شناسه خبر : 88612
شنبه 23 بهمن 1400 , 13:25
اشتراک گذاری در :
عکس روز

به یاد حاج محمد قبادی نوشتم

رضاامیریان فارسانی- دربهمن واسفندخاطرات تلخی دارم این تلخی خاطرات ازتیرماه شروع میشوندودراسفندماه خاتمه پیدامیکنندوسی ونه سال همه وجودم رابه آتش میکشدواین شعله هیچوقت خاموش نمیشودبخصوص امروزکه تصویرحاج محمدرادیدم حالم منقلب شددگرگون شدم من حاج محمدراازنزدیک ندیدم سال 94بودکه حاج محمدبه دست نوشته های من درهمین سایت نظری میکندمن حقیرازدوستان مینوشتم ازشهدامیگفتم ازایام دفاع مقدس مینوشتم وصادقانه همیشه سعی میکردم آنچه راکه بوده بنویسم هرگزنشدغلوه گویی کنم من شهیدراهمانگونه که میشناختم مینوشتم نه یک کلمه بیشترنه یک کلمه کمترهمین ساده نویسی دل حاج محمدداستان ماربود

 یک روز بعدازظهربودحاج محمدزنگ زدشماره ام راازدوستان فاش نیوزی گرفته بودآنروزحاج محمدخیلی بامن راحت وساده وصریح باصداقتی مطلق عین همان روزهای جنگ صحبت کرداوخودش رابما نزدیک میدانست احوال مادرم راپرسیدگفت همسرشهیدچطوره خوبه  سرحاله وووواحوال برادرانم راپرسیداح.الپرسی ازهمه میکردگوئی عضوی ازخانواده امان بودکه کمی ازمادورافتاده بودخلاصه ازخودم پرسیدازخانواده ام پرسیدمن هنوزنمیدانستم حاج محمدکیست اوازمن پرسیدچه سالی مجروح شدی کجامجروح شدی پدرت کجاشهیدشدوازاین دست حرفهاوقتی تفره میرفتم ومعذب بودم که حالااین آقای محترم چکاری به مجروحیت من یاشهادت پدرم داردکه حس کردمعذبم .

گفت اخوی من غریبه نیستم منهم همدردت هستم وقتی این راگفت کمی تکان خوردم وشکیل تروبدون  رودربایستی بااوسخن گفتم بخصوص وقتی فرمودویلچری هستم خداگواه است انگاری چیزی ازتوی دلم افتادپائین یطورخاصی شدم گویی گم شدم گویی کم آوردم هی زیرپاهایم رانگاه میکردم ببینم چی ازدلم افتاده حالم دگرگون شده بودجان بازویلچری یعنی تخریبچی یعنی جان بازی که درخطوط مقدم جنگ بوده یعنی کسیکه سینه سوخته است آفتاب خورده است اورابایداینطورنوشت جــــــــــــان بـــــازمصداق کلام امام راحل وتداعی گردست خط معظم له

 خلاصه حاج محمدازفرزندانم پرسیدبخصوص فرزندارشدم که دانشگاهش راتمام کرده بودواینک بایدبرای خدمت سربازی آماده میشدنهایتامتاسرشده بودازوضعیت ماکه نیازی به شرح آن نیست تقریبابیستم بیست وپنجم برج بودخلاصه کلی انرژی گرفتم ازمراوده بامردی که ازجنس عشقبازی بودازجنس شهدابوددردکشیده بودخداحافظی کردیم سه روزبعددوباره زنگ زدوبعدازاحوالپرسی ازمن شماره عابربانک یاشماره حساب بانکی خواست گفتم حاجی شماره برای چی میخای فرمودنیازاست توی سایت شماره حسابتون باشه یکوقت کاری پیش میاد.ضروری سایت شماره کارت وحساب راداشته باشه صداقت حاج محمدحجت بودبرایم میشناختم بچه های ویلچری راازنزدیک باآنهاهمنشین بودم اخلاص ومرامشان برایم مقدس بود.

خلاصه شماره عابربانک ملی راگه آنروزهاکمک معیشت بنیاددرونش واریزمیشدرادادم به حاج محمدعزیزدوروزبعدش دیگه آخرای ماه بودبنیادحقوق هاراداده بودحاجی زنگ زدوگفت پانصدهزارتومان واریزکردم بکارتتون برای پسرم که میخابره سربازی اشکم سرازیرشدگفتم حاجی این چکاری بودکردی که صدایش تغیرکردوبابغض گفت اخوی شرمندتم من خیلی شرمنده ام اگرمشکلات اذیتت میکنداگردولتمردان کم لطفی میکنندبشمامن شرمنده ام واین سخن باگریه طرفین ادامه یافت.

 حالم سبک شده بوددرونم تهی شده بودگویی وزنم وهمه بدنم یکصدگرم شده بودچنددقیقه ای صحبت کردیم گفت منم یک پسردارم درکت میکنم که چه فشاری رابایدتحمل کنی بااین اوضاع جسمی روحی ومالی ات خداحافظی کردیم اماهرساعتی که میگذشت میخواستم زنگش بزنم وبازحرف بزنیم .این یعنی اینکه ترازحاج محمدبرایم بازبودیعنی اینکه جاذبه حاج محمدرویم تاثیربسزایی گذاشته بودیعنی اینکه شایدچندسالی ازروزهای جنگ میگذشت اماهنوزبوی شرافت ورفاقت رایحه خوش بوی شهادت درسرزمینم به مشام میرسد.

چندوقتی که طول میکشیدزنگی میزدم وایشان زنگی میزدنداحوالپرسی میکردنددیدگاهی انقلابی داشت اوازوضعیت معیشت مردم شدیداناراحت بودوهمیشه دعایش این بودکه یک باردیگرمردم سرزمینم بدون دغدغه برای معاششان زندگی کنندقلبی نازک به نازکی برگ گلی داشت که ازغنچه تازه بازشده بودحاج محمددرحقیقت حاج محمدبوداین دوستی ادامه پیداکردتااینکه وضعیتش کمی بحرانی شدوبستری شدبیمارستان یکی دوبارقصدکردم بروم تهران سراغش صادقانه اسباب سفرفراهم نمیشدنمیدانم چه حکمتی بودهم توان مالی یک مسافرت چهارمحال تاتهران راداشتم وهم اینکه وقتم تقریبا آزادبود امااین سفرجورش جورنمیشدچندبارزنگ زدم گوشی خاموش بودخیلی ناراحت شدم وازخدای سبحان عاجزانه تقاضامیکردم که زودتربهبودی حاصل کند ویک باردیگرباایشان مراوده ای داشته باشم

 این مهم اتفاق نیفتاددسترسیم قطع شداماپیگیربودم نااینکه یکروزدیدم پسرحاج محمدیک وضعیتی درموبایل گذاشته ویک پارچه مشکی ویک شمع هم بودخداراگواه میگیرم لحظه شهادت پدرم تداعی شدلحظه شهادت اسفندیاربترین دوست لحظه شهادت عبدالصمدبهترین برادرم درذهنم تداعی شدحالم خراب شدمیخواستم زنگ بزنم دستم نمیرفت روی اسم حاج محمدقبادی میخواستم زنگ نزنم نمیتوانستم نتیجه این شدکه حسرت دیداراین ابرمردمهربان مانددرسینه ام تاامروزوقتی چشمم به تصویرمبارکش خورددوباره منقلب شدم وبازکردم مطلب رادیدم زن برادرم دلنوشته گذاشته برای حاج محمد. لحظه پریدن و رها شدن..

خواستم بگویم زن داداش خوبم من که حاج محمدراندیدم وبااویک دقیقه ننشستم وتنهاازطریق مجازی چندبارارتباط داشتم باایشان الان سینه ام میسوزدوجودم راغم گرفته برای صدای مهربان وسرشارازمرام حاج محمدوابتدای سخنم گفتم چه زیباقلب مارابه آتش کشیدی خواهر.خدابشماصبربدهدکه چندین سال همنشین حاج محمدبودی وهمه انسانیت وهمه شرافت وهمه غیرت وهمه مرام وهمه منش وهمه قداست وهمه مردانگی رادراودیدی وامروزمجبوری ازبدحادثه دلنوشته ای بگذاری که هم خودت دردت سنگین است وهم حقیری چون من اینگونه آتش بگیرم زن داداش قطعامهربانم چرامیگویم مهربان چون همنشین حاج محمدبوده ای ویقیناهمان خصوصیات راکسب کرده ای ازجانب من حقیربعنوان برادرکوچکت سلامی خاص وویژه به حاج محمدبرسان ودعاکن ودعاکن ودعاکن پایان راه حقیرشهادت باشدکه بجزشهادت هرهجرتی ازاین دنیای مادی برایم بزرگترین زجراست روی گل پسرتان راهم میبوسم وبارضایتی که حاج محمدازاوداشت مطمئنم اوهم حاج محمدی دیگراست به امیدوصال یاران ودوستان التماس دعا.

                                                        واسلام من اتبع الهدی

                             رضــــــــــاامیریان فــــــــــــــارسانی

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi