شناسه خبر : 87936
سه شنبه 21 دي 1400 , 11:29
اشتراک گذاری در :
عکس روز

عروسی با کفش‌های کتانی!

مدافع حرم شهید حاج رضا فرزانه

زنگ زد به سردار اسدالهی و خیلی عصبانی شد. بهش گفت حاج حسین! دوستی ما اینقدر کم‌ارزش است؟ رفیق نیمه‌کاره شدی؟ چرا من را خبر نکردی؟!... گفت نمی دانستیم تو می خواهی بروی...

 سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.

شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سال‌های ۱۳۶۲، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب می‌شد و پس از ۴۰ روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگویی صمیمانه با سرکار خانم «معصومه ولی» همسر سردار شهید، حاج رضا فرزانه است که یکی از خواهران پژوهشگر در گروه تحقیقاتی فتح‌الفتوح آن را به سفارش پایگاه خبری تحلیلی مشرق انجام داده است. ما نیز تلاش کردیم لحن خواندنی این گفتگو را در تنظیم آن، حفظ کنیم. به روح خادم الشهدا، حاج محمد صباغیان که گروه تحقیقاتی فتح‌الفتوح را پایه‌گذاری کرد و از دوستان و همکاران سردار شهید حاج رضا فرزانه در جریان اردوهای راهیان نور بود و در حال خدمتگزاری به زائران اربعین، آسمانی شد،‌ درود می‌فرستیم.

**: اخلاقشان چطور بود؟

همسر شهید: قیافه‌اش را هر کسی می دید می گفت وای چقدر بداخلاق است! مثلا طرح بصیرت که بود در پادگان، گفتند که حاج آقا باید صحبت کند، گفتم صحبت کنید، من هم می ایستم؛ بعد یکی از خانم ها برگشت گفت: خدایی چه مدلی با حاج آقا زندگی می کنی به این بداخلاقی؟! گفتم برعکس است؛ اتفاقا خیلی خوش‌اخلاق است؛ اینقدر در خانه با بچه‌ها شادی می کنند، بعضی مواقع کُشتی می گیرند، جودو کار می کنند که صدای من در می‌آید... من به هوای اینکه خانه آپارتمانی بود و صدا می رفت پایین، بلند می شدم کمربند برمی‌داشتم و می گفتم اگر جدا نشوید می زنم! می گفت «بچه ها تسلیم، مامان کمربند آورده!» دیگه آرام می‌شدند. خیلی برعکس ظاهرش که انگار خشن به نظر می آمد، بنده خدا اصلا در خانه اینطور نبودند. همیشه بگو و بخندشان به راه بود

عروسی با کفش‌های کتانی! + عکس

همسر و فرزند سردار شهید حاج رضا فرزانه

**: در کارهای خانه به شما کمک هم می‌کردند؟

همسر شهید: بله تا جایی که می توانست کمک می کرد. اغلب که در خانه نبود، همان روزهای عادی بعد از جنگ هم که تهران بود، کم پیش می‌آمد که ساعت سه و چهار در خانه باشد؛ اغلب ساعت شش هفت بعد از ظهر می‌آمدند خانه. اصلا درخانه پیدایشان نمی شد. ما دیگر همه کاره‌ی خودمان بودیم، هم مرد خانه و هم زن خانه بودم. از اول هم همین بود. یک اخلاقی داشت موقعی که می گفتم بهش برود خرید، می گفت اگر خودت می آیی من هم می آیم، اگر خودت نیایی من نمی روم خرید کنم! می گفتم وقتی خودم بخواهم بروم برای چی به شما بگویم بیایی؟! می گفت نه، خودت هم باید بیایی. حتی وقتی می خواست برای خودش لباس یا کفش بخرد، باید باهاش می رفتم.

**: شما وسائل را انتخاب می کردید و ایشان می‌خریدند و می آوردند...

همسر شهید: اصلا به انتخاب کار نداشت، می گفت باید پیش من باشی. یک اخلاقی داشت، جالب هم بود اسمم را گذاشته بود «خانم زَر»؛ صدایم می کرد خانم زر؛ می گفتم اسمم را بگو؛ می گفت نه، تو خانم زری. برایم اسم گذاشته بود.

**: چرا خانم زَر؟

همسر شهید: نمی دانم چرا؛ این اسم را برای من انتخاب کرده بود. می گفت تو خانم زَری؛ خانم طلا... اخلاق های خاصی داشت.

**: یعنی در انتخاب اسم هم آن حجب و حیا را انتخاب در نظر داشتند. خانم طلا خیلی رمانتیک است، اما خانم زر هم سنتی است هم آن محبت را می رساند.

همسر شهید: آن موقعی هم که در راهیان نور کار می کردند هر شب تلفن می زدند و همینطور مهربانانه صدایم می کردند و حرف می زدند.

**: از خرید عروسی‌تان برایمان نگفتید...

همسر شهید: خرید عروسی من خیلی بامزه بود. کلا عروسی ما جالب بود. در خرید ما را خود حاج آقا نبود، من و پدرشوهر و مادرشوهر و خواهرشوهرم بودیم از این طرف هم پدر و مادر خودم بودیم. رفتیم بازار یک خرید جزئی کردیم. یک خاطره هم بگویم؛ چون آن دوره کفش کتانی پایمان بود و در حال بدو بدو بودیم، همه‌اش دنبال کفش پاشنه کوتاه بودم. عروس‌ها اکثرا پاشنه بلند می‌پوشند، من هم نمی توانستم چنین کفشی بپوشم. فقط دنبال کفش پاشنه کوتاه می‌گشتیم؛ دنبال حلقه و این طور چیزها هم نبودم؛ آخرش پدرشوهرم خسته شد و برگشت گفت حاج آقا! یک کتانی به این عروسمان بده ما برویم! هر چی می بیند می گوید نه این بلند است...

**: چه کفشی پایتان بود وقتی رفته بودید برای خرید؟

**: همسر شهید: کفش راحتی پایم بود. اکثرا من کفش‌های راحتی می‌پوشیدم... قبل از انقلاب تحرک زیادی داشتیم و کفش‌های راحتی پا می کردم. تقریبا همیشه لباس‌هایم هم مردانه بود؛ تیشرت می پوشیدم و شلوار لی!

عروسی با کفش‌های کتانی! + عکس

**: خودتان چند تا خواهر و برادر دارید؟

همسر شهید: سه تا خواهر و چهار تا برادر دارم.

**: همان، چون ۴ تا برادر داشتید چنین رفتارهای مردانه‌ای پیدا کرده بودید...

همسر شهید: نه، اتفاقا ما دو تا خواهر پشت سر هم بودیم، بعد برادرها آمدند. اما من از بچگی همیشه در کوچه با پسرها بازی می کردم. هیچ موقع با دخترها بازی نمی کردم چون دخترها جِرزَن (تقلب‌کار) و شلوغ‌کار بودند بدم می آمد با آن‌ها بازی کنم. همیشه مسابقه دوچرخه‌سواریِ من با پسرها بود، به خاطر همین همیشه دخترها به من حسادت داشتند که چرا تو توی مسابقه همه‌اش می بری و چرا همه اش با پسرها بازی می کنی؟! از بچگی یک حالت پسرانه داشتم. در خانه هم همیشه با تیشرت و شلوار لی بودم. هیچ موقع حوصله اینکه پیراهن بپوشم نداشتم. چون پدرم خیلی تعصب داشتند فقط موقعی که می خواستم در کوچه بازی کنم، مادرم برایم پیراهن بلند می‌دوخت و با روسری، دوچرخه‌سواری می کردم. برای خرید عروسی هم که رفتیم، اینقدر گشتم که یک پاشنه کوچک پیدا کنم تا اذیت نشوم.

**: آخرش کتونی خریدید؟

همسر شهید: نه، یک کفش پاشنه کوتاه پیدا کردیم. اکثرا پاشنه کفش‌های عروس بلند بود، من هم دوست نداشتم، اصلا نمی توانستم راه بروم. دیگه عادت هم کرده بودم. قبلا کفش‌های بلند می پوشیدم، مثلا پدرم برایمان کفش ملی می‌گرفت که پاشنه‌هایش بلند بود و من هم می پوشیدم، اما نمی دانم چرا برای عروسی همچین بهانه‌ای را آوردم. یک جفت کفش گرفتیم و یک حلقه و یک دست لباس سفید که آن وقت‌ها ژُرژت بود، شیری رنگ بود، ساده بود، خیلی ساده بود. کل خرید عروسی‌مان این بود.

**: حلقه هم خریدید؟

همسر شهید: یک حلقه خیلی ساده بود. نگین بود.

**: برای حاج آقا چی خریدید؟

همسر شهید: حاج آقا چون با ما نبود، فردا آمد و با پدر و مادرم سه تایی رفتند خرید؛ من را هم نبردند. حاج آقا گیر داده بود من حلقه نمی اندازم، باید سنگ عقیق داشته باشد؛ بعد بابام گفته بود یک دقیقه این را حلقه را می‌اندازی و بعد درمی‌آوری؛ خلاصه یک حلقه برایش خریده بودند. کت و شلوار هم نگرفت، چون اصلا کت و شلواری نبود؛ تا بعد از جنگ که کت و شلوار پوشید. همیشه تنش شلوار شش جیب بود و اورکت. پارچه کت و شلواری گرفتند که آن را هم ندوخت چون نمی پوشید.

**: وقتی برای عقد رفتید پیش «آقا» چی پوشیده بودید؟

همسر شهید: همین مانتوی ساده و چادر مشکی. حاج آقا هم شلوار شش جیب پوشیده بود. اتو کردن این شلوار شش جیبشان برای من دردسر شده بود. روی شلوارشان حساسیت نشان می داد، بعد اتو کردن شش جیب‌ها هم خیلی سخت است. تا بعد از جنگ که اولین بار رفت و کت و شلوار خرید.

**: چی شد که کت و شلوار خریدند؟

همسر شهید: نمی دانم چرا آن موقع رفت. یک دفعه افتاد به وادی کت و شلوار. همیشه با اورکت و شلوار شش جیب بود... عروسی هم که می رفتیم با اورکت و شلوار شش جیب بود. با همان وضعیت می آمد؛ علاقه به لباس‌های دیگر نشان نمی داد. همیشه با این وضعیت بود.

**: در جریان رحل حضرت امام کجا و در جه حالی بودند؟

همسر شهید: در زمان رحلت امام، حاج آقا در منطقه بود؛ تهران نبود.

**: ماموریت برون‌مرزی بودند؟ چون خرداد سال ۶۸ بود و جنگ تمام شده بود.

همسر شهید: در منطقه احتمال می دادند صدام باز تحرک و شیطنت کند؛ هنوز در منطقه بودند. اهواز یا خرمشهر بودند. وقتی حضرت امام از دنیا رفتند، صبح تماس گرفتند که من اینجا هستم و نمی توانم بیایم. بعد از چند وقت آمدند. آماده‌باش خورد بهشان و دیگر نیامدند. ولی خب خیلی کلافه بود؛ دسترسی به تهران هم نداشتند و نمی توانستند کاری بکنند. بنده خدا خیلی اذیت شد.

عروسی با کفش‌های کتانی! + عکس

**: شما خودتان به مراسم ‌تشییع و مرقد امام رفتید؟

همسر شهید: خودم بله. آقا رسولمان تقریبا دو ساله بود؛ چون ۱۵ خرداد به دنیا آمده بود مصادف شد با تولد آقارسول. بچه را بغل گرفتم و با خانواده شوهرم آمدیم مصلا. برای برگشت یک مسیری را پیاده رفتیم، بعد دیگر خسته شدیم و یک مسیری را با ماشین رفتیم. سر سه راهی بهشت زهرا که رسیدیم، گفتند امام را دیگر خاکسپاری نمی کنند و برنامه افتاده به فردا. ما با چه سختی‌ای با این بچه کوچک برگشتیم خانه؛ تا رسیدیم خانه گفتند امام را دارند خاکسپاری می کنند. خیلی اذیت شدیم. دیگر برای هفتم و مراسم‌های بعدی با آقا رسول رفتیم. برای این طور مراسم‌ها و هیئت‌ها، بچه را با خودم می بردم. نمی گذاشتم بچه ها در خانه بمانند و با خودم می بردمشان. می‌گفتم بچه از بچگی عادت کند.

حاج آقا یک اخلاقی داشت سال خمسی که می شد خمس را حساب می کرد بعد می داد به بچه ها، بچه ها ببرند تحویل بدهند به مساجد. می گفت بچه ببرد تحویل بدهد یادش می ماند که سال خمسی باید داشته باشد. بیشتر کارهایش عملی بود، توضیحاتش را اینطوری می داد که بچه در ذهنش بماند که الان سال خمسی خانواده است و باید برود تحویل بدهد. یک اخلاقی هم داشت، سال خمسی را وقتی حساب کتاب می کرد همان موقع باید پرداخت می کرد، اگر می ماند، یک اتفاقی برایمان می افتاد. خیلی جالب که دو سال پشت سر هم همان برنامه برایمان پیش آمد. سال خمسی را حساب کردیم و گذاشتیم آنجا و رفتیم خانه خواهرشوهرم. (عین دو سال هم در خانه خواهرشوهرم برایمان این اتفاق افتاد) پول خمس را گذاشتیم که برویم و برگردیم و فردا صبح بچه‌ها ببرند مسجد و تحویل بدهند.

رفتیم خانه خواهرشوهرم و ماشین را پارک کردیم و رفتیم شام خوردیم و آمدیم بیاییم بیرون که دیدیم زده‌اند آینه ماشین را شکانده‌اند. بعد شوهرِخواهرشوهرم گفت صبر کن ببینم کسی را دیده‌اند. گفت اصلا هیچی نگو، پرسید چرا؟ گفت تقصیر خودم بوده. گفت تو که خانه بودی. چرا؟... گفت من سال خمسی را حساب کردم و خمس را گذاشتم خانه و آمدم؛ اگر رد می کردم این اتفاق برایمان نمی افتاد. سال بعد هم همین برنامه باز پیش آمد، باز ماشینمان را زدند؛ بعد حاجی گفت دیگر تکان نخورید، همان روز بروید تحویل بدهید و نگذارید یک ساعت این طرف و آن طرف بشود. عملی به بچه ها یاد داده بود و بچه ها هم یاد گرفتند.

**: نشان می‌دهد که اعتقاداتشان خیلی قوی بوده که خدا اینگونه به‌شان یادآوری می‌کرده...

همسر شهید: خیلی اعتقاد داشت. اصلا نمی دانم چرا اینطور اتفاقاتی می‌افتاد. خانوادگی عادت کرده بودیم. بدون استثنا ضربه می‌خوردیم. می گفت ببین بدهکاریمان را ندادیم، اگر می دادیم این بلا سرمان نمی آمد. خیلی اعتقاد داشت. بیشتر کارهایش عملی بود. وقتی می خواست نماز بخواند یک طوری می خواند که جلوی چشم بچه ها باشد، بچه ها بلند شوند نماز بخوانند، نمی گفت بچه ها بلند شوید نمازتان را بخوانید؛ خودش هم عمل می کرد.

**: برای نماز خواندن مهر می‌گذاشتند یا سجاده هم داشتند؟

همسر شهید: سجاده می‌گذاشت؛ مهر تَکی خوشش نمی آمد؛ باید حتما سجاده می گذاشت. یک طوری هم می خواند که بچه ها متوجه شوند باید بلند شوند نماز بخوانند، نه این که حتما بگوید بچه بلند شو نمازت را بخوان! با صدای بلند می خواند که بچه ها متوجه شوند باید بلند شوند نمازشان را بخوانند.

عروسی با کفش‌های کتانی! + عکس

**: چون پدرشان موذن بودند ایشان هم اذان می‌گفتند؟

همسر شهید: بله، موذن هم بودند. حتی چند روز قبل از شهادت در منطقه هم اذان می گویند، اذانش ضبط می شود و هنوز صدای اذانش هست. در راهیان نور هم صدای اذانشان هست.

**: اهل رفت و آمد و مهمانی رفتن بودند؟

همسر شهید: رفت و آمد دوستان را زیاد دوست نداشت. می گفت خانه حریم و حرمت دارد هر کسی نباید به خانه پایش باز شود؛ دوستی بیرون از خانه؛ با هر کسی می خواهید رفت و آمد کنید و دوست هستید، بیرون قرار بگذارید؛ داخل خانه حرمت دارد؛ هر کسی را راه ندهید.

ولی با خانواده و اینها رفت و آمد می‌کردند. اینطور هم نبودند که زنگ بزنند بگویند ما می آییم خانه شما؛ طرف بلند شود و در دردسر بیفتد. مثلا یک روز جمعه می شد زنگ می زد به خواهرشوهرم که آبجی خانه ای؟ ما داریم ناهار می آییم خانه تان. بعد می دانستند اخلاق او را که نباید تجملات داشته باشند. همین طور ساده برگزار می‌کردند. مثلا از جایی می آمدیم، می گفت خانم برویم خانه مادربزرگم؟ کنار خیابان می ایستاد و نان بربری و پنیری چیزی می گرفت، می رفتیم خانه مادربزرگش می نشستیم و نان و پنیرمان را می خوردیم و می آمدیم. اینطور نبود که دنبال شکم باشد. خیلی ساده بود. اگر می دیدید یک جا دو مدل خورشت هست، صدایش در می آمد. می گفت ما مسلمان هستیم، چرا باید دو مدل خورشت سر سفره مان باشد؟ با همین یک مدل هم شکم آدم سیر می شود. به این طور چیزها خیلی اعتقاد داشت.

**: از مسئولیت هایشان در در دوران جبهه خبر داشتید؟

همسر شهید: یک مدت در واحد ادوات کار می کردند و در تیپ ذوالفقار بودند. بیشتر هم در همان ذوالفقار ماندند. یک مدت دو سه ماهی هم رفتند برای یک عملیات برون مرزی به کرکوک و سلیمانیه عراق. با آقای طالبانی و مسعود بارزانی و گروه های آنها همکاری می کردند. دو سه ماه هم بیشتر طول نکشید؛ رفت و باز برگشت به لشکر. تهران هم که بود دگه یک مدت معاون تیپ یک حضرت رسول شدند. بعد یک مدت فرمانده تیپ شدند. آخرهای خدمتشان هم از سال ۸۸ تا وقتی در سال ۹۰ بازنشسته شدند، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول بودند. سال ۹۱ بازنشسته شدند و آمدند به قرارگاه راهیان نور.

پیامک حاج رضا به گوشی شهید همدانی چه بود؟

**: چه شد که به قرارگاه راهیان نور رفتند؟

همسر شهید: بازنشسته که شد خیلی کلافه شد. اعصابش خیلی به هم ریخته بود. البته دو سه جا بهش گفتند که برود بایستد، مثلا شهرداری و جاهای دیگر، اما خوشش نمی آمد، گفت من اینطور جاها نمی توانم کار کنم. دو سه ماهی گذشت؛ یک شب مهمان داشتیم، خیلی هم گرفته بود؛ از صبح کلافه بود؛ شب بود، آقای ادیبی زنگ زد، گفت حاجی شنیدم بازنشسته شدی؟ گفت آره بازنشست شدم؛ گفت کجا مشغول شدی؟... گفت در خانه ام، هیچ جا نرفتم. گفت می آیی اینجا؟ دیدم خیلی ذوق‌زده شد. با خودم گفتم چه کسی با ایشان تماس گرفته که اینقدر دارد ذوق می کند؟! گفت آره، صبح می آیم... بهش گفتم کی بود؟ فردا صبح کجا می خواهی بروی؟ مگر تو در خانه نیستی؟... گفت نه، آقای ادیبی از دوستان قدیمی است، تماس گرفته می گوید بیا راهیان نور. خدا شاهد است اصلا نپرسید کدام قسمت بیایم، چه کار کنم، برای چه کاری من را می خواهید... شاید می خواستند اصلا بنده خدا را آبدارچی کنند! اصلا نپرسید. می‌گفت همین که بروم در این وادی ها باشم برایم خوب است، دوست ندارم جای دیگری کار کنم.

رفت و آمد گفت خانم! من می روم در راهیان نور کار کنم. گفتم خدا را شکر، خودت را کُشتی ناراحتی کردی که چرا از سپاه آمدم بیرون، حالا دوباره جایی رفته‌ای که برایت خوب است و اینقدر ذوق زده شده‌ای. گفتم خب خدا را شکر. گفتم آن موقع به زنده ها کمک می کردی، الان برای خانواده شهدا و برای شهدا داری کار می کنی، دیگر بیشتر دستت را می گیرند. تقریبا ۴ سال هم آنجا بودند؛ سال ۹۰ آمدند و ۹۴ دیگه آخرین ماموریتش را به منطقه رفت. هم مسئول قرارگاه شده بودند و هم مسئولیت ستاد را داشتند. آن موقع که در سپاه بود گیرش نمی آوردیم حالا هم بدتر شده بود؛ تابستان‌ها که طرف های سنندج بود، عید هم در جنوب بود. کلا ماموریتی شده بود؛ اصلا گیرش نمی آوردیم.

**: شما هم همراهشان می رفتید؟

همسر شهید: بعضی مواقع بله. مثلا برای راهیان نور جنوب خیلی می رفتیم، ولی برای سنندج و غرب کشور، کمتر. سری دوم یا سومش بود که رفته بود به غرب، من خیلی در خانه دلم گرفته بود؛ کلافه شده بودم، پسرها هم اینطرف و آنطرف بودند؛ آقا محمدحسین را هم همیشه با خودش می برد؛چه عید بود چه تابستان بود محمدحسین را با خودش می برد. محمدحسین همراه باباش باید می رفت راهیان نور و خیلی هم علاقه داشت. زنگ زد گفت چه کار می کنی؟ گفتم هیچی؛ حوصله‌ام سر رفته، کلافه هم هستم. گفت بلند می شوی بیایی سنندج؟ گفتم بیایم سنندج؟ با کی بیایم؟ گفت خودت تنها؛ گفتم یعنی چی؟ من از اینجا بلند شوم بیایم سنندج؟ گفت آره، کاری ندارد، همین الان زنگ بزن بلیط رزرو کن، فردا صبح بیا، شب هم می آیم ترمینال پیدایت می کنم.

پیامک حاج رضا به گوشی شهید همدانی چه بود؟

گفتم باشد. همان لحظه پسرم یک بلیط برایم رزرو کرد. خانواده شوهرم داشتند می رفتند برای تفریح جایی، زنگ زدند ما داریم می رویم جایی، حاج آقا نیست، شما هم بیا. گفتم من دارم می روم سنندج. شوهرِ خواهرشوهرم گفت چه اتفاقی افتاده که می‌روید سنندج؟ با کی می روید؟ گفتم تنهایی می روم، حاجی آنجاست، زنگ زده که بلیط بگیر بیا... صبح بلند شدم، بلیط گرفته بودم، راه افتادم رفتم و رسیدم. اولین باری بود که در سفر سنندج با همدیگر بودیم؛ اتفاقا خیلی هم خوش گذشت بهمان. صبح تا شب کارهایش را می کرد، شب می رفتیم داخل شهر می گشتیم با همدیگر.

**: جنوب هم رفتید؟

همسر شهید: جنوب هم می رفتیم، مواقعی که فرصت می شد و می توانستم بروم، باهاش می‌رفتم.

**: عید نوروز به مناطق جنوب می‌رفتید دیگر؟

همسر شهید: بله، خب بچه ها مدرسه می رفتند، فقط عید که تعطیل می شد می توانستند بیایند برای اردوی جنوب. بعد از جنگ اکثر مواقع برای ایام عید از طریق پادگان به اردوی راهیان نور می رفتیم. ماموریت می گرفتند آنجا و ۱۳،۱۴ روز با دوستانشان آنجا بودند و کار می‌کردند. بعد هم که آمدند راهیان نور، دو سه سال با ایشان رفتم به جنوب.

**: در راهیان نور هم مسئول قرار گاه بودند؟

همسر شهید: آنجا دو تا سِمت داشتند؛ الان یادم نیست، بیشتر مسئول قرار گاه بود، اما مسئولیت ستادی هم داشتند که الان نمی دانم چه بود. بنده خدا آنجا دو تا مسئولیت داشت ( از سردار ادیبی سوال شد که گفتند: فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و مسئول بازرسی ستاد مرکزی راهیان نور بودند.)

**: حاج آقا در بحث حجاب و اینگونه مسائل چطور بودند؟ اهل امر به معروف و نهی از منکر هم بودند؟ حجاب خودتان و خانواده‌تان چطور بود؟

همسر شهید: همه می دانند حاج آقا حجاب را خیلی سخت می گرفت. حتی بعضی مواقع مثلا روی جوراب پوشیدنم حساسیت نشان می داد، می گفت مرد نامحرم در خانه است باید جوراب پایت کنی. می گفتم شلوار من بلند است، می گفت نه، جورابت را پا کن.

پیامک حاج رضا به گوشی شهید همدانی چه بود؟

اتفاقا بعضی از مواقع از مهمانی که می آمدیم، چون من اغلب جاها که می رفتیم مقنعه سرم می کردم (روسری سر نمی کردم، چند وقت است که ما روسری سر می کنیم) از در که می رسیدم داخل خانه، همین جلوی در مقنعه و جورابم را در می آوردم. می گفت این کار را نکن. این کار را که می کنی بچه ها از حجاب بدشان می آید؛ بچه ها فکر می کنند حجاب یک چیز دست و پاگیر است. می گفتم خسته شده‌ام؛ حساب کن از صبح تا الان مقنعه سر من است... روی این طور چیزها خیلی حساسیت نشان می داد.

مثلا می خواست بچه ای را تشویق بکند برایش چادر خانه و خوشگل می خرید. چادر می گرفت که بچه ها تشویق شوند، یا مثلا با بچه های فامیل یا دوستان می نشست و شروع می کرد ازشان قرآن پرسیدن؛ اگر قرآن بلد بودند هدیه بهشان پول می داد، می گفت بگذار بچه بفهمد که چه کار کند. روی این طور چیزها خیلی حساسیت نشان می داد.

**: چه شد که یک دفعه قرار شد حاج آقا از راهیان نور به سوریه بروند؟

همسر شهید: حاج آقا از همان سالی که در منطقه سوریه جنگ بود می خواست برود. بالاخره ما دلیلش را هم نفهمیدیم که چرا نمی بردندش. سال ۹۴ ، شهید همدانی که شهید شد، آن روز حاج آقا سنندج بود، ساعت دوازده شب یکی از دوستان تماس گرفت با من که حاج حسین شهید شده. پسرم محمدحسین این حرف را شنید، تا ما داشتیم این طرف صحبت می‌کردیم محمد حسین زنگ زد به حاج آقا و گفت بابا! حاج حسین هم پرید. بعد شروع کرد با محمدحسین صحبت کردن و گفت گوشی را بده مامان. من گوشی را قطع کردم. گفت مامان دارد با دوستانش درباره حاج حسین صحبت می کند. بعد گوشی را قطع کردم و تماس گرفتم و گفتم چه شده؟ گفت این بچه چی دارد می گوید؟ گفتم آره، حاج حسین اینطوری شد؛ الان بچه‌ها از سوریه تماس گرفتند، حاج خانم همدانی شمال هستند و می خواهند صبح بهشان بگویند.

دیدم شروع کرد به گریه کردن.  بلند شد آمد تهران؛ نایستاد؛ طاقت نیاورد. آمد تهران و بچه ها شروع کردن سر به سرش گذاشتن که: آره، همه رفتند و تو را نبردند؛ دوستانت همه رفیق نیمه‌راه هستند. هی با حاجی شوخی کردند. یک باره رسول برگشت گفت بابا! بچه‌های لشکرتان دارند می روند به سوریه. گفت نه بابا، همچین چیزی نیست. رسول گفت چرا؛ آقای اسداللهی دارد نیرو می برد. بعد زنگ زد به سردار اسدالهی و خیلی عصبانی شد. بهش گفت حاج حسین! دوستی ما اینقدر کم‌ارزش است؟ رفیق نیمه‌کاره شدی؟ چرا من را خبر نکردی؟!... گفت نمی دانستیم تو می خواهی بروی؛ گفت من خیلی درخواست اعزام داده‌ام، چرا پیگیری نمی کنند؟... خلاصه زنگ زد و رفتنش را درست کردند.

پیامک حاج رضا به گوشی شهید همدانی چه بود؟

موقعی که حاج حسین همدانی شهید می شود، حاج رضا یک پیام می دهد به گوشی حاج حسین و می‌نویسد: حاج حسین تو را به خدا دست من را هم بگیر، دیگر خسته شده‌ام... دیگر آمد و تشییع پیکر حاج حسین هم اینجا بود.

آقای اسداللهی به حاج رضا می گوید می خواهیم نیروها را ببریم. این سری که داشتیم می بردیم شما هم بیا. گفت باشد. بعدش گفتند این سری نیروهایی که می خواهیم ببریم، باید آموزش بدهیم و ببریم؛ آموزش ندیده نروند. حاج آقا گفتند باشد، آموزش می‌ببینیم.

نزدیک های اربعین بود. چند سال بود که برای اربعین، بچه های پادگان ولیعصر کاروان می بردند. بچه هایی که آنجا کار می کردند و مسئولین دو سه تا ماشین می‌شدند و می‌رفتند. حاج آقا هم دو سه سالی بود که با آن‌ها می رفت.  خلاصه قرار شد من هم با محمد حسین باهاش برویم. یک باره بهش گفتند می‌خواهیم برویم سوریه؛ گفت من کربلا نمی روم و به جایش می روم سوریه. ما هم کارهایمان را کرده بودیم. محمدحسین هم که می‌دانست حتما ما می خواهیم برویم کربلا و اولین سفر اربعینش بود، خیلی ذوق‌زده شده بود. شبش رفتیم خانه مادر حاج آقا که زنگ زد و گفت خانم! اربعین کنسل شد؛ من نمی توانم بیایم کربلا؛ گفتم چرا؟ گفت می‌خواهیم برویم سوریه، کنسلش کردیم. به محمدحسین یک طوری بگو که اذیت نشود.

محمدحسین هم شنید که نمی خواهیم برویم اربعین، شروع کرد به گریه؛ حالا گریه نکن کی گریه کن. گفت ان‌شالله که جور نشود بابام برود سوریه، ان‌شالله که نتواند برود سوریه، ان‌شالله برویم کربلا... فردا رفته بود سرِ کار، یکی از دوستانمان سید محمود حسینی، فرمانده تیپ بود که حاج آقا معاونش بود؛ زنگ می زند بهش و می گوید بیا کربلا را برویم و برگردیم، بعدش با هم می‌رویم سوریه. گفت نه، تو داری این کار را می کنی که من نروم سوریه؛ گفت نه، به خدا اینطور نیست؛ بیا برویم، وقتی برگشتیم با هم می رویم به سوریه. اینها که حرف زدند، بعد از پادگان به من زنگ زد که: خانم! کربلا جور شد؛ سوریه را بعدا می روم. گفتم ببین؛ محمد حسین اینقدر دعا کرد که تو نتوانی بروی سوریه، اینقدر گفت ایشالا بابام نتواند برود که همین طور هم شد.

روزی شد آن سال رفتیم کربلا و برگشتیم. آن سال حاجی یک حال و هوای خاصی داشت؛ همه دوستانش هم می گفتند. نمی رفت حرم زیارت، چون همین جا در تهران هم به من می گفت خانم! داری می آیی آنجا برای کمک؛ این که من بروم زیارت و اینها نیست، وقت خالی‌ات را می توانی بروی زیارت. همین طوری همه‌اش نمی‌توانی بروی زیارت. اینجا آمدی باید کمک کنی؛ باید کار کنی برای زائران امام حسین.

یک موکب حضرت زهرا می زنند نزدیک‌های حرم حضرت ابوالفضل که رفتیم آنجا. وقتی وقت‌مان خالی می شد من با دوستانم و آنها که سری اولشان بود، با همدیگر می رفتیم زیارت. ولی سریع بر می گشتیم که به مراسماتشان برسیم. حاجی نمی رفت زیارت، می آمد سر کوچه می ایستاد، وقتی می ایستادی در کوچه رو به رو، حرم‌ها مشخص بودند؛ از همانجا زیارت می کرد و باز برمی‌گشت توی موکب. بعد از شهادتش دوستانش آمده بودند و می گفتند ما تعجب می کردیم حاج آقا امسال چقدر توی خودش بود. نگو این برنامه اش بوده که دیگر برود.

پیامک حاج رضا به گوشی شهید همدانی چه بود؟

دیگر آمد اجازه‌اش را از ستاد راهیان نور گرفت و گفت من می خواهم بروم سوریه. دو هفته‌ای هم در پادگان ولیعصر به نیروهایشان آموزش داد. چون حاج آقا در ادوات کار می کردند، کار ادوات و توپخانه و اینها را وارد بودند و همه را آموزش دادند. بعد سعی کرده بود بچه هایی که از قدیم در منطقه بودند را جمع کنند و بیاورد با خودشان. جمع شدند و یک تعدادی را آموزش دادند و بعد از دو هفته عازم سوریه شدند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

منبع: مشرق نیوز
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi