شناسه خبر : 103109
پنجشنبه 02 شهريور 1402 , 12:13
اشتراک گذاری در :
عکس روز

استدلال شهید ۱۶ ساله برای رفتن به جبهه

عباسعلی یعقوبیه در نوجوانی به جبهه‌های حق علیه باطل رفت تا اینکه ۲۰ بهمن ۶۱ در ۱۶ سالگی طی عملیات والفجر مقدماتی حوالی فکه به شهادت رسید و در گلزار شهدای نجف آباد به خاک سپرده شد.

دفاع مقدس قصه ناموس ماست

به گزارش دفاع‌پرس، «عباسعلی یعقوبیه» طلبه و پاسدار، فرزند محمد کاظم ۱۵ اردیبهشت سال ۴۶ به دنیا آمد و در نوجوانی به جبهه‌های حق علیه باطل رفت تا اینکه ۲۰ بهمن ۶۱ در ۱۶ سالگی طی عملیات والفجر مقدماتی حوالی فکه به شهادت رسید و در گلزار شهدای نجف آباد به خاک سپرده شد.

مادر شهید درباره فرزندش می‌گوید: پنجم دبستان بود که انقلاب شد، این بچه از آن زمان روی زمین بند نبود. هرجا راهپیمایی بود با وجود سن کم خودش را می‌رساند. با آن کوچکی‌اش مدام در حال فعالیت بود. مراقب همسایه‌ها بود که چیزی کم و کسر نداشته باشند مدام هم به من سفارش می‌کرد که ببین همسایه چیزی می‌خواهد یا نه.

مادر شهید دفاع مقدس ادامه داد: می‌خواست برود مدرسه خواستیم برایش لباس بخریم قبول نکرد، گفتم می‌خواهی با این شلوار بروی؟ گفت خیلی‌ها همین شلوار را هم ندارند. پدرش دو سه تکه فرش گرفته بود که عباسعلی می‌گفت بچه‌های مردم عین گل پرپر می‌شوند پدر ما دنبال فرش خانه است. نگذاشت اتاقش را فرش کنیم، گفت همین موکت بهتر است.

وی درباره حساسیت‌های شهید نسبت به مسائل اعتقادی گفت: رفتارش با بچه‌ها خیلی خوب بود. فقط یکی از بچه‌ها که به تکلیف رسیده بود به نمازش خیلی ایراد می‌گرفت. یا خواهر‌های کوچکش که بدون حجاب می‌دویدند در کوچه می‌گفت حجابتان را رعایت کنید.

این مادر شهید به ماجرای حضور فرزندش در سن کن در جبهه‌ها اشاره کرد و افزود: شناسنامه‌اش را دستکاری کرد تا توانست برود جبهه. مسوولین اعزام شناسنامه را که دیدند گفتند پدر یا مادرت را باید بیاوری رضایت دهد، وقتی مرا برای دادن رضایت برد فهمیدم در شناسنامه‌اش دست برده.

وی افزود: همه عشقش جبهه بود. در اینجا هم که بود شب‌ها تا صبح را در بسیج پاس می‌داد. یه وقت که دیر می‌آمد می‌گفت حلال کن مادر، از این بابت حرص نخوری و انتظار مرا نکشی. همیشه می‌گفت مادر برایم دعا کن، من یک آرزو دارم آنهم این است که بروم جبهه. وقتی رفت به ما نگفت. بعد که نامه نوشت سفارشش این بود که مرا حلال کنید که به شما نگفتم و رفتم. مدام نگران پدرش بودم که می‌گفتم تو بروی من به پدرت چه بگویم. می‌گفت تو باید با او حرف بزنی و بگویی قصه سر ناموس ماست و این از همه چیز مهم‌تر است.

این مادر شهید بیان کرد: ۴۵ روز بیشتر از رفتنش نگذشته بود که پیکرش را آوردند.

انتهای پیام/

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi