شناسه خبر : 92585
دوشنبه 31 مرداد 1401 , 11:46
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مراقب خون شهدا باشیم!

باد سرد پاییز سال ۱۳۹۹ با وزشش پیامی برایم داشت. چهار سالی می‌شد که داداش حسین ریسمان دلش را به آسمان گره‌زده بود. داشتم پیکسل و برچسب تصاویر شهدا را مرتب می‌کردم که چشمم به او افتاد. نگاهش حتی از پشت عکس هم برایم واقعی بود. انگار کنارم ایستاده و به من زل زده بود. برگشتم و به طبیعت پارک ملت مشهد نگاه کردم. مردم در رفت‌وآمد بودند و هر یک درباره شهید توی برچسب باهم گفت‌وگو می‌کردند. در بین آن‌همه هیاهو آقایی که لباس هلال احمر به تن داشت، به طرفم آمد. سنش ۵۰ و ۶۰ سالی می‌شد و از حالت راه رفتنش انگار که جانباز بود. به محتوای روی میز نگاهی‌انداخت و باحالتی که تردید داشت گفت: «این غُرفه رو شما آماده کردین؟»
 سری تکان دادم.
_آره چطور؟ اگه انتقاد یا پیشنهادی دارین بگین حتماً.
 ابرو بالا‌انداخت.
_ انتقاد یا پیشنهاد که نه فقط یک سؤال از خود شما داشتم. همه این شهدا رو می‌شناسین؟
 لبخندی زدم.
_ همشون که نه ولی اکثرشون رو می‌شناسم. شما بگین کدوم شهید تا براتون بگم.
عکس برادرم را برداشت. توی دلم غوغا شد. با صدایش خودم را جمع‌وجور کردم که گفت: «مثلاً همین شهید محرابی، می‌شناسینش؟»
 می‌خواستم جوابش را بدهم؛ اما توی دلم گفتم: «نه، دست نگه‌دار.»
پرسیدم: «شما می‌شناسینشون؟ خوشحال میشم برام بگین ایشون چطور آدمی بودن.»
دستانش را توی جیبش برد و به درخت پربرگ بالای سرم خیره شد. گفت: «دو سال قبل از شهادت ایشون، از طرف ستاد امربه‌معروف اومده بودیم این‌جا و سرتاسر پارک ملت رو باهم راه می‌رفتیم. خیلی رفیق با مرامی بود و هر سری که می‌دیدمش باروی باز و خون گرمی خاصی باهام حرف می‌زد. حسین همیشه به هر خانمی که می‌دید پوشش نامناسب داره می‌گفت: خواهر من مراقب خون شهدا باشین! یک‌بار سه تا خانوم از کنار ما رد شدن و حسین این حرف رو بهشون زد. اونا هم نه گذاشتن و نه برداشتن و با کیفشون افتادن دنبال این بنده خدا و شروع کردن به زدنش. برخورد بدی باهاش داشتن طوری که لباسش پاره شد! نیرو انتظامی این‌جا بود و چون درگیری رو دید همه‌مون رو بردن پایگاه تا تکلیف رو مشخص کنن. چند ساعت بعد برگه‌ای رو جلوی حسین گذاشتن و گفتن امضا کن. یک نگاه به من و یک نگاه به اون سه تا خانوم که حسابی ترسیده بودن‌انداخت و گفت: این چی هست که بخوام امضا کنم؟! سرهنگ نگاهی‌انداخت به ما و گفت: شکوائیه هست از سه تا خانومی که توی خیابون رفتار نامناسبی باهاتون داشتن. حسین از جاش بلند شد و بهم گفت: بریم آقا این کارا چیه! همه با تعجب بهش نگاه کردیم که ادامه داد: جناب سرهنگ اینا مثل خواهرای من هستن. این‌که ازشون شکایت کنم و این حرف‌ها وظیفه من نیست و هیچ جای دینم نیومده که برای نه گفتن به امربه‌معروف و نهی از منکر بیام شکایت کنم. سرهنگ که قاطع بودن حسین رو دید گفت: می‌تونید برید. اون سه تا خانوم هم با شرمندگی به سمت ما اومدن و اشک می‌ریختند. از گذشتشون گفتن که چادری بودن و به خاطره شرایط شغلی‌شان مانتویی شدن و درنهایت شروع به آرایش غلیظ کردن. حسین نصیحتشون کرد که حفظ دینداری بهتر از کاری هست که حجاب شما رو ازتون بگیره. این خاطره از شهید تو ذهنم مونده. راستی شما خودتون رو معرفی نکردید؟»
با سؤالش به خود آمدم، سری پایین ‌انداختم و جواب دادم: «اگر بگم محرابی واکنشتون چیه؟»
 مرد با تعجب پرسید: «خواهرشون هستین؟»
_ بله...
 این را گفتم و دوتایی به‌عکس داداش حسین نگاه کردیم. تصویر برادر را برداشتم و رو به مرد گرفتم.
_ داداش حسین گفت بهم که تقدیمش کنم به شما، بفرمایید. اینم یک هدیه ناقابل، قول می‌دی مراقب خون شهدا باشی؟
بر اساس خاطره‌ای از آرام محرابی، خواهر شهید مدافع حرم حسین محرابی
نویسنده: نادیا درخشان فرد
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi