شناسه خبر : 102976
یکشنبه 29 مرداد 1402 , 12:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

جست‌و‌جوی آسـمان در غـربت

شهادت برایمان خیلی بهتر بود، شرایط بسیار سختی داشتیم، مانند روز عاشورا بود، از تشنگی نمی‌توانستیم حرفی بزنیم، زبانمان به دهان چسبیده بود...

فاش نیوز- گمنام‌تر و مظلوم‌تر از شهدای گمنام، اسرایی بودند که بی‌نام و نشان، در اوج جوانی و غرور و نشاط، در مخوف‌ترین اردوگاه‌های رژیم منحوس بعثی دربند بودند؛ کسانی که به علت عدم ثبت‌نام‌شان در فهرست صلیب سرخ به بدترین شکل توسط فرماندهان و سربازان صدام شکنجه‌های روحی و جسمی می‌شدند. شکنجه‌هایی که بعضا کرامت انسانی آنها را نشانه می‌رفت و قلم از ثبت آن شرم دارد و زبان از بیانش قاصر است. اما با وجود تمام این دردها، ایمان این ستاره‌های گمنام اجازه نمی‌داد تا لحظه‌ای به آرمان و اعتقاداتشان پشت کنند و هیچ‌گاه از راهشان بازنگشتند؛ حتی آن زمان که منافقین با تبلیغات پرزرق و برق خود وعده بهشتی پوشالی را به اسرا می‌دادند، آنها حاضر نشدند دست از وطن و مکتب الهی خود بردارند و تا آخرین نفس در میدان ماندند.


جانباز آزاده رحیم متوکل یکی از این بزرگمردان است. او در سالگرد ورود پرافتخار آزادگان به میهن اسلامی میهمان صفحه فرهنگ مقاومت شد تا از آن روزها برایمان بگوید. از روزهایی که برای برفراز ماندن پرچم مقدس جمهوری اسلامی و برای آزاد ماندن ایران و ایرانی، در بند دشمن دون، چه دردها را که به جان نخریده...

او امروز از سختی‌های اسارت برایمان گفت، از دردهایی که حتی برای خانواده خود نیز بیان ننموده، از اهانت‌هایی که ما نیز به حکم شرافت انسانی از بیان آن عاجزیم...
 

**************************

لطفا خودتان را معرفی کنید.
- رحیم متوکل، متولد ۱۳۴۵ از همدان، آزاده و جانباز ۳۵ درصد و دارای چهار فرزند هستم.

چطور از جنگ خبردار و راهی جبهه شدید؟
- اوایل جنگ ۱۱ تا ۱۲ سال داشتم و حدود سه- چهار سالی بسیجی بودم. سال ۶۴ به سربازی رفتم و دوره آموزشی را در خرم‌آباد گذراندم. بعد از تقسیم شدن به لشکر ۷۷ خراسان، منطقه فکه تنگه رقابیه رفتم و دو سال آن‌جا در لشکر ۷۷ گردان ۴۱۵ مهندسی رزمی خدمت کردم. دوران سربازی حدود ۱۹ سال سن داشتم.

خانواده با رفتن شما مخالفت نکردند؟
- مادرم مخالفت می‌کرد. یک روز در همدان با هم منزل خواهرم بودیم که من بی‌خبر به سربازی رفتم و از آن‌جا برایشان نامه فرستادم. در گردان مهندسی راننده بودم، مین و گازوئیل را به خط می‌بردم، همچنین رانندگانی که در خط خاکریز می‌زدند و یا رزمندگانی که مین‌های دشمن را خنثی می‌کردند را به خط می‌بردم.

در کدام عملیات‌ها شرکت کردید؟
- در عملیات میمک، که بیست روزی آن‌جا بودم. اما غیر از عملیات‌ها همیشه در خط و خط نگهدار بودم.

شما قبل از عملیات‌ها فعالیت داشتید؟
- بله. در جبهه سنگر، پل و جاده درست می‌کردیم. همیشه قبل از عملیات ما می‌رفتیم معبر باز می‌کردیم که بچه‌ها بتوانند پیاده برای شناسایی بروند یا شب‌ها به میدان مین می‌رفتیم که بیبنیم عراقی‌ها آمدند میدان مین ما را خنثی کردند تا نفوذ کنند یا نه.
در کل شب‌ها برای بازدید از میدان‌های مین به همراه بچه‌ها می‌رفتم. آن زمان مین روبی با دست بود، بعد از جنگ این کار با دستگاه انجام می‌شد. بچه‌ها با دست یک سیخی می‌زدند و هرجا سفت بود مشخص می‌شد که مین هست.
خاطره‌ای از جبهه برایمان تعریف کنید.
یکی از صحنه‌های تلخ جبهه زمانی بود که رزمندگان به شهادت می‌رسیدند. یکی از بچه‌های بندرعباس به نام عباس که سُنی‌مذهب بود. در عملیات می‌گفت شهید می‌شوم و من مدام می‌گفتم اتفاقی نمی‌افتد. به فکه آمدیم و او راننده بلدوزر بود که خمپاره به او اصابت کرد و در حین رانندگی با بولدوزر به شهادت رسید و تکه‌تکه شد. شهادت عباس از صحنه‌هایی است که هر وقت به یادم می‌افتد خیلی ناراحت می‌شوم.
یک روز بعدازظهر در خط بیل مکانیکی ما خراب شده بود در حالی که باید شب می‌رفتیم ‌اشتباهی در روز رفتیم. بیل روی مین رفت و زنجیر آن در رفته بود، چند نفر از بچه‌های تهران یکی مسیحی بود و یکی دیگر بچه کرمان که محمود نام داشت، همراه هم بودیم که خمپاره کنار دست ما خورد ولی اتفاقی نیفتاد. ما سنگر گرفتیم و ترکش که به تویوتای ما خورد سوراخ سوراخ شد و آن‌جا چند نفر از بچه‌های تکه‌تکه شدند.

یکی از کارهایتان که در دوران جنگ بر شما تاثیرگذار بود چه بود؟
- با جیپ به میمک رفته بودیم، منطقه‌ای کوهستانی هست و کنار جاده را سنگر زده بودند خمپاره که می‌زدند به ما نمی‌خورد آن‌جا یکی از همرزمان به دستش ترکش خورد چفیه خودم را به دستش بستم و او را به عقب آوردم.

سخت‌ترین صحنه قبل از اینکه اسیر بشوید چه صحنه‌ای بود؟
- شهادت بچه‌ها از سخت‌ترین صحنه‌ها بود. زمانی همرزمان من به نام چراغعلی عزیزی، که بچه کوهدشت و متاهل بود و محمود، بچه کرمان بود یا دو شهید از شهدای ارمنی جلوی چشمم به شهادت رسیدند؛ شهادتشان را هرگز فراموش نمی‌کنم. همچنین دو نفر از بهترین دوستانم در اردوگاه غریبانه به شهادت رسیدند؛ محمد فرنقی اهل شهرستان خمین که زمان جنگ شب‌ها تا طلوع آفتاب در خط مقدم جنگ زیر آتش دشمن با لودر خاکریز پیاده‌ها را تقویت می‌کرد تا آسیبی به نیروهای پیاده نرسد و دوست دیگرم شهید یحیی موسیوند که در اردوگاه غریبانه به شهادت رسید، روحشان شاد. از خداوند می‌خواهم که شهدا دست ما را هم در آخرت بگیرند و شفیع‌مان باشند.

در چه سالی و کدام یک از مناطق بود که اسیر شدید؟
- سال ۶۷ برای ماموریت به ابوغریب شرهانی رفته بودم. خط خودمان فکه بود چون قبل از ما هم عملیات شده بود با رزمندگان رفته بودیم. برای پشتیبانی به سمت شرهانی بین دشت عباس و عین خوش که رو به خط بود رفتیم.
اواخر جنگ در ۲۱ تیر سال 1367 بود. عراق تک زد و در تاریخ چهارم تیر فاو را گرفت و ۲۱ تیر در دهلران و موسیان و فکه و بستان و در ادامه ۳۱ تیر در منطقه سومار و نفت شهر و قصر شیرین عملیات کرد.
از طلوع صبح تا ساعت سه و چهار بعدازظهر توپخانه دشمن کار می‌کرد تا حدی که ما نمی‌توانستیم سرمان را از سنگر بیرون بیاوریم. خیلی از رزمندگان آن‌جا شهید شدند و ساعت حدود سه و چهار بعدازظهر از خط موسیان به پشت ما نفوذ کرده بودند و ما محاصره شدیم.
ما بی‌سیم می‌زدیم برای کمک که نیرو بفرستند. خوشحال شدیم که از پشت ‌تانک‌های خودمان می‌آیند ولی بعد متوجه شدیم نیروی خودی نیستند بلکه عراقی‌ها حمله کردند. بالگردهای بعثی می‌آمدند ما را به رگبار می‌بستند. از جلو و عقب مورد محاصره دشمن قرار گرفتیم. عراقی‌ها هماهنگ بودند. از جلو تیراندازی می‌کردیم، بچه‌ها آر‌پی‌جی می‌زدند و غیر از آرپی‌جی و ژ-۳ چیزی نداشتیم. مجروح هم زیاد داشتیم. هوای خوزستان در تیرماه را تصور کنید، شدت گرما به حدی بود که خیلی از رزمندگان ما از تشنگی شهید شدند.
قبل از ما عملیاتی انجام شده بود و پیکرهای شهدای ما حدود ۳۰ تا چهل روز جلوی آفتاب مانده بود. ما می‌رفتیم شهدا را جمع می‌کردیم. صحنه‌های بسیار دردناکی بود، پیکرها در این مدت وضعیت نامناسبی پیدا کرده بودند، شهدا اصلا قابل شناسایی نبودند، مگر از روی لباس آنها می‌توانستیم به هویتشان پی ببریم.

در زمان اسارت چه حس و حالی داشتید؟
- شهادت برایمان خیلی بهتر بود، شرایط بسیار سختی داشتیم، مانند روز عاشورا بود، از تشنگی نمی‌توانستیم حرفی بزنیم، زبانمان به دهان چسبیده بود....

اولین برخورد بعثی‌ها با شما چطور بود؟
- آن‌ها اُسرا را کتک می‌زدند و دو سه نفر از رزمندگان ما را با تیر زدند. یک فرمانده بعثی، پنج نفر از رزمندگان ایرانی را پشت خاکریز بردند و به رگبار بستند و شهید کردند. یکی از بچه‌هایی را که به رگبار بستند زمانی در اردوگاه زندانی بودیم به آن‌جا آوردند. او تیر خورده بود و از بالای گوشش تیر بیرون آمده بود و زنده ماند. از او پرسیدم چطور شد که تو زنده ماندی؟ گفت بعد از اینکه ما را به رگبار بستند دیدند من هنوز زنده‌ام، من را ‌انداختند پشت ماشین و به اردوگاه آوردند.

قبل از اسارت جانباز هم شده بودید؟
- بله در خط از ناحیه پا ترکش خوردم و جانباز ۳۵ درصد شدم.

عراقی‌ها از شما سؤالی نپرسیدند؟
- بیشتر از فرماندهان سؤال می‌پرسیدند. از ما می‌پرسیدند اسمت چیست، رسته‌ات چه بوده و از کدام لشکر هستی و...
ما آخرین لحظه موقع اسارت مدارک را زیر خاک دفن کردیم که به دست دشمن نیفتد. به آنها گفتم سرباز هستم. برای آنها سرباز و بسیجی و روحانی فرقی نمی‌کرد. البته ما از همه قشر در اردوگاه داشتیم.

اسم اردوگاهی که اسیر بودید چه بود؟
- سه ماه در زندان الرشید بغداد و بقیه دوران اسارت را در اردوگاه ۱۶ تکریت بودم. آن‌جا همه اسرا جزو مفقوالاثرها بودند. زمانی که برای مذاکره می‌آمدند اسامی ما را می‌نوشتند و می‌گفتند اگر توافق بشود اسامی ما را می‌دهند؛ ولی توافقی نمی‌شد! ما در اردوگاه ۴ هزار نفر بودیم داخل 5 سوله، که در هر سوله ۷۰۰ نفر و یک قسمت هم ملحق بود که ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر آنها بودند. در بغداد ۲۰ نفر داخل یک اتاق کوچک، به صورت نشسته می‌خوابیدیم.

اسارت شما چند سال طول کشید؟
- دو سال اسیر بودم. در سال ۶۷ اسیر و سال 69 آزاد شدم.

از سختی‌های دوران اسارت بفرمایید.
- آن دوران کلا سخت بود. دور از پدر و مادر و وطن بودن یکی از سختی‌ها بود. نیروهای بعثی می‌گفتند به امام خمینی فحش بدهیم. ما که فحش نمی‌دادیم، کتکمان می‌زدند.
بچه‌ها در اردوگاه بیمار می‌شدند، اسهال خونی می‌گرفتند؛ اما آنها را نزد دکتر نمی‌بردند. جلوی چشم خودم آن‌جا ۲۶۰ نفری شهید شدند.
آب قطع می‌شد و با‌ تانکر می‌آوردند. خیلی از بچه‌ها از بی‌آبی بیهوش می‌شدند و چند نفری هم شهید شدند. برای اینکه از بی‌آبی بیهوش نشویم کف سوله دراز می‌کشیدیم و لب‌های خود را برای رفع عطش به بتن که کمی خنک‌تر بود، می‌چسباندیم.
از سختی‌های دیگر ما در اسارتگاه، نبود حمام و شیوع شپش بود. اوایل حمام کردن ما به این صورت بود که می‌گفتند چهل نفر لخت شوید بیایید داخل حیاط. لخت می‌شدیم و می‌ایستادیم و آنها با ماشین‌هایی مثل ماشین آتش‌نشانی از جلو یک لحظه آب می‌پاشیدند و بعد هم با کابل می‌زدند می‌گفتند کنار بروید که چهل نفر بعدی بیایند.
نبود توالت از دیگر سختی‌ها بود، در شب نمی‌توانستیم توالت برویم. درهای ورودی و خروجی را با بلوک بسته بودند، طوری که فقط یک نفر می‌توانست از آن عبور کند. صبح از ساعت ۹ تا ۱۱در را باز می‌کردند و دوباره ۱۱ ظهر باید به داخل می‌آمدیم. وقتی بیرون می‌رفتیم یا داخل می‌شدیم با کابل ما را می‌زدند و هرکسی دیر می‌آمد بیشتر کتک می‌خورد. هر روز این کارمان بود و بعدازظهر ساعت سه تا پنج بیرون می‌رفتیم.
یک سطل آب می‌آوردند و بین ۱۰۰ نفر تقسیم می‌کردند؛ به یک ‌اندازه آب داخل لیوان‌ها می‌ریختند تا کسی اعتراض نکند. معلوم نبود آب را از رودخانه یا از کجا می‌آورند؛ چرا که داخل آب جلبک بود، آنها را می‌گرفتیم و آب می‌خوردیم. شاید عامل بیماری‌های گوارشی شدید اسرا، همان آب کثیف بود و اینکه به علت کمبود آب، ظروف غذا را خوب نمی‌شستند و مواد شوینده داخل آنها می‌ماند.
کسی که بیمار می‌شد نزد پزشک نمی‌بردند، می‌گفتند از هر سوله ۱۰ نفر برای دکتر بیاید، در حالی که مثلا از یک سوله ۳۰ نفر بیمار بود و اگر کسی می‌گفت من مریض هستم، او را کتک می‌زدند و بالاجبار بر می‌گشت، تنها کسی را که در حال مرگ بود به دکتر می‌بردند و او هم یا برمی‌گشت یا شهید می‌شد. عین داعشی‌ها رزمندگان را اذیت می‌کردند.

از تصاویر فراموش‌نشدنی دوران اسارت بفرمایید.
- یکی از تصاویر دردناک آن دوران خبر رحلت امام خمینی(ره) در سال 68 بود که در واقع سخت‌ترین خبر بود. تلویزیون عراق این موضوع را اعلام کرده بود و نگهبانان آمدند به ما گفتند.

از دیگر رنج‌هایتان در اسارتگاه بعثی‌ها بگویید.
- یک روز از اعیاد گفتند یکی بیاید شعر شادی بخواند یکی از اُسرا بچه تهران بود بلند شد و با انگشت به سمت بعثی‌ها نشانه می‌رفت و به آنها فحش می‌داد، یک شخص عرب هم بین ما بود که صحبت‌هایش را برعکس ترجمه می‌کرد. اما افراد نفوذی فهمیدند و رفتند گزارش دادند، به همین خاطر چهار روز اجازه ندادند که برای هواخوری از سوله بیرون برویم. در آن چهار روز باید حدودا روزی پنج ساعت روی پا به حالت آماده‌باش می‌نشستیم، اگر روی زمین می‌نشستیم با کابل کتک می‌زدند. روزی دو ساعت صبح و دو ساعت عصر باید حالت آماری و آماده‌باش می‌نشستیم تا فرمانده بیاید سرشماری انجام دهد، بعد راحت باشیم. بعضی وقت‌ها هم که تنبیه دسته جمعی می‌کردند، آماری می‌نشستیم، همه سر به پایین کتک می‌خوردیم، از ابتدا شروع می‌کردند به زدن تا نفر آخر.

گاهی هم ما را به این صورت تنبیه می‌کردند که می‌گفتند باید به آفتاب نگاه کنی و اگر کسی چشمش را می‌بست با کابل کتک می‌زدند. نرده درست کرده بودند اسرا را لخت می‌کردند باید بین میلگردها می‌نشستیم و اگر بدنمان به میلگردها می‌خورد می‌سوختیم. تنبیه انفرادی هم بود، شب ما را داخل اتاقی می‌انداختند که تا زانو آب بود، و ما باید تا صبح داخل آب می‌ماندیم.
یکی از اُسرا به نام محمد که آن روز با شعر به بعثی‌ها فحش داده بود را لخت کردند و تا گردن در چاه توالت ‌انداختند. به حدی او را کتک زده بودند که وسط حیاط غلت می‌زد، صورتش کبود شده بود و او را در همه سوله‌ها بردند تا برای دیگران درس عبرت شود. بعدها از دوستان گفتند که محمد شهید شده است.

در دوران اسارت برای خانواده نامه می‌فرستادید؟
- نه مفقودالاثر بودم. خانواده از من خبر نداشتند.

بزرگ‌ترین آرزویتان در اسارت چه بود؟
- آرزو می‌کردیم که ‌ای کاش در ایران بودیم و یک پارچ استیل آب خنک داشتیم، هر کدام جرعه‌ای می‌خوردیم و پارچ آب را که از خنکی دیواره‌هایش‌تر شده بود را روی صورتمان می‌گذاشتیم. خیلی دوست داشتیم به ایران برگردیم؛ ولی چون مفقودالاثر بودیم، یک درصد هم امید بازگشت نداشتم.

در اردوگاه کسانی بودند که کارهای فرهنگی انجام دهند؟
- در اردوگاه ما کسی نبود، ولی کسانی که ثبت‌نام شده بودند کار فرهنگی می‌کردند. دوستان تعریف می‌کردند که کلاس قرآن، انگلیسی و عربی برگزار می‌کردند. ما فرصت این کارها را نداشتیم، ضمن اینکه نشستن دو نفر از ما کنار هم جرم بود و ما را تنبیه می‌کردند. البته کتاب قرآن بین ما پخش کردند؛ ولی بیشتر جنبه تبلیغاتی داشت.
درها را جوش داده بودند و از یک در کوچک می‌آمدند چک می‌کردند که ما چکار می‌کنیم. شب‌ها هم لامپ‌ها روشن بود، ما تاریکی نداشتیم. آخرین شبی که ما را به اردوگاه بردند ساعت ۱۲ بود که از آن‌جا از صلیب سرخ آمده بودند و اردوگاه ما را نشان صلیب سرخ ندادند. پیاده ما را به اردوگاه آوردند و ما با تعجب آسمان و ستاره‌ها را نگاه می‌کردیم. آن زمان موقع تبادل بود. هزار نفری تبادل می‌کردند و من از هزار نفر آخر بودم.

اسارت چه تفاوتی با زندان دارد؟
- در زندان آدم راحت‌تر است، می‌تواند کارهای شخصی‌اش را انجام بدهد، با دوستش صحبت کند، کتک‌خوردن ندارد، آزادی و سرگرمی و کتابخانه دارد؛ ولی در اسارت این امکانات نبود. همه آن روزها تلخ بود، اصلا آسایشی در کار نبود.

از خودگذشتگی و ایثار بین اسرا بود؟
- بله خیلی. یکی از دوستان اهل خوزستان بود، اگر بچه‌ها را می‌زدند، میانجی‌گری می‌کرد و می‌گفت آنها را نزنید، مرا بزنید. بعضی افراد نان و آب سهم خودشان را به اُسرایی که بیمار می‌شدند می‌دادند.
ساعت اولیه لحظه اسارت که ما را به العماره بردند از دیگر لحظات سخت اسارت بود. اسرا را داخل شهر می‌چرخاندند، مردم سنگ و گوجه و... پرت می‌کردند و فحش می‌دادند.

چرا وقتی صحبت از جنگ می‌شود نسل شما از معنویت صحبت می‌کند، آن معنویت چه بود؟
- معنویت همان خواندن زیارت عاشورا و دعاهایی بود که در جبهه می‌خواندیم. سنگری درست کرده بودیم به عنوان مسجد که آن‌جا دور هم جمع می‌شدیم و قرآن و نماز جماعت و دعا می‌خواندیم. شب‌زنده‌داری‌ها و... همان معنویت بود.

دلتان برای آدم‌های آن دوران تنگ می‌شود؟
- بله. به یاد آنها می‌افتم و آرزو می‌کنم کاش من هم شهید می‌شدم.

منافقان هم در اسارتگاه شما رفت و آمد داشتند؟
- در اردوگاه ما، ماهی یک بار منافقان می‌آمدند نشریه بین بچه‌ها پخش می‌کردند یا برای تبلیغ می‌آمدند که مغز ما را شست‌وشو بدهند؛ می‌گفتند به ما بپیوندید، ولی کسی استقبال نمی‌کرد.

چطور به شما خبر دادند که می‌خواهند شما را آزاد کنند؟
- افسر اردوگاه عوض شد و شخصی به نام سروان عباس آمد. سه چهار ماهی می‌شد جایگزین شده بود. آدم سیاه چهره و فردی خوش خبر بود. هر وقت برای سرشماری می‌آمدند، سرها همه پایین بود ولی این فرد که آمد می‌گفت سرها بالا. و همیشه می‌گفت خبرهای خوبی در راه است، ان‌شاءالله آزاد می‌شوید. او از مذاکرات خبر داشت و به نظر من آدم خوبی بود.
زمان او اگر کسی بیمار می‌شد رسیدگی می‌کردند و نزد پزشک می‌بردند، همیشه به اسرا دلداری می‌داد.

یک روز یکی از نگهبانان گفت توافق کرده‌اند و قرار است بروید، ما هم باور نمی‌کردیم. تا نوبت به اردوگاه ما رسید، یک ماهی این خبرها ادامه داشت. کم‌کم از تلویزیون عراق دیدیم که اسرا آزاد شده‌اند. ولی خدا خدا می‌کردیم این آزادشدن‌ها پایان نیابد که ما باز آن‌جا نمانیم. چون کسانی که قدیمی بودند و 8 تا 10 سال اسارت داشتند، ثبت‌نام شده بودند و از صلیب سرخ نامه آزادی‌شان آمده بود.

تا نوبت به اردوگاه ما رسید، ۳۲ روز طول کشید کلا حدود ۴۲ تا ۴۳ هزار نفر اسیر بودند. و من در ۳۶ هزارمین گروه آزاده‌ها بودم؛ شماره اسارتم ۳۶ هزار و ۲۱۱ بود. با این حال تا زمانی که به لب مرز برسیم باور نمی‌کردم آزاد شده باشم.

ما را به اردوگاه ۱۵ بردند. صبح صلیب سرخ آن‌جا نشسته بودند، یکی یکی جلو می‌رفتیم، از صلیب سرخ می‌پرسیدند می‌خواهی به ایران بروی یا اروپا یا همین جا بمانی. کسی به اروپا نمی‌رفت، همه به ایران آمدند، بعد ناممان را در برگه نوشتند.
۱۹ شهریور سال ۶۹ آمدم و از مرز خسروی عبور کردیم. ۱۹ شهریور ما را از تکریت سوار کردند و تا لب مرز مستقیم آوردند، بدون اینکه به ما آب و غذا بدهند، حدود ساعت ۴ تا ۵ بعدازظهر به مرز رسیدم. دو نفر مسلح جلو و پشت سر ما بودند تا اینکه لب مرز همه ما را پیاده کردند. اتوبوس‌های ایران عراقی‌ها را یک طرف پیاده می‌کرد و اتوبوس عراق ایرانی‌ها را طرف دیگر پیاده می‌کرد. آن لحظه که از مرز عبور کردیم و پرچم ایران را دیدیم باور کردیم که آزاد شده‌ایم، دیگر نمی‌توانستیم جلوی‌ گریه‌مان را بگیریم.


قبل از آزادی تصمیم به فرار نگرفته بودید؟

- خیلی زیاد نقشه می‌کشیدیم؛ ولی راه فراری نبود. به عرض ۱۰ متر سیم خاردار حلقوی کشیده بودند. دیواری نبود، نمی‌دانم مین‌گذاری هم شده بود یا نه. اطراف اردوگاه چهار ضدهوایی دولول و همچنین چهار‌تانک گذاشته بودند که روی آنها تیربار قرار داشت. شب و روز هم چراغ‌ها روشن بود؛ موش هم نمی‌توانست بیرون برود! هفته‌ای یک بار وسایل همه را به هم می‌زدند و چک می‌کردند که ببینند آیا جایی کنده شده یا نه.
از اردوگاه ۱۵ دو نفر فرار کرده بودند؛ اما آنها را گرفته به چوب بسته و زیر آفتاب تنبیه می‌کردند.

از استقبال مردم در زمان آزاد شدن و اینکه خانواده چطور باخبر شدند بفرمایید.
- از مرز که عبور کردیم، پرچم ایران را که دیدیم همگی یک ساعتی همه ‌گریه می‌کردیم و خاک ایران را می‌بوسیدیم. سوار اتوبوس که شدیم‌، باورمان نمی‌شد فکر می‌کردیم خواب هستیم سپاه ایران ما را تحویل می‌گرفت؛ آن‌جا از ما پذیرایی کردند و آب‌میوه و ساندیس و کیک به ما دادند. حیرت کرده بودیم؛ ما تا یک ساعت قبل در اردوگاه در حال کتک خوردن بودیم و حالا این‌جا؟!
خانواده اُسرا و مفقودین می‌آمدند جلوی جاده را می‌گرفتند و به اسرا عکس نشان می‌دادند که این فرد را می‌شناسید یا نه. در مرز اردوگاهی درست کرده بودند دو سه ساعتی ما را نگه داشتند، پذیرایی می‌کردند با‌ تانکر بین ما شربت پخش می‌کردند و همه خوشحال بودند تا اینکه شب شد و ما را سوار اتوبوس کردند و به اسلام‌آباد آوردند. دوسه روز آن‌جا همه قرنطینه بودیم از ما آزمایش و عکس گرفتند، کارت موقت صادر کردند و به ما لباس دادند. لیست‌هایی می‌دادند که پر می‌کردیم.
خانواده اسرای مفقود همه انتظار می‌کشیدند و نمی‌دانستند شهید شدیم یا اسیر؛ تنها در مدتی که طول کشید تا به شهرهایمان برسیم، لیست اسامی را از رادیو پخش کرده بودند و خانواده‌ها مطلع شده بودند. سه روز بعد استان‌ها را از هم جدا کردند؛ استان‌های دور را با هواپیما می‌فرستادند و استان‌های همجوار را با اتوبوس، و ما سوار اتوبوس شدیم.
ظهر به اسدآباد رسیدیم و برای ناهار توقف کردند، هیچ کدام راضی نبودیم پیاده شویم، می‌گفتیم می‌خواهیم به خانه‌هایمان برویم. در نهایت ما را راضی کردند و بالاجبار ناهار خوردیم. از آن‌جا هم زنگ زدند همدان و چند ماشین آمد و برای شهرهای همدان از هم جدا شدیم. ما 5 نفر بودیم که وقتی وارد شهر شدیم جمعیت زیادی منتظر ما بودند. آن‌جا دیدار اول با پدر و مادر بود خیلی خوشحال شدم.


برای خانواده و اطرافیان چه چیزی از اسارت می‌گفتید؟
- هر وقت حوصله داشتم همین خاطراتی که الان گفتم تعریف می‌کردم. بیشتر وقت و حوصله گفتن خاطرات تلخ را نداشتم، چون دیگران هم ناراحت می‌شدند.

به عنوان فردی جانباز و اسیر و آزاده چه توصیه‌ای به مردم دارید؟
- قدر انقلاب و نظام را بدانند. قدر خانواده شهدا و مفقودین که الان هم منتظر برگشتن بچه‌های خود هستند را بدانند، روزهای سختی که داشتیم را از یاد نبریم.
البته نسل جوان آن روزها را ندیدند و فضای مجازی برخی از آنها را فریب داده. باید قدر امنیت کشور را بدانیم. بیگانه همان بیگانه است، فقط رنگ عوض کرده و در قالب دیگری جلو آمده است؛ نباید فریب خورد.

اگر کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد باید چه کار کند؟
- باید راه شهدا را ادامه بدهد و قدر نظام را بداند. هر چند عده‌ای از نظر اقتصادی به کشور خیانت می‌کنند. باید قدر امنیت را دانست.

اگر الان کشور مورد حمله دشمن قرار بگیرد حاضر هستید از کشور دفاع کنید؟
- بله با کمال میل. البته جنگ که خوب نیست ولی اگر کشور مورد حمله قرار بگیرد باز اولین کسانی که به جبهه می‌روند همین افراد ایثارگر هستند.
بعد از اسارت، پدر و مادرتان چه فکرهایی می‌کردند.
همه انتظار کشیده بودند. مادرم می‌گفت من دلم روشن بود که زنده هستی؛ ولی دیگران می‌گفتند منتظر نباش شهید شده است.

 

گفت‌و‌گوی کیهان با جانباز و آزاده رحیم متوکل
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi