سه شنبه 22 آذر 1401 , 11:33
آیه شهادت میخواندیم که خبر رفتن امیر را آوردند
قاری قرآن بودند و قرآنی تربیت شدند و با عمل به قرآن توفیق شهادت نصیبشان شد. مرحوم اربابی در جلسه قرآن آیه «و لا تحسبن الذین...» را میخواند که خبر شهادت امیر را برایش آوردند.
مهدی احمدی: اهالی قرآن کشور این هفته برای عرض ارادت به خانوادههای معظم شهدا خدمت خانوادههای شهیدان امیر اربابی و محسن شعبانلو رسیدند.
از آنجایی که این دو شهید عزیز با هم نسبت فامیلی دارند دو دیدار را یکی کردیم و خانواده شهید شعبانلو هم دیدار در منزل مادر شهید امر اربابی حضور یافته و برنامه آنجا برگزار شد.
در این دیدار اکبر رضاییان، حسن ربیعیان، مهدی عادلی، رحیم قربانی، محمد بابایی و بهروز یاریگل از جمله فعالان قرآنی هستند که با حضور در منزل مادر شهید اربابی با این خانواده شهیدان اربابی و شعبانلو دیدار و گفتوگو کردند.
محلهای که قبل از انقلاب هم بیحجاب نداشت
حاج اکبر رضاییان که از قدیمیهای محله لویزان است که اغلب خانوادههای شهدا و مذهبیهای این محله را میشناسد، او هم از فعالان قرآنی کشور که مردم این منظقه را اینگونه توصیف کرد: لویزان محله متدینین است، این محله حتی قبل از انقلاب هم بیحجاب نداشت، قبل و بعد از انقلاب یک منافق در لویزان وجود نداشت، همه مردم دیندار و علاقهمند خدمت بودند، خمس و وجوهات میدادند و طبیعی است که در این محیط خانواده شهید هم زیاد هستند.
خانوادههای شهدا بسیار قویتر از فرزندانشان بودند
مردم لویزان نه تنها فرزندانشان در میدان جنگ بودند، بلکه خانوادهها بسیار قویتر از فرزندان رزمندهشان بودند. آنها هیچ کدام بالاسر شهدایشان گریه نکردند، حتی مرحوم حاج علی اربابی.
زمانی اینجا امکانات دولتی نبود آب لولهکشی هم نبود، زندگی مردم سخت بود اما جوانان بسیار به کمک محرومان میشتافتند. شهدای ما همه بسیجی بودند و هیچ کدام تکلیفی نداشتند که به جبهه بروند اما در لبیک به فرمان امام راهی منطقه شده و به جهاد پرداختند، شهاد تنها مزدی است که لایق این جوانان بود. خدا ما را هم دنباله رو شهدا قرار دهد.
از شهدا جلوتر مادرانشان بودند، اینها اغلب سواد نداشتند اما قرآن را مثل بلبل میخواندند، این انس با قرآن سبب تربیت این بچه ها شد که بسیار اثرگذار بودند و جبهه را خالی نگذاشتند.
بهروز یاریگل، اکبر رضاییان و حسن ربیعیان
شهدا قرآنی تربیت شدند و با عمل به قرآن سربلند شدند
حسن ربیعیان از جمله کسانی است که روزی همبازی شهدا بود و امروز به عنوان یکی از اساتید قرآن کشور مطرح است، وی شهیدان اربابی و شعبانلو را اینگونه معرفی کرد: خانواده محسن همسایه ما بودند، او از من یکسال بزرگتر بود، هر دو شهید بسیار مؤدب و با وقار بودند، امیر را هیچ گاه ندیدم که بلند صحبت کند، این عزیزان به واقع خوب تربیت شده بودند، تربیت آنها قرآنی بود و به موقع هم به قرآن عمل کردند و رفتند و سربلند شدند. به قول شهید سلیمانی عزیز شهدا قبل از شهادت شهید هستند و شهیدگونه زندگی میکنند.
شهید محسن شعبانلو
بعد از عملیات ماندند و شهید شدند
با محسن همبازی بودیم، در دوران کودکی و نوجوانیاش هیچ وقت محسن را ندیدم بخواهد کلک بزند، حتی خوراکیهایش را با همه بچهها تقسیم میکرد. در جبهه هم با هم بودیم، او دانشجو بود، در شرایط عادی در منطقه نمیماندیم، میرفتیم جبهه برای عملیات و بلافاصله پس از عملیات بر میگشتیم. یکبار در عملیات بودیم که پس از عملیات و هنگام بازگشت محسن گفت: نه فعلاً بمانیم قدری کار فرهنگی کنیم، عجله نکن و در همین مدت که اضافه ماندیم محسن شهید شد.
شهادت امیر را هم اینگونه تعریف کردند که بعد از عملیات بوده و همه خسته در دوکوهه منتظر قطار که به تهران بیایند و استراحت کنند، در این شرایط به رزمندگان میگویند که عراقیها پاتک زدهاند و به نیرو نیاز داریم، امیر در اوج خستگی بر میگردد فکه و سوار قطار نمیشود و در همین ماندن در منطقه به شهادت رسید. این عزیزان میتوانستند بازگردند برای استراحت اما ماندند و خدا هم بالاترین درجه یعنی شهادت را نصیبشان کرد.
پدری که در حال خواندن آیه شهادت خبر شهادت فرزندش را شنید
هنگام شهادت امیر در جلسه آقای اربابی و در منزل استاد بودیم که ایشان داشت آیه «و لا تحسین الذین قتلوا...» را میخواند و شرح میداد، که شخصی خبر شهادت امیر را آورد، البته آن شخص به استاد خبر شهادت را نداد اما خود استاد گفت در که باز شد من فهمیدم که امیر شهید شده است.
سخنرانی قوی مادر شهید هنگام تشییع فرزندش
بهروز یاریگل از دوستان این شهدای عزیز بود که سخنش را با خاطرهای از مراسم تشییع شهدا آغاز کرد و گفت: هنگام تشییع امیر اربابی به حدی جمعیت آمده بود که من جایی که میخواستند شهید را دفن کنند پیدا نکردم. مرحوم اربابی و همسرشان بسیار قوی و محکم بودند و در جمع مردم گریه نکردند، به یاد دارم حاج خانم بلندگو را دست گرفت و سخنرانی بسیار قوی و آتشینی کرد و همه مردم او را تحسین کردند.
امیر روحیه عجیبی داشت، آن زمان تنها کاری که آنها انجام میدادند و ما نمیفهمیدیم، این بود که اینها در منطقه بودند، هنگامی که باز میگشتند اصلاً نمیگفتند که در منطقه بودهام، اصلاً اهل ریا نبود و حتی نفهمیدیم کجا شهید شده است.
شهید امیر اربابی
حاج علی که برای تشییع جنازه آمده بود با معلم امیر باهم بودند: گفت این معلم امیر است، گفت که امیر از او تعریف میکرد و معلم هم از امیر تعریف میکرد، مرحوم اربابی دست معلم امیر را گرفت و بالا برد. درون این پدر امواج و تلاتم را میدیدم. آتشی در درونش فوران میکرد از عشق این پسر جوان، زیبا و قاری قرآن و مؤدب اما به رویش نمیآورد.
برادرانی که مدام در جبهه بودند و کمتر یکدیگر را میدیدند
برادر شهید شعبانلو از جمله حاضران در این جلسه بود که ساکت در گوشهای نشسته بود به سخنان حاضران در جلسه گوش میداد. تا اینکه حاضران از وی خواستند تا چند کلامی درباره این شهدای عزیز سخن بگوید و او هم با شهید امیر اربابی سخنش را اینگونه آغاز کرد: با امیر در سازمان تبلیغات همکار بودیم، به واقع اخلاق و رفتار او غیر قابل تصور بود، یکبار که از منطقه آمده بود، گفتم: دیگر بس است زیاد رفتی جبهه، گفت: اگر من نروم کی برود. محسن هم مدام در منطقه بود او سالهای آخر او را کمتر میدیدم زیرا زمانی هم که او باز میگشت من به جبهه میرفتم.
محله لویزان شهدای زیادی تقدیم انقلاب کرد. امیر اربابی، سعید اربابی، محسن شعبانلو، سیدعلیرضا حجتی، علیاکبر رضاییان، محسن رضاییان، فرهاد مبارکه و... جوانانی بودند که دنیا و متعلقاتش را رها کردند و سعادتمند شدند.
فرزندی که معلم مادرش شد
مادر شهید امیر اربابی که میزبان حاضران بود آخرین شخصی بود که به اصرار حاضران لب به سخن گشود و برایمان گفت: اگر نگاهی به سیره شهدا کنید، زندگیشان مثل هم است. امیر از بچگی بسیار صبور و با ایمان بود، گاهی خود من یک چیزهایی از او می آموختم و میگفتم اینکه میگویند گاهی بچهها استاد پدر و مادر میشوند درست است.
امیر خیلی مؤدب و قانع بود و اصلاً توقعی نداشت، وقتی میخواست که به جبهه برود پدرش پول در جیبش میگذاشت، یکبار برای پدرش نامه نوشته که چرا من را شرمنده کردی.
تلاوت قرآن و کسب عنوان در مسابقات
بسیار خونگرم بود از همه احوالپرسی میکرد، حتی میرفت در محل و دوستان پدرش را میدید و به آنها سرکشی میکرد. بسیار زیبا قرآن میخواند، ابتدا به عنوان داوطلب به جبهه رفت، بعد به عنوان خدمت سربازی راهی منطقه شد، قاری بسیار خوبی بود و در مسابقات قرآن شرکت کرد و سوم شد.
هنگامی که از منطقه برمیگشت به خالهاش میگفت ترشی و شربت درست کن تا برای رزمندگان به جبهه ببرم. هنگامی که بازمیگشت مدت کوتاهی می ماند و کارهایش را انجام می داد و خیلی زود راهی میشد، به او میگفتیم نرو، اما میگفت باید بروم.
از شهدا و مادرانشان برایم میگفت، تا آمادهام کند
همیشه عکس شهدا را برایم میآورد و میگفت: این همرزم ما است و شهید شده، میگفت: مادرش اصلاً گریه نکرد و بسیار محکم بود، میخواست من را آماده کند اما متوجه منظورش نبودم.
دفعه آخر که آمد شیمیایی شده بود، خیلی دیر آمد، چند روز منتظرش بودیم تا اینکه نیمههای شب در باز شد و وارد خانه شد، فوراً دستش را روی کلید برق گذاشت تا صورتش را نبینم.
درمان شیمیایی را رها کرد و به منطقه رفت و دیگر بازنگشت
فردا او را دکتر بردیم، گفتند: تمام گلویش سوخته و کار چندانی از ما بر نمیآید چند روز ماند و دوباره ساکش را بست که برود، گفتم تو در مرحله درمان هستی، نرو گفت: باید بروم. حالم خوب است، هر چه تلاش کردیم نتوانستیم منصرفش کنیم، امیر رفت و ۲۰ روز بعد خبر شهادتش را برای ما آوردند.
شهدا حق بزرگی گردن همه دارند و جانشان را برای امنیت ما فدا کردند، به جوانان توصیه میکنم که نگذارند خون شهدا پایمال شود. زحمات و رنجهایی که شهدا و خانواده آنها کشیدهاند را نگذارند پایمال شود.