شناسه خبر : 92886
شنبه 12 شهريور 1401 , 12:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهادت خلیل عسگری به دست پژاک

به مناسبت سالروز شهادت خلیل عسکری

خلیل عسکری فرزند بهروز متولد ۱/۳/۱۳۶۴ از شهرستان جهرم . شهر خاوران بود.ایشان کاردانی نظامی از دانشکده افسری امیر المومنین اصفهان داشتند.

محل خدمتشان  تیپ ۳۳ هوابرد المهدی (عج) جهرم بود.

خلیل عسکری در تاریخ ۱۲/۶/۱۳۹۰ در سردشت، تپه ی جاسوسان،بر اثر اصابت گلوله به چشم چپ به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

 

همرزم شهید از خاطرات خلیل میگفت:

آن روزها خلیل خیلی نورانی شده بود مدام شور می زد بریم ... چرا ما اینجا هستیم

و بقیه توی منطقه؟ چرا ما را نمی برند پس ما را برای کی نگه داشته اند؟

انگار همه چیز را می دانست...

اگر آن شب خلیل و مهدی (شهید مولانیا) نبودند نیروهای پژاک از همان نقطه

وارد می شدند و تمام بچه ها را محاصره میکردند. اما خلیل و مهدی با نثار جانشان

بچه ها را از یک پاتک سنگین نجات دادند. 

... آن شب بچه ها بالای تپه بودند اما مقداری از وسایل و کیسه خواب بچه ها

روی زمین ریخته بود و راننده بولدزر بدون توجه به این وسایل داشت کار می کرد

که خلیل رفت کیسه خوابها و کوله های بچه ها را جمع کرد و من هم کمکش کردم...

بعد کمی آن طرف تر نشستیم، ما در دو متری سیم خارداری که مرز ایران و عراق بود

نشسته بودیم. آن لحظه را خوب به یاد دارم آخرین باری بود که کنار هم نشستیم

آن صحنه را که به یاد می آورم دلم می گیرد...

دیگر هوا تاریک شده بود و بچه های حاج مراد می آمدند مهمات می بردند برای

داخل سنگرها تا شب اگر نیاز شد استفاده کنند. در همان حال یک لحظه داخل

بیسیم صدا زدند: یک ماشین آماده کنید... پای جواد روی مین رفته بود. ما سریع

ماشین را که پر از مهمات بود خالی کردیم خیلی از فشنگ ها کف ماشین ریخته بود

خلیل یک جعبه برداشت و داخل ماشین رفت و سریع این مهمات ریخته شده کف ماشین

را جمع کرد. جواد را داخل یک کیسه خواب گذاشتیم و انتقالش دادیم .

وضو می گرفتیم تا نماز بخوانیم که فرمانده بیسیم زد سه نفر نیرو بفرستید جلو. وقتی

صدای فرمانده آمد اولین نفری که بلند شد خلیل بود. من هم بلند شدم ولی فرمانده

گروهان به من دستور داد که پیش بچه ها بمانم خلیل هم از ترس اینکه مانع رفتنش شوند

سریع حرکت کرد و چند قدم از بچه ها دور شد. حاج احسان و محمد هم رفتند.

وضو گرفتیم و به نوبت نماز خواندیم. یک نفر نماز می خواند و دو نفر هم پست می دادند.

بعد از نماز حاجی داخل بیسیم صدا زد یک ماشین آماده کنید... علی اصغر هم

پایش روی مین رفته بود.

آن شب تا صبح کسی نخوابید. ساعت 1:30 شب بود که صدای رگبار از سمت

چپ تپه، همان سمتی که مرزعراق بود بالا رفت.  در همان لحظات پشت بی سیم

صدای احسان می آمد ولی خیلی آهسته طوری که داشت با نفس صحبت می کرد

و می گفت: حاجی در 7 ، 8 متری چند نفر را می بینم که از طرف عراق می آیند

حاجی دستور تیر اندازی داد. حس عجیبی داشتم و به فکر خلیل بودم. داخل بی سیم

خلیل را صدا زدم اما تا صبح هر چه صدا زدم جواب نداد دلشوره ام بیشتر شد

خیلی نگران بودم...

 صبح بعد از اینکه نماز خواندیم رفتم پیش ایمان و گفتم از بچه ها چه خبر؟ ایمان

با حالت عجیبی گفت: بچه ها پایین هستند الان میان. چند لحظه بعد احسان آمد.

گفتم: خلیل و محمد کجا هستند؟ احسان گفت: الان میان. محمد که از تپه بالا آمد

یک لحظه خوشحال شدم منتظر بودم خلیل هم پشت سرش بیاد ولی هر چه منتظر ماندم

خلیل را ندیدم. سریع پیش محمد رفتم گفتم: کو خلیل؟ خلیل کجاست؟ گفت: الان میاد.

دلم طاقت نیاورد رفتم پیش حسین که سنگرش بالاتر از سنگر خلیل بود. گفتم:

خلیل کجاست؟ اشک از چشمان حسین سرازیر شد سرش را توی بغلم گذاشت

و به سنگر خلیل اشاره کرد. وقتی سنگر خلیل را دیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد...

 

                                                                                                        

اینستاگرام
خدا بیامرزد شهید خلیل عسگری انشاالله باآقا امام حسین محشور بشن خوش به حالت ما رو هم دعا کن دلیرمرد دوران
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi