شناسه خبر : 102926
جمعه 27 مرداد 1402 , 22:45
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مگه فرمانده هم...؟

... دقایقی به همین وضع گذشت و حاجی در دل سیاهی شب مشغول راز و نیاز بود. یک دفعه بی‌سیمچی با عجله به سمت حاجی آمد. حاجی گوشی را از دستش قاپید. فرمانده بود. به آهستگی گفت، «با توکل به خدا شروع کنید!»

بین سنگرهای عراق دو زن بودند که از ترس می‌لرزیدند

جهان نیوز: تازه وارد گردان شده بودیم. می دانستم حاجی برونسی فرمانده گردان است.تعریفش را شنیده بودم و  او را دورادور در جبهه دیده بودم. بعد از نماز در صف غذا ایستادم تا نوبتم شود چهره مردی که رو به رویم ایستاده بود بنظرم آشنا بود.

مطمئن بودم او را جایی دیده ام. شبیه حاجی برونسی بود، معمولا فرمانده گردان در صف غذا نمی ایستاد، آن هم کنار بسیجی ها. اما وقتی دقیق نگاه کردم دیدم خودش است.

وقتی چشم در چشم شدیم، بعد از احوال پرسی با تعجب پرسیدم؛ «مگه فرمانده گردان هم... .»

با رفتن خنده از لبهایش نتوانستم حرفم را تمام کنم. گویی این جمله بارها برایش تکرار شده بود. انگار می دانست می خواهم چه بگویم. گفت؛ «مگر فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق داره که باید بدون صف غذا بگیره.»

 کمی مکث کرد و بعد گفت؛ «فرماندهی برای من لطف نیست، این یک تکلیف شرعیه، باید قبول کنی.»

نمی‌دانستم چه بگویم. حرف هایش از همان برخورد اول برایم عجیب و متفاوت بود.

شیفته رفتارش شدم و همان جا دوستیم با حاجی شکل گرفت. قرار بود در عملیات فتح المبین همراهش باشم. حس ناشناخته ای داشتم. چون اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. اولین عملیاتی هم بود که حاجی برونسی فرمانده گردان شده بود و به خودم می‌بالیدم که همراه او خواهم بود. شب عملیات؛ بین حرف های حاجی که دیگر فرمانده صدایش می‌زدم، فهمیدم گردانی که وارد آن شدم، فدایی هستند. همه آمده بودند که برنگردند. ماموریت مهم و خطرناکی بود. باید از دل نیروهای دشمن عبور می‌کردیم تا می‌رسیدیم به تپه ای که به 124 معروف بود. حساس ترین لشگر دشمن در منطقه، روی همین تپه مستقر بود و اگر موفق می‌شدیم پیروزی بزرگی نصیبمان شده بود.

مانده بودم سر دوراهی که بمانم یا برگردم. چند گردان دیگر هم بودند که قرار بود از محور دیگری عمل کنند. حاجی دستور داد از محور دیگری راه افتادیم. قرار بود وقتی پایه تپه رسیدیم منتظر دستور بمانیم و پس از اعلام حمله عملیات را شروع کنیم. باید خط دشمن را رد می‌کردیم. مسیرمان از داخل شیاری تنگ و باریک بود. مسیر به قدری تنگ بود که گاهی به دیوارها برخورد می‌کردیم. با کمی تاخیر بچه ها رد شدیم و رسیدیم پای تپه اما این تازه آغاز راه بود. سختی کار تازه از اینجا به بعد شروع می شد. فرمانده اشاره کرد؛ «بخوابین.»

پس از چند دقیقه، دیدم لب های حاجی تکان خورد. من از بقیه به او نزدیک تر بودم. چشمانش را بسته بود. صدایی نمی‌شنیدم؛ اما گویا دعایی زیر لب زمزمه می‌کرد و به آرامی اشک می‌ریخت. حال عجیبی داشت. سرم را بلند کردم. با دیدن چند جیپ سرم را دزدیدم.

دقایقی به همین وضع گذشت و حاجی در دل سیاهی شب مشغول راز و نیاز بود. یک دفعه بی‌سیمچی با عجله به سمت حاجی آمد. حاجی گوشی را از دستش قاپید. فرمانده بود. به آهستگی گفت، «با توکل به خدا شروع کنید!»

نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، وقتی به خودم آمدم دیدم همراه بچه ها سیم خاردارها و موانع دیگر را رد کردیم و در حال گرفتن سنگرها هستیم. نیروهای گردان در زمان کوتاهی مقر فرماندهی را نابود کردند. اگر میان بچه ها نبودم باورم نمی‌شد خودمان این کارها را کرده باشیم. میان سنگرها دو زن بودند که از ترس مثل بید می‌لرزیدند.

فهمیدم زبان فارسی متوجه می‌شوند. بعدا فهمیدم اصلا کارشان همین است؛ شنود بی‌سیم‌های ما. حاجی دستور داد اسیرشان کنیم. با چشمهای بهت زده ما را نگاه می‌کردند. از سرعت عمل ما متعجب مانده بودندکه چطور سنگرها را یکی پس از دیگری تصرف می‌کردیم. به کمک بچه های دیگر که آنها هم از سمت های مختلف حمله کرده بودند، همان شب منطقه را گرفتیم.

کسی باورش نمی‌شد توانسته باشیم همه منطقه را به دست بگیریم اما من که در آن شب از همه به حاجی نزدیکتر بودم، می‌دانستم تاثیر دعاهای حاجی و توسلش به اهل بیت(ع) باعث شد تپه 124 را با این سرعت تصرف کنیم.

برگرفته از کتاب «برگی از یک زندگی»
بر اساس زندگی سردار شهید عبدالحسین برونسی

منبع: جهان نیوز
اینستاگرام
باسلام عرض ادب وارزوی تندرستی برای یگانه اوتادابدال عزیزمان رهبرباتدبیرمان امام خامنه ای ودرودوسلام برروح مطهرشهیدان عزیزمان کشورپهناورمان ایران و همچنین سلامی گرم خدمت برادر عزیز حاج اقامجتهد.برادربزرگوارسعی کنیدگندم راباپوستش ذخیره کنیدشماکه در کشیده ایدهمنام یوسف نبی هستید لااقل الگوتان راازپیامبرهم اسم خودتان به ارمغان بگیرید.بخداقسم سالهاست ازکارافتادم ۵۸سالمه غیرازتبعیض وپارتی بازی چه دربنیادشهیدچه درارتش چیزی ندیدم سالهاست دنبال حقمم ۲۴ماه درارتش جبهه داشتم ۴ماه دربسیج مدارک جانبازان درارتش تاییدشده در بیمارستان خانواده ارتش ریه ام واعصاب وروانم گوشم پوستم موج گرفتیم تاییدشده ارسال ۹۶ پرونده درکمسیون ۱۲۰ رفته نیامده بارهادرشهرخودم ساوه بنیادشهیدرفتم اماغیرازپارتی بازی هیچ کاره خدایی نیست شخصی سال گذشته بنام مسعودفاضلی ازمن سوال میکردمیشه یاپول جانبازی گرفت بهش گفتم برو ببین خداگواه الان رفته زیرپوشش بنیاددرصورتیکه برگه اچاری مدارک ایثارگری نداشت ازش پرسیدم چطوری اینکار اکردی گفت تاتونستم پول دادم .جناب حاج آقا مجتهد روزفزع اکبرمحشرجواب خداراچی میخواهیدبدیدبخداقسم تک تکشان باید جواب بدید چون من الان فهمیدم به شما اطلاع دادم دیگه روزترس بزرگ قیامت نمیتونیدانکارکنید.والله خودم بیمارجانبازازکارافتاده خانمم مریزکمرش عمل میخوادناراحتی قلبی تنگی کانال کلی دارومصرف داریم ازهبچ کجاحقوق ودرامدن آریم فقط شما این رابدان اگربراماکاری نکردی فردای قیامت مسولی من محمدارامش از ساوه روستای نورعلیبک با کدملی ۰۶۰۲۵۸۱۶۹۹
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi