 8 ساعت را به ورزش اختصاص میدادم، توانستم با دوچرخهام دو بار شمال و شهرهای اطراف آن رکاب بزنم. البته به جز ورزش دوچرخهسواری، به فوتبال هم علاقهمند بودم، ولی چون راهنما و مربی وجود نداشت و در فقر محیطی آن زمان بودم، این استعداد در راه درست هدایت نشد.
آقای غفاری دانشجوی سال اول دانشگاه بود و غیر از ایشان راهنما و معلم دیگری در زمینه آشنایی با انقلاب و امام نداشتم. توسط ایشان بود که بنده با خط فکری و مبارزات دکتر شریعتی آشنا شدم. همچنین اولین بار توسط برادرم با رسالهی امام خمینی آشنا شدم. برادرم آن زمان در بازار تجریش دستفروشی میکرد. بعدها در سال 1357 مغازهای در کنار مسجد همت خرید که هنوز هم آنجا مشغول کسب و کار است. ایشان من را با امام و اندیشههای او آشنا کرد.
سال 1357 در تظاهرات میدان امام حسین چون جزء انتظامات دم درب بودم، به همراه چند نفر ما را دستگیر و به کلانتری 6 میدان گرگان آوردند. یک اتاق 12 متری انتهای حیاط کلانتری بود که حدوداً 18 نفر آنجا در بازداشت بودند،شاید هم بیشتر. همه ایستاده بودیم و جای نشستن نبود. یک جوان 15 ساله بود که خیلی گریه میکرد و همه را ناراحت میکرد.
آن زمان 19 سال سن داشتم. در آن اتاق کوچک، روزنهای روی درب بود که باز میشد و افراد را صدا میزدند. بعد از سپری شدن 20 دقیقه از بازداشت ما، روزنه کنار رفت و یک آقایی را صدا زدند، او بیرون رفت و بعد چند دقیقه هم آمد. پس از چند ساعت چشمی دوباره کنار رفت و این دفعه من را با یک پسر که اهل قم بود و خیلی هم کلهشق بود، صدا زدند و به بیرون بردند و در حیاط درب همه اتاقهای بازداشتی کلانتری را باز کردند و زندانیها بیرون آمدند.
حیاط بازداشتگاه شامل یک محوطه 200 متری بود، اطلاع نداشتیم که چه کار میخواهند بکنند.، تا اینکه یک آقایی آمد و من و این پسر قمی را جلوی بازداشتگاه تا حد مرگ کتک زدند. بعد از این کتک کاری، همه افراد را مرخص کردند، فقط سه الی چهار نفر ماندیم. من از طریق کلانتری به منزل خبر دادم و من چون جزو ستاد انتظامات بودم و موقع سخنرانی آقای غفاری به همراه ده، بیست نفر گرفته بودند، حسابی کتک زدند.
فاش نیوز: خانوادهتان خبر نداشتند؟
- پدرم حوالی ساعت 4 بعدازظهر همان روز در بازداشتگاه چند بار خواست من را ببیند. بعد از آن کتکی که مرا زده بودند، با سرو صورت خونی و کبود ترسیده بودم و یک جا نشسته بودم. آنها هی صدا میزدند تورانی، تورانی! و من هم که حسابی کتک خورده بودم و نمیتوانستم تکان بخورم. پدرم هم بعد از مدتی رفت.
ساعت 12شب بود که با یک ماشین جیپ من و آن پسر قمی را به همراه افراد مسلح به ژ3 و دو سرباز و یک راننده از زندان قصر به خیابان شریعتی و سهروردی آوردند. در طول مسیر به سرم زد فرار کنم، ولی منصرف شدم تا حوالی یک بعد از شب، به کلانتری سهروردی منتقل شدم. تا صبح آنجا بودیم تا دوباره ما را به زندان قصر آوردند.
رفتم بند 3 و ما را به بند 8 هم بردند. یک ماه آنجا بودیم، خیلی خوش گذشت. همه بچههای انقلابی و مبارز بودند. کلا بند 8 همه سیاسی بودند و روزها قرآن حفظ میکردیم و بعد ورزش ژیمناستیک انجام میدادیم. تا روز 17 شهریور فرا رسید. آن روز از ساعت 9 صبح صدای گلوله میآمد. بچههایی که با سلاح کار کرده و آشنا بودند، صدای گلولهها را تشخیص میدادند و میگفتند این صدای گلوله کلت است، صدای ژ3 یا کلاشینکف است. به هرحال درگیری و کشتار مردم بی گناه به دست دژخیمان میدان 17 شهریور بود ولی صدایش تا زندان قصر هم میآمد.
شب، تلویزیون اخبار سانسور شده آن روز را اعلام کرد، تا اول مهر همان سال من در زندان بودم، اما به خاطر وخامت اوضاع کشور، از همهی ما تعهد گرفتند و آزاد شدم. جرم ما را نوشته بودند غارت اموال و آتش زدن اموال عمومی که ما امضا زدیم و تعهد دادیم که دیگر از این کارها نکنیم. این ماجرا تمام شد و به خانه برگشتیم.
فاش نیوز: بعد از آن چه کردید؟
- سال 57 که خوشبختانه موفق به دریافت دیپلم شدم، چون من شهریور ماه دستگیر و زندانی شده بودم و کلاسهای درس هم تا آن زمان تعطیل شده بود. ناگفته نماند سال قبل هم که 1356 بود، همان زمانی بود که تمام همت خود را روی ورزش گذاشته بودم و با دوچرخهام تنهای تنها به شمال و شهرهای اطراف آن رفته بودم تا در جاده قزوین دوچرخهام خراب شد و با اتوبوس آمدم. آن سال من مردود شدم ولی سال 1357 دیپلم گرفتم، و سال 1358 با رتبه خوب وارد دانشگاه شدم.
فاش نیوز: از پیروزی انقلاب خاطرهای دارید؟
- خاطرم است که من دو تا ماشین داشتم. یکی فولکس که دو هزار تومان و دیگری ژیان که سه هزار تومان خریده بودم. یکی از ماشینها را خودم سوار میشدم و دیگری را در اختیار دوستم قرار میدادم. سپس با تعدادی از دوستان که جمعاً دوازده، سیزده نفری بودیم، سوار ماشینها میشدیم و به بهشت زهرا میرفتیم تا همراه مردم شعار بدهیم و در راهپیمایی و تظاهرات خیابانی مشارکت داشته باشیم.
در چهار راه سرچشمه یک راننده اتوبوس به نام رضا استاد حسن بنا بود، که سر چهارراه سرچشمه وقتی مردم تظاهرات کرده بودند، از طرف نظامیان به راننده اتوبوس دستور داده شد که به سمت مردم و افراد زخمی و شهید حرکت کند. ولی او که مردم بی پناه را در مقابل گاردیها دید، برعکس عمل کرد و اتوبوس دو طبقه شرکت واحد را در عرض خیابان قرار داد تا بین مردم و گاردیها حائل شود و مردم پشت آن پناه بگیرند.
بدین ترتیب جان تعداد زیادی از مردم مظلوم را نجات داد. اما افسر فرمانداری نظامی به سمت او آمد و با کلت کمری خود گلولهای به سر وی شلیک کرد و او را به شهادت رساند. الان خیابان مجیدیه به خاطر رشادت و ایثارگری وی به نام استاد حسن بنا نام گرفته است.
قبل از پیروزی انقلاب، ما هر روز به بهشت زهرا میرفتیم. یادم است که در خرداد ماه سال 1357 یک آقایی روی کیوسک غسالخانه رفته بود و بالای باجه تلفن ایستاده بود، در دستانش یک کیسه پلاستیکی قرار داشت که پر از دل و روده آدم بود و میگفت: ملت شاهد باشید اینها متعلق به مبارز انقلابی آیت ا... سعیدی است که وی را کشتند و اینگونه اعضاء وی را تحویل خانوادهاش دادهاند و گریه میکرد و به همه مردم نشان میداد.
من با رفیقهایم به سردخانه بهشت زهرا هم میرفتیم. کشوهای سردخانه را که باز میکردیم شهدا را میدیدیم که اکثراً هم جوان بودند. بخاطر دارم که یک نفر تیر به چشمش خورده بود و به اندازه یک نعلبکی مغزش از پشت سرش بیرون آمده بود. آن روزها برخلاف ممنوعیت تردد و حکومت نظامی و درگیریهای شدید، من دائما در بهشت زهرا یا خیابان 17 شهریور و میدانامام حسین و در سطح شهر تردد داشته و در تظاهرات شرکت میکردم.
همانطور که گفتم، یک ماشین فولکس داشتم که پشت آن شعار مرگ بر شاه را نوشته بودم. کلمهی شاه را وارونه نوشته بودم، بدین گونه که الف کلمه شاه واژگون به پایین شده بود، که در بعضی از عکسهای دوران انقلاب است. همچنین شبها به حرم شاه عبدالعظیم در شهر ری میرفتیم. یک بار که به حرم رفته بودیم، من شعار میدادم و گفتم: برای عظمت و بزرگداشت حجاب حضرت زهرا صلوات بفرستید.
نیروهای ساواک هم که همه جا بالاخص مراسمهای مذهبی حضور داشتند، بعد از اتمام مراسم در هنگام بازگشت به منزل، ما را با ماشین تعقیب میکردند که من متوجه شدم که تحت تعقیب هستم و بایستی فرار میکردم. بالاخره این تعقیب و گریزها تا نزدیکهای اتوبان رسالت ادامه داشت تا که ما موفق شدیم از دست آنها فرار کنیم و به خانه آمدیم و تا صبح ترس و واهمه این را داشتم که مبادا منزل را شناسایی کرده باشند. بالاخره کم سن و جوان بودیم.
خاطره دیگری که قبل از پیروزی انقلاب دارم، این است که یک بار با ماشین فولکسام مسافرکشی میکردم. در بین راه یک آقایی را سوار کردم داخل ماشین، نوار سخنرانی حضرت امام را گذاشته بودم که آن روزها جرم داشت. نیروهای ساواک هم همه جا حضور داشتند، ولی من بدون ترس از عواقب، نوار سخنرانی را روشن میکردم.
بعد از طی مسافتی، همان مسافر آقا گفت: 5 تومان میدهم مرا تا کاخ نیاوران برسان؛ که من قبول کردم و هنگام ورود به داخل از درب کاخ، نیروهای انتظامی به مسافر من ادای احترام نظامی کردند. من تازه آن موقع بود که فهمیدم عجب کاری کردم و الان دستگیر میشوم! ولی خوشبختانه اتفاق خاصی نیفتاد و طرف هم هیچ حساسیت خاصی انجام نداد و در مجموعهی ساختمانهای کاخ نیاوران پیاده شد و من به سلامت به خانه برگشتم.
یک خاطره دیگر که از سال 1357 دارم، یک شب ساعت حوالی 12 بود و من با ماشین ژیان از خیابان گرگان حرکت میکردم و طبق همهی شبها حکومت نظامیبود. در بین راه یک آقا و خانم به همراه بچهای کوچک که یک خانواده بودند دست بلند کردند و گفتند: 20 تومان میدهیم اگر ما را به خیابان اختیاریه برسانی. من هم موافقت کردم، و سوار ماشین شدند. سمت اختیاریه حرکت کردم و مسافران را به سلامت رساندم اما در حین برگشت از چهارراه پاسداران به سمت پایین، جایی که ساواک مستقر بود، رسیدم. در حال حاضر آن خیابان، کشوری نامیده میشود. قبلا از بنیهاشم میآمدیم میدان فرخییزدی، از پشت ساواک یک شیبی میخورد و دیوار 4 متری بلندی بود. ولی الان از بنیهاشم تا کشوری را مسدود کردند و دست وزارت اطلاعات است.
من از پاسداران که میآمدم پایین، 200 متر مانده، یک بسته اعلامیه امام خمینی در رابطه با شاه داشتم و یک بسته هم عکس شاه که برای صورت شاه شاخ کشیده بودند، و زیر تصویر نوشته شده بود تحت تعقیب. تصاویر کاریکاتوری از شاه بود. همچنین برای معرفی شاه نوشته بودند نام: محمد رضا فرزند: رضا جرم: کشتار مردم ایران.
از این اعلامیههای طنز آن زمان در بین مردم زیاد پخش میشد. قبل از اینکه به محل مذکور برسم، به علت داشتن اعلامیهها احساس خطر کردم، بنابراین پیاده شدم، سقف ماشین ژیان هم فلزی نبود و از جنس کرکی پلاستیکی بود. سقف پارچهای ماشین را تا جائی که امکان داشت تا کردم و اعلامیهها را در میان آن پنهان کردم و آن را به عقب ماشین برگرداندم.
نزدیک خیابان گلنبی که رسیدم، ماموران گارد را دیدم که یکی نشسته و تفنگاش را به سمت من نشانه گرفته بود. به علت اینکه موتور ماشین هم صدای بسیار بلندی داشت، طبیعتاً من فرمان ایست او را نشنیده بودم. نزدیک به او که رسیدم، ماشین را نگه داشته و پیاده شدم. گارد شاهنشاهی با تحکم گفت: چرا سه بار دستور ایست دادم توقف نکردید و تا این حد جلو آمدید؟ الان نزدیک بود شلیک کنم و بکشمت.
گفتم: همانطور که میشنوید صدای موتور ماشین خیلی زیاد است و مانع شنیدن میشود و من اصلاً فرمان ایست شما را نشنیدم. دو تا مامور را صدا زد تا همه جای ماشین را به خوبی بگردند. فقط عقلشان به جاسازی اعلامیهها در سقف ماشین نرسید و چیزی دستگیرشان نشد. سپس به من دستور رفت دادند و من به خانه برگشتم.
خاطره زیاد است اما یکی از دوستانم که با هم در مسیر انقلاب بودیم، روحیه عجیب و بالایی که داشت و بسیار هم زیبا زندگی کرد. شهید ناصر صالحی را نام میبرم که توفیق دوستی با ایشان را داشتم. وی فرمانده تیپ محمد رسول ا... شد؛ اولین تیپ حضرت رسول قبل از اینکه لشگر شود. خاطرات بسیار زیادی با وی در بهشت زهرا و تظاهرات و راهپیماییهای میدان امام حسین دارم. بنده به همراه وی با مردم در شعارهایی که میدادند همراه و همگام بودیم.
فاش نیوز: از شبهای قبل از 22 بهمن خاطرهای دارید؟
- شبها که آن زمان شدیداً حکومت نظامی بود. از 21 بهمن امام خمینی به مردم اطلاعیه داده بود که از ساعت 4 عصر به بعد هیچ کس به خانه نرود. ساعت 4 به بعد شده بود. منزل ما در محله مجیدیه بود. آن روز ما عصر به نزدیک پادگان حشمتیه رفتیم و در محلی مستقر شدیم که سربازان پادگان قابل مشاهده بود.
ضلع جنوب شرقی پادگان یک بیابانی بود و دور تا دور آن خانههای مخروبه قرار گرفته بود. خاطرم است که با حسین مرادی و هادی غفاری که آنها مسلح به سلاح گرم بودند، در این خانههای مخروبه سنگر گرفته بودیم. سربازها وقتی شلیک میکردند، من پشت دیوار بودم. به فاصله 5 متری سمت من شلیک میگردند و چون میدانستند مسلح هستیم، دست بردار نبودند. ساعت 5 بعد ازظهر، حدود سه فروند هلی کوپتر داخل پادگان آمدند.
در حال حاضر پادگان حشمتیه، وزارت دفاع آن جاست و یک محوطه به طول 3 کیلومتر در 3 کیلومتر که الان هر 4 طرف اتوبان است. ما همان کنار پادگان به دنیا آمده بودیم، و صاحب خانه ما مسئول اصطبل بود و آنجا کار میکرد. سه الی چهار هلیکوپتر آمدند و چند درجهدار را سوار کردند و رفتند.
ساعت 5 و 6 عصر بود که ما پادگان را محاصره کرده و داخل آن رفتیم. بدین ترتیب که از ضلع شرقی، دیوار پادگان را خراب کردیم و رفتیم آسایشگاه که محل استراحت سربازها و درجه داران بود. سربازهای گارد زیرپیراهنی به تن داشتند، چون غافلگیر شده بودند و از بچهها لباس میگرفتند. در 21 بهمن 57 نیروی هوایی در خیابان پیروزی، سقوط کرد. ما هم با همراهی مردم و دوستان انقلابی دیگر پادگان حشمتیه را گرفتیم و سلاحهای موجود در پادگان را به علت نیاز نیروهای مبارز تخلیه کردیم و به سمت مجیدیه، سر خیابان استاد حسن بنا بردیم، که قبلا کلانتری 20 بود و بعد انقلاب کمیته تشکیل و مستقر شد، و ما آنجا کمیته را تشکیل دادیم و با خیلی از دوستان که الان شهید شدند، در آنجا حضور داشتیم.
فاش نیوز: آیا از طرف گارد، هنگام تسخیر پادگان، مقاومتی صورت گرفت؟
- هلی کوپتری که چندین نفر را برد، گفتند: پادگان تخلیه شده، ما هم دیوار را خراب کردیم و داخل رفتیم. بالاخره مقاومت هم بود، اما مقاومت آنچنانی صورت نگرفت و ما هم یکسره به سمت اسلحه خانه رفتیم. پادگانها خالی شده بودند. آن هلیکوپترها که رفتند، ما هم دومین و سومین گروهی بودیم که وارد پادگان شدیم.
همانطور که گفتم ما از ضلع شرقی رفتیم و عدهای هم از ضلع غربی پادگان خیابان شریعتی، داخل پادگان رفتند. داخل پادگان انباریهای زیرزمینی وجود داشت، درب زیرزمینها را بلند کردیم و پایین رفتیم. زیرزمین پر از جعبههای فشنگ بود، شاید درحدود 20 جعبه از این مهمات در زیرزمین موجود بود.
روز 22 بهمن رفتیم پادگان سلطنت آباد. یک پایههایی در آنجا وجود داشت، که روی هر کدام از آن 12قبضه اسلحه ژ3 مرتب و قشنگ چیده بودند. 6 قبضه یک سمت، 6 قبضه هم سمت دیگر به طول 2 متر که آنجا مقر اسلحهها بود و فشنگها را هم روی آن چیده بودند. خیلی از آن سلاحها را به کمیته مجیدیه منتقل کردیم و کمیته تشکیل دادیم، اما همان موقع منافقین میآمدند و از این سلاحهایی که آورده بودیم، با خودشان جهت مبارزه به مقر خودشان میبردند و ما هم آن موقع اصلاً نمیدانستیم که چه افکار شومی در سر دارند و فکر میکردیم اینها هم آدمهای انقلابی هستند که برای اسلام و مردم تلاش میکنند.
خلاصه سه الی چهار ماه هم شبها تا صبح سر مجیدیهی خیابان رسالت گشت داشتیم و کنترل اتوبان دست ما بود. ماشینها را کنترل میکردیم. الان پادگان سلطنت آباد پادگان 06 است. اگر چهارراه پاسداران را بالا بروی، دست راست پادگان 06 است که یک سالی است شهرداری آن را پارک کرده است.
قبلاً آنجا مقر آمریکاییها بود که به آن پادگان خلیج میگفتند. چهارراه پاسداران به سمت شرق به جوانشیر میخورد که آنجا نیز متعلق به وزارت دفاع بود. اسلحه سازی و دست راست هم خانههای سازمانی و پادگان بود، که الان هم باز همینطور است. فقط یک سالی میشود که شهرداری پارک کرده. خلاصه بعد از تشکیل کمیته بنده در آنجا فعالیت میکردم.
فاش نیوز: چگونه به دانشگاه رفتید؟
- در سال 1358 شد و من در رشتهی فرهنگ اسلامی در دانشگاه قبول شدم. این رشته برای اولین بار در ایران توسط آقایان دکتر حداد عادل و دکتر سروش تاسیس شده بود. خدا رحمت کند. یکی از اسایتد ما آیت ا... حائری شیرازی بود که همین هفته پیش، خانمی در تلویزیون درباره مبارزات ایشان میگفت. میگفت: من قبل از انقلاب که زندانی شهربانی بودم، این آیت ا... شیرازی را آوردند و 70 تا ضربه شلاق به پایش زدند. گفت: تمام پایش خون میآمد، ولی ایشان همچنان مقاومت میکرد. همچنین آقای مجتهد شبستری و آقای علامه جعفری، همگی جزو اساتید ما بودند که همان سال دانشگاهها تعطیل شد.
من هم فرصت را غنیمت شمرده و برای انجام وظیفه به منطقهی مرزی تایباد رفتم. شهر تایباد به دلیل هم مرز بودن با کشور افغانستان، از اهمیت بسیاری برای مبادلات کالا برخوردار بود. تا یک سال آنجا بودم اما بهخاطر علاقهی وافری که به سپاه پاسداران داشتم، برای خدمت در سپاه داوطلب شدم و از طریق سپاه برای حفظ و حراست از مرز کشور نگهبانی میدادم، که روسها از شوروی سابق آمده بودند و افغانستان را گرفته بودند.
فاش نیوز: چند وقت در تایباد بودید؟
- من تقریباً 10 ماه تایباد خدمت کردم. سپس چند ماه هم در سپاه گناباد بودم. بعد از مدتی به تهران بازگشتم و دوباره به همان مناطق رفتم. سال 1360 مجدداً به تهران برگشتم و مدتی در آموزش و پرورش به تدریس پرداختم. همان سال مدتی هم به جبهه جنوب رفتم. این دوست ما ناصر صالحی در آن زمان به گروه شهید چمران در کردستان ملحق شده بود و زمانی که شهر پاوه را از دست کومله و دموکراتها آزاد کرده بودند، ایشان معاون شهید چمران بود و دو سه دفعه هم به من پیشنهاد داد که به کردستان بروم، من هم پذیرفتم و عازم پاوه شدم.
یک هفتهای در خدمت دوستان بودیم و جسته و گریخته چند هفته پیش شهید صالحی بودم و چند هفته در جنوب ایران، در جبهههای جنگ دفاع مقدس حضور داشتم. سال 1361 به کردستان رفتم و مسئول فرهنگی مقرهای سپاه در روستاهای کردستان بودم که به مقرها و روستاهای کردستان میرفتیم و سرکشی و تبلیغ میکردیم.
در تاریخ 13/3/1361 یک شبی من داشتم به مناسبت 15 خرداد در پادگان کامیاران سخنرانی میکردم، چند تا بسیجی با لباسهای خاکی نشسته بودند. کنار آنها مردی را با موهای سفید و کت و شلوار مشکی مرتب دیدم. از دوستم که مسئول پزشکی بود، پرسیدم این پیرمرد با لباس شخصی، اینجا چه کار میکند؟ گفت: پسرش به دست کوموله اسیر شده، آمده برود با آنها دربارهی آزادی پسرش مذاکره کند.
دو روز گذشت. شد 15 خرداد ساعت 8 صبح. اعلام کردند که توی همین مقر به بچههای شیراز در مریوان حمله کردند. سه نفر را شهید و چهار نفر را مجروح کردند. ما یک ستون خواستیم تا آنجا برویم. یادم است که بهداری سپاه هم خیلی شلوغ بود و گفتند: این پیرمرد که خواسته با کوملهها مذاکره کند، از او 600 هزار تومان بابت آزادی پسرش پول خواستند که وی قبول نکرده بود. گفته بودند فردا صبح بیا و پسرت را ببر و سر پسر او را بریده بودند و گذاشته بودند روی سینهاش و زیرش هم یک نارنجک به صورت تله انفجاری گذاشته بودند.
گشت تامین، به خاطر اینکه جاده خیلی خطرناک بود. حوالی ساعت هشت و نه صبح برای گشت میرفت، که میبیند این آقا کنار پسرش است. بلندش که میکنند، نارنجک منفجر میشود و پای یکی از گشتهای تامین هم صدمه میبیند. جنازه را به پادگان آورده بودند. پادگان هم خیلی شلوغ شده بود و خیلی از دوستان رفتند و با آن شهید عکس یادگاری میگرفتند و به من هم گفتند که من نرفتم؛ ولی بعد پشیمان شدم.
ما ساعت 10 صبح راه افتادیم. با ستونی که قرار بود بروند مقر بچههای شیراز برویم که در راه به آنها حمله کرده بودند و سه نفر را شهید کرده بودند. آخرین ماشین ما بودیم، با یک اقایی به نام شهید محمد رضایی که ایشان از کردهای آنجا بودند. در آن زمان اعتماد کردن به کردها خیلی سخت بود. خدا رحمت کند شهید چمران را که از همین کردهای شیعه، پیشمرگان کرد را درست کرد، که در مقابل کومله و دموکراتها که سر میبریند، آنها را علم کرد.
محمد رضایی هم خیلی شیرمرد بود. آخرین گروه بودیم. ستون از جلوی ما رفت و ما هم از یک راه فرعی رفتیم توی جاده 6 متری. سیمی را دیدیم که از این سمت جاده به سمت دیگر جاده کشیده شده بود. محمد رضایی پیاده شد تا موقعیت را بررسی کن.د جاده را بالا آورده بودند و نیم متر، از زمین اطراف بالاتر بود و زمین اطراف، پایین تر از جاده اصلی بود. رضایی گفت: چه کار کنیم؟ من گفتم شلیک کن تا منفجر شود و برویم. گفت: نه! خنثی میکنم.
سپس پایین رفت و کنار مین نشست. من هم کنارش بودم. مین یک قوطی 5 کیلویی روغن نباتی بود که پر از مواد منفجره بود. رضایی که خواست چاشنی آن را در بیاورد، مین منفجر شد و یک تسبیح دستم داشتم که پرت شد. موج انفجار مرا هم 20 متر آن طرف تر پرت کرد. بلند شدم که تسبیحام را بردارم، دیدم تمام تنم خیس است و هیچی هم نمیبینم و گوشم هم سوت میکشید. با صدای انفجار مین، یکی دو گروه از رزمندهها هم آمدند و خلاصه ما را سوار کردند و بردند کامیاران و با هلی کوپتر به بیمارستان نجمیه سپاه در تهران آوردند و من مدت بیست روز بیهوش بودم.
وقتی به هوش آمدم، از رضایی سوال کردم محمد رضایی چه شد؟ گفتند شهید شد. بعد فهمیدم فقط دوتا پنجه پوتیناش پیدا شده بود. وقتی من با او رفیق بودم، میگفت من دو تا پسر دارم. یک پسرش 2 ساله بود و یک پسرش هم تازه به دنیا آمده بود که من بعد 35 سال با خانوادهام رفتم کامیاران، منزل ایشان و پسرها و همسر این شهید را دیدم. هادی در بخش فرهنگی بنیاد مستضعفان مشغول کار بود و مهدی هم کرمانشاه در یکی از نهادهای انقلابی کار میکرد.
و ما را به لندن فرستادند....
ادامه دارد...
گفت و گو از مهرداد سراندیب