سه شنبه 20 تير 1402 , 14:18
خاطره ای تلخ و شیرین از اردوگاه اسرای دفاع مقدس
یک روز که برای هواخوری به محیط بیرون از ارودگاه رفته بودیم ما را در پشت یک تور سیمی نشاندند و سرباز عراقی در حال گشتزنی در اطراف ما بود و جلو تور سیمی راه می رفت...
فاش نیوز - سال 1369 که آزادگان از زندان ها و ارودگاهای عراق آزاد شدند، بنابر وظایفی که داشتیم، در این مهم شرکت کردم و از خاطرات و زجرهایی که آزادگان کشیده بودند می پرسیدیم و می نوشتم.
در همین راستا یک روز یکی از آنها را تا منزل همراهی کردیم و جمعیت زیادی آمده بودند.
مردم ما مردمی غیرتمند و پای کار هستند و به آزادگان سرکشی می کردند و تکریم به عمل می آوردند. یک روز از آزاده "محمد ریاحی" پرسیدم اگر امکانش هست یک خاطره ای بگو تا آن را ثبت کنم.
می گفت: یک روز که برای هواخوری به محیط بیرون از ارودگاه رفته بودیم ما را در پشت یک تور سیمی نشاندند و سرباز عراقی در حال گشتزنی در اطراف ما بود و جلو تور سیمی راه می رفت.
سال ششم اسارتمان بود و آرزوی یک لیوان چای داشتیم. این سرباز یک شکلات توی دهنش گذاشت و ما هم نگاه می کردیم. بالاخره انسان است و دلمان هوای این کرد که کاش یک شیرینی هم به ما می دادند.
با بچه ها در حال حرف زدن بودیم که «خوشا به حالش، ببین چطور شیرینی می خورد». توی همین حال و هوا بودیم که یک دفعه بلندگو اعلام کرد فرمانده فلانی وارد می شود. سرباز عراقی از ترس، شیرینی را از دهنش به بیرون پرت کرد و در ابتدای مسیر خبردار ایستاد.
من دست بردم زیر سیم و شیرینی را برداشتم، کمی آب از بطری ریختم رویش و آن را شستم. می خواستم توی دهنم بگذارمش؛ نگاه کردم و دیدم بچه ها همگی نگاهم می کنند.
گفتم یکی داور بشود و شمارش را انجام بدهد، از یک تا 10 می گذاریمش توی دهانمان؛ به شماره ده که رسید، چون خودمان هستیم، پس شستن هم نیاز ندارد و می دهیم به بعدی.
شیرینی سنگی خوب و بزرگی بود و کار شمارش شروع شد؛ یک، دو، سه، چهار، پنج و ده. من دادم به بغلی. یک، دو، سه وووو ده داد به بعدی.
هشت نفر بودیم. نفر هشتمی تا ده رسید و داد به من. گذاشتم دهنم. دیگر نازک شده بود. آمدم بگویم آخرش هست، قورتش دادم و ناخواسته رفت توی گلویم.
"خلف بیدبزرگ" که بغل دستم بود و شمارش می کرد، پرید و گلویم را گرفت. به خرخر افتادم و صورتم قرمز شد. نه اینکه بچه ها شعار می دادند، «خلف شیرینی رو بگیرش»، سرباز عراقی فکر کرد درگیر شده ایم. اما در واقع ما شوخی می کردیم. خلاصه آمد داخل با قنداق تفنگ حسابمان را رسید و هر کداممان سه چهار ضربه با قنداق تفنگ خوردیم.
ولی تا مدت ها طعم و مزه شیرینی توی دهنمان مانده بود، نمی توانم از نظر پزشکی تشریحش کنم ولی یک حال عجیبی به ما دست داده بود. گویی چند تا مسکن خورده بودیم و حالت نعشگی بخاطر مزمزه کردن یک شیرینی داشتیم.
|| راوی رضــــــــــــــا امیریان فارسانی
حالا یه چیزی ؟
میگم نوشتی نعشگی...
شاید شیرینی خودش مواد افزودنی داشته...
برای سربازان عراقی بوده ...الله اعلم