13 ارديبهشت 1403 / ۲۳ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 97078
دوشنبه 19 دي 1401 , 11:44
دوشنبه 19 دي 1401 , 11:44
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
کابینه تناقضها و کلاهی که سرشان گذاشتند
سید محمدعماد اعرابی
ای نشسته صف اول
علیرضا ضابطی
امنیتِ خودبسنده و ماهواره ی همراه
سید مهدی حسینی
هنر رهبری شکستن قدرتهای بزرگ است
احمد رضا بهمنیار
به دانشگاه مردمی فلسطین خوش آمدید
محمدحسین آزادی
مشکل دقیقا خود رئیسی است!
عبدالرحیم انصاری
انقلاب اسلامی طلیعهی انقلاب جهانی اسلام
آقای احمدرضا بهمنیار
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
از عدالت و انصاف خارج نشویم!
یوسف مجتهد
فاصله ما تا جهنم تروریستها!
میلاد رضایی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
ساعت ۵ عصر
مریم عرفانیان
سوز سردی از لای درزهای پنجره به درون اتاق گرم سرک میکشد. پرده تور را پس زدم، برف نرم و آهسته میبارد. دانههای سفید، از عمق سیاهیِ آسمان، میان نور چراغِ کوچه در کولاک پیچوتاب میخورند و یکی پس از دیگری روی آسفالت مینشینند. دیگر از خاکستری آسفالت کوچه چیزی دیده نمیشود و تقریباًهمهجا سفیدپوش شده است. نگاه از دانههای برف گرفتم و به ساعت چشم دوختم؛ عقربههای ساعت نصبشده بر دیوار گچی از پی هم میگریختند تا به عدد ۵ برسند. همیشه ساعت ۵ عصر که میشود منتظر آمدنش هستم. قلبم تند میتپد و انگار کسی بر در ضربه میزند؛ مثل همان زمستانِ سرد. همان زمستانی که هوا خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکنی تاریک میشد. همان زمستان که مثل امشب برف میبارید و اباصلت دیر کرده بود. هر شب، زود به خانه برمیگشت و آن شب...
آن شب که ضربههای پیاپی در و «یاالله» اباصلت مرا به خود آورد. باعجله چادر گلدار بر سرانداختم و از پشت پنجره دیدمش که همراه دو مرد وارد حیاط خانه شدند. برای لحظهای همانجا پشت پنجره خشکم زد! اباصلت همراه دو نفر که لباسهایی عجیبوغریب به تن داشتند به خانه آمده بود! شانههایشان از برف سفید شده بود.
مهماندوستی همسرم زبان زد خاص و عام بود؛ بیشتر وقتها هنگام ناهار یا شام مهمانی را با خود میآورد، اما در آن لحظه انگار این داستان همیشگی و تکراریِ زندگیمان، کمی متفاوتتر با روزهایِ گذشته شده بود!
سراپای همراهان اباصلت را ازنظر گذراندم؛ شال خاکستری که محکم دور سر پیچیده بودند و جلیقههایی بلند که تا روی زانو امتداد داشت و شلوارِ گشادی که بیشتر به بیژامه میمانست تا شلوارِ بیرون!
همگی وارد سالن شدند و صدای اباصلت را شنیدم که به مهمانهایش خوشآمد گفت و آنها را به اتاق بغلی راهنمایی کرد. از کارش خسته نشده بودم، همیشه درِ خانهمان به روی مهمان باز بود، امّا این مرتبه با همیشه فرق میکرد...
صورتم گُر گرفت، لب به دندان گزیدم و توی دلم گفتم: «آخه این چه کاریه مرد؟» عرق سردی بر پیشانیام نشست و خودم را برای یک دل سیر جروبحث آماده کردم! امّا مگر میتوانستم با اباصلت دعوا کنم؟ هیچوقت دعوایمان نشده بود.
با صدایش به خود آمدم: «خانوم! شام آماده کن که مهمونا خستهن...»
از پشتِ پنجره کنار رفتم. تا چشمم به نگاهش افتاد گفتم: «آخه مرد، بهت چی بگم؟ هر کس رو که میبینی میاری خونه!»
انگشت به نشانه سکوت روی لبهایش گذاشت و آهسته جواب داد: «مهمون حبیبِ خداست.»
دستهایش را بالای سر برد و دوباره گفت: «من تسلیم خانوم مهربونم، این مرتبه به خاطرِ اباصلت...»
انگار حرفهایش را نمیشنیدم؛ ناراحت بودم و گفتم: «نه.»
حرفم یکی بود و اصرارش قانعم نکرد.
- آخه چرا اینطور آدما رو میاری؟!
- کمی صبر کن تا حکمت این مهمونی رو بفهمی.
با دلخوری سر تکان دادم و برای آماده کردن شام به آشپزخانه رفتم.
اباصلت هم دنبالم به آشپزخانه آمد و گفت: «پشت پرده بشین تا حکمت مهمونی امشب رو ببینی.»
متعجب پشت پرده رفتم و از لایِ پردة مخمل، دو مرد افغانی را دیدم که درست مثل اباصلت نماز میخواندند! حتی از مُهر استفاده میکردند!
اباصلت بعدها برایم تعریف کرد که توانسته بود با صحبت از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آنها را به تشیّع دعوت کند.
***
سوز سردی از لای درزهای پنجره به درون اتاق گرم سرک میکشد. برف نرم و آهسته میبارد. دانههای سفید، از عمق سیاهیِ آسمان، میان نورِ چراغ کوچه در کولاک پیچوتاب میخورند و یکی پس از دیگری روی آسفالت مینشینند. دیگر از خاکستری آسفالت چیزی دیده نمیشود و تقریباًهمهجا سفیدپوش شده است. دنگدنگ ساعت شماطهای در ذهنم طنین میاندازد؛ درست پنج ضربه.
نگاه از پنجره میگیرم و به ساعت نصبشده بر دیوار گچی چشم میدوزم. ساعت ۵ عصر است؛ انگار کسی بر در ضربه میزند، شاید اباصلت آمده؛ شاید مهمانی به همراه دارد، شاید...
بیست زمستان از رفتنش میگذرد و عصرهای هرروز مثل آنوقتها، درست ساعت ۵ منتظرش هستم...
با الهام از خاطرة شهید اباصلت افخمی رضاییون یکی از شهدای آستان قدس رضوی
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب