شناسه خبر : 103614
یکشنبه 26 شهريور 1402 , 11:31
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گام به گام با شهید مقاومت در سفر اربعین

گفت‌وگو با نزدیکان شهید ولید خالد معاون فرمانده حشد‌الشعبی

فاش نیوزو باز اربعین تکرار عاشقی، باز اربعین و زائران که عاشقانه از موکبی به موکب دیگر قدم برمی‌دارند تا به پابوس ارباب رسند و اینک که در کربلای معلی هستیم وارد محله حی‌النصر می‌شویم. تصویر بزرگی از شاخ شمشادی دلیر بر سردر خانه نقش بسته است. شهید مدافع حرم، شهید ولیدخالد حمید. جوانی که با وجود سه فرزند پا در میدان جهاد گذاشت تا از حریم اهل بیت علیهم‌السلام دفاع کند، او رفت تا راه برای زائران مولایش باز باشد و امروز همه مشتاقان حرم اباعبدالله الحسین و امیرالمومنین علی علیهماالسلام، با فراق بال و امنیت در مسیر اربعین قدم بردارند. او از عزیزترین کسانش گذشت تا چراغ پرفروغ ولایت همواره روشن بماند. ولید زاده مکتب شهادت است و مکتب حسینی همیشه پهلوان‌آفرین بوده و هست. این مکتب، قاسم‌ها و علی اکبرهای فراوان دارد. این مکتب عباس‌آفرین و زینب‌پرور است و چه خام ‌اندیشیده‌اند آنان که بر این گمان‌اند که وقتی رزمنده‌ای را شهید نموده و سرداری را پرپر کردند، دیگر همه چیز به انتها می‌رسد. مگر قصه عشق انتهایی دارد؟ مگر کتاب آفرینش پایانی دارد؟ ابتدای این کتاب را خالق خود به نام عشق متبرک نمود که: «الستُ بربّکم؟ قالوا بلی»

آری وقتی خداوند از بشر تعهد گرفت بر اینکه پروردگار آنهاست یعنی آغاز عشقی که با همان «قالوا بلی» آغاز گشته و در انتها نیز با لا اله الا الله به سرآغازی دیگر می‌رسد. یعنی پایان و آغاز وصال شهدای مدافع حرم، این شاهدان شیدایی اهل‌بیت(ع) که در دفاع از حرمت حریم حرم‌های اهل‌بیت(ع)، عاشقانه جان دادند و چه بزرگ‌اند و بزرگی را چه زیبا معنا کرده‌اند. آنها که به اباعبدالله(ع) و سقای حرم، آقا اباالفضل عباس(ع) تمسک جسته و فرماندهانی چون سردار سلیمانی و ابومهدی دارند. آنان که برای رسیدن به معراج خداوندی نردبانی جز سر نداشتند، سر را زیر پا نهادند تا به دیار یار رسند.
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست             
و از آن روز سرم میل بریدن دارد        
پدر شهید ولید خالد معاون فرمانده حشد‌الشعبی، با ایمانی راسخ اما دلی پر از درد و رنج، از فرزند شهیدش می‌گوید. او بی‌تاب و بی‌قرار ولیدش است و چشمانش بارها در طول زمان گفت‌وگو بارانی می‌شود. عرب‌زبان است و من تنها با کمک آقای حیدرالمیاحی که نقش مترجم را بازی می‌کند، مفهوم کلامش را درک می‌کنم؛ اما حرارت قلب سوزانش را از سوز سخن می‌توان دریافت. او داغدار جوانش است؛ اما با این حال یقین دارد که پسرش در راه درستی قدم برداشته و نزد خداوند روزی می‌خورد...
 
به‌عنوان نخستین سؤال بفرمایید پسر شهیدتان چندمین فرزند خانواده و متولد چه سالی بود؟
خدا به بنده و همسرم سه فرزند پسر و دو فرزند دختر عنایت کرد که ولید فرزند بزرگمان بود. ولید سال ۱۳۶۸ در بغداد متولد شد و تحصیلاتش را در مقطع ابتدایی و متوسطه ادامه داد. در دانشگاه رشته فیزیک را انتخاب کرد. وقتی به سن جوانی رسید از مادرش خواست تا دختر مؤمنه و خوبی را برایش انتخاب کند. شکر خدا همسر خوبی روزی‌اش شد و حاصل این ازدواج سه فرزند است به نام‌های یوسف، حورا و محمدمهدی. 
از خصوصیات اخلاقی شهید بفرمایید.
ولید بسیار خوش‌اخلاق بود؛ هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شد حتی اگر از من خطائی سر می‌زد این خطا و ‌اشتباه را به روی من نمی‌آورد. با تمام اعضای خانواده به مهربانی رفتار می‌کرد. در تمام دوران زندگانی‌اش حتی یک‌بار نشد که من و مادرش از او ناراحت باشیم. هیچ‌وقت کاری نمی‌کرد که باعث آزردگی اطرافیانش شود. اصلاً مهربانی ولید زبانزد خاص و عام بود. ولید در شرکت پخش مواد غذایی کار می‌کرد و برای مدارس مواد غذایی می‌برد. یک‌بار وقتی با ماشین برای مدرسه تغذیه می‌برد، ماشین روی دریچه‌ای که به چاه مدرسه وصل بود رفت و دریچه شکست. خودش هزینه تعمیر آن دریچه کوچک را داد و می‌گفت این بیت‌المال است و باید در آن دنیا بابت همین خسارت کوچک پاسخگو باشم. یک روز هم رفته بود حرم زیارت امام حسین(ع) و آقا ابوالفضل‌العباس(ع)، در بین راه می‌بیندکه دو ماشین با هم تصادف کرده‌اند. یکی از راننده‌ها که مقصر بود و به ماشین دیگر خسارت زده بود، نمی‌خواست خسارت را پرداخت کند؛ لذا بین این دو نفر مشاجره سختی صورت ‌گرفته بود. ولید از ماشین خودش پیاده شده و آن دو نفر را که با هم دعوا می‌کردند جدا می‌کند و جریمه ماشین را که ۸۰ هزار دینار بود از جیب خودش پرداخت می‌کند تا نزاع و مشاجره آن دو نفر تمام شود. بعد از شهادت ولید همان راننده خاطی که باید جریمه پرداخت می‌کرد؛ عکس شهیدم را در خیابان دیده و پرس‌وجوکنان منزل ما را پیدا کرد و همان ۸۰ هزار دینار را که آن زمان پسرم برای ختم غائله دعوا از جیب خودش پرداخت کرده بود را به من داد، که من قبول نکردم. راننده مرتب از اخلاق خوب و مهربانی ولید تعریف کرده و به ‌شدت‌ گریه می‌کرد و با اصرار می‌خواست تا هزینه را پرداخت کند؛ ولی من قبول نمی‌کردم. در نهایت راننده با شرمساری گفت این خسارت را باید خودم پرداخت می‌کردم؛ ولی آن روز چون عصبانی بودم و داشت نزاع بالا می‌گرفت، ولید پرداخت کرد و شکر خدا مسئله فیصله پیدا کرد و حالا این مبلغ حق فرزندان شهید است و باید این هزینه را پرداخت کنم. 
خیلی از کارهای خیر پسرم را بعد از شهادتش فهمیدم. وقتی زنده بود طوری رفتار می‌کرد که کسی متوجه کارهای خیری که پنهانی انجام می‌داد نشود. دوست داشت در تمام کارهای خیر پیش‌قدم و البته گمنام باشد. از مطرح‌شدن خوشش نمی‌آمد؛ ولی بعد از شهادتش برخی از کارهای خداپسندانه و خیری که پنهانی انجام داده بود را متوجه شدیم، مثل لباس‌های نظامی و پوتین‌هایی که از پول خودش برای رزمندگان حشدالشعبی می‌خرید. بعد از شهادتش، همان رزمنده‌ها به منزلمان آمدند و بعد از تعریف خاطرات خوشی که از مهربانی و دل‌رحمی ولید داشتند، پول همان لباس‌ها و پوتین‌های نظامی را به من دادند. من قبول نکردم و گفتم این نیات خیرخواهانه برای خود ولید بود؛ ولی آنها اصرار می‌کردند و می‌گفتند حالا دیگر این پول حق فرزندان یتیم شهید است. درنهایت به‌اجبار آن هزینه‌ها را قبول کردم. یکی دیگر از خصوصیات بسیار ارزنده فرزندم توجه به نماز اول وقت و علاقه شدید به نماز شب بود. ولید به نماز علاقه خاصی داشت. آن‌قدر عاشق نماز خصوصاً نماز اول وقت و نماز شب بود که در وصیت‌نامه‌اش هم مکرراً به نماز واجب، نماز اول وقت و نماز شب تأکید کرده است. یکی دیگر از خصلت‌های پسرم توجه خاصی بود که به بیت‌المال داشت. معتقد بود نباید سر سوزنی به بیت‌المال آسیب بزنیم؛ چون باید در پیشگاه خداوند پاسخگو باشیم. با اینکه پسرم از حیث اقتصادی شرایط خوبی نداشت؛ ولی همیشه از جیب خودش هزینه می‌کرد تا حق‌الناسی بر گردنش نباشد. یک‌بار برای پدربزرگش (پدر همسرم) تعریف کرده بود که در یکی از عملیات‌ها سوار ماشین بوده و به یک منطقه که داعش‌نشین بود حمله می‌کنند، ولید راننده ماشین بود و موقع حرکت داخل حیاط منزل یک داعشی به دیگ بزرگ کهنه‌ای که در آن برای حیوانات آب و غذا می‌گذاشتند برخورد کرده و دیگ می‌شکند؛ ولید از این موضوع خیلی ناراحت می‌شود؛ چون اعتقاد داشت حق‌الناسی است که در گردنش می‌ماند، یک دیگ خریده و در همان حیاط می‌گذارد.
خودتان چه شغلی داشته و در حال حاضر دارید؟
من بازنشسته ارتش و در حال حاضر مختار منطقه خودمان هستم. در عراق هر منطقه یا محله یک مختار دارد، یک بزرگی که باید آن منطقه را بشناسد. تمام کسانی که در آن منطقه ساکن هستند زیر نظر مختار منطقه هستند. یعنی اگر خانواده‌ای بخواهد به این منطقه اثاث‌کشی کند، باید با تأیید مختار منطقه باشد تا در آن محله یا منطقه امنیت برقرار شود. وقتی جنگ سوریه آغاز شد، من و یکی از بزرگان اهل محل همراه پسرم برای ثبت‌نام رفتیم؛ ولی مسئول جهاد منطقه قبول نکرد و به من گفت الان جهاد شما در همین منطقه است. آن زمان هنوز جنگ در عراق آغاز نشده بود و ما برای دفاع از حریم حرمت خانم زینب(س) در سوریه داوطلب شده بودیم؛ ولی به من گفتند ممکن است روزی در عراق هم جنگی صورت بگیرد و حضور من در همین منطقه مهم‌تر است؛ البته خودم عقیده دارم لیاقت شهادت را نداشتم وگرنه من هم مثل پسرم تأیید شده و عازم جنگ می‌شدم. شهادت لیاقت می‌خواهد و آن توفیق روزی من نشد.
آیا شما با جبهه رفتن پسرتان مخالفت کردید؟
هرگز، اعتقاد ما بر این است که باید از ولایت دفاع، و در مقابل ظلم ایستادگی کرد. همه فرزندانم عشق به ولایت و شهادت دارند؛ ولی این عشق در پسرم ولید به‌گونه‌ای دیگر بود، طوری که حتم داشتم در راه اسلام و اعتقاداتش به شهادت می‌رسد. یک‌بار خودش خواب شهادتش را دیده بود و این خواب را برای همسر و مادرش تعریف کرد. آخرین بار که راهی جبهه می‌شد عروسم (خانم ولید) سراسیمه پیش من آمد و از من خواست که نگذارم ولید برود چون می‌دانست که این بار شهید می‌شود. به دل عروسم افتاده بود؛ ولی به او گفتم ولید معاون گردان است و حضورش در جبهه نبرد لازم است و باید برود. قرار بود بامداد روز پنجشنبه راهی شود. نماز شبش را خواند و به نماز صبح متصل کرد. من هم خواندم.
 در چهره‌اش آرامش و نوری می‌دیدم که پیش از آن ندیده بودم، انگار می‌خواست به من چیزی بگوید، حرفی بزند؛ ولی سکوت کرد. نمی‌دانم چرا ولی به دلم برات شده بود که این بار فرزندم شهید می‌شود. آخر برج بود و می‌دانستم پول زیادی ندارد، گفتم پول داری؟ نگاهم کرد و با خنده گفت: «بله» می‌دانستم پول ندارد؛ به‌زور ۵۰ هزار دینار در جیبش گذاشتم. خداحافظی کرد و راهی شد. پنجشنبه‌شب از منطقه جنگی تماس گرفت و با همسرش صحبت کرد. خواسته بود با من و مادرش هم صحبت کند؛ ولی عروسم گفته بود ما خواب هستیم. نخواسته بود ما را بیدار کند. وقتی فهمیدم تماس گرفته و می‌خواسته با من صحبت کند، آشوب بیشتری در دلم برپا شد. حس می‌کردم دیگر فرزندم را نمی‌بینم... او مدتی بعد به شهادت رسید.
از نحوه شهادت فرزندتان بفرمایید.
ولید پسرم با ماشین برای ‌همرزمانش مهمات برده بود که توسط نیروهای داعش محاصره شد و به شهادت رسید.
 شهید چه آرزویی داشت؟
ولید هر وقت برای مرخصی می‌آمد، به دیدار آیت‌الله سیستانی می‌رفت و از حضور ایشان کسب فیض می‌کرد. چند بار هم از دستان مبارک آقای سیستانی انگشتر و هدیه گرفت. وقتی جنگ در عراق شروع شد هر دفعه که به دیدار آقای سیستانی می‌رفت، از ایشان می‌خواست برای شهادتش دعا کند. آرزویش شهادت بود. اطراف منزلمان (محله حی‌النصر) جایی است که همیشه به دوستانش نشان می‌داد و می‌گفت وقتی من به شهادت رسیدم عکس مرا این‌جا بگذارید. بزرگ‌ترین آرزویش شهادت در راه اهل‌بیت(ع) بود. آرزوی دومش این بود که بتواند برای همسر و فرزندانش خانه‌ای تهیه کند. پسرم از حیث مالی و اقتصادی شرایط خوبی نداشت، به همین خاطر تا موقع شهادتش نتوانست خانه مستقلی برای همسر و فرزندانش تهیه کند؛ ما با هم زندگی می‌کردیم؛ اما همیشه دوست داشت توانایی خرید یک‌خانه را داشته و با خانواده‌اش در خانه مستقلی زندگی می‌کردند.
آقای ولیدخالد معمولا به کدام یک از شهدا متوسل می‌شد؟
ولید به تمام شهدا ارادت داشت، به ویژه شهید مرتضی مطهری. شهید مطهری را طور دیگری دوست داشت و سعی می‌کرد در تمام زندگی، ایشان را الگوی خودش قرار دهد. کتاب‌های ایشان را مطالعه می‌کرد و خیلی اوقات به این شهید بزرگوار متوسل می‌شد. بعد از شهید مطهری به شهید بزرگوار دیگری به نام سیدعادل غالبی ارادت داشت؛ او از همرزمان ولید خالد بود، از همان ابتدای دوره‌های آموزشی در پادگان نظامی با هم آشنا شدند و کنار هم مبارزه می‌کردند. سیدعادل در یکی از عملیات‌ها در جایی محاصره شد، ماشینی که حامل سید عادل بود آتش گرفت و او در آن ماشین سوخت. شهادت این شهید سید روی فرزندم تأثیر خیلی زیادی گذاشته بود، طوری که بیقرار شهادت و دیدار معشوق شد، همه فکر و ذکرش شهادت بود و شکر خدا به آرزویش رسید.
فرزندم یک ماه قبل از شهادت در تاریخ  28 فوریه سال 2017 وصیت‌نامه‌اش را نوشت و در 30 مارس هم به شهادت رسید. در وصیت‌نامه‌اش به التزام به دین، ولایت اهل‌بیت علیهم‌السلام، نماز اول وقت، نماز شب و ادامه مسیر آیت‌الله سیستانی تأکید فراوان کرده است.
ولید خالد در عملیات نینوا در مرسل اول رجب با زبان روزه به فیض عظیم شهادت رسید. در عراق اول رجب چون سالروز شهادت سید محمدباقر است این روز به ‌روز شهادت معروف است و فرزندم در روز شهادت با زبان روزه جام شهادت را سر کشید تا در آن دیار سر سفره خانم حضرت زهرا سلام الله علیها روزه‌اش را با مائده‌های آسمانی افطار کند. ولید خالد اصلاً دنیایی نبود که در این دنیای مادی جای بگیرد، او آسمانی بود و سرانجام به لقاءالله پیوست.
لطفا یک خاطره از فرزند شهیدتان تعریف کنید!
قبل از شهادتش یک‌بار با یک قاضی بحثم شد و اوقاتم تلخ بود، وقتی ولید خالد از منطقه زنگ زد، با ناراحتی گفتم: «پسرم تو از مملکتی دفاع می‌کنی که قاضی‌اش این چنین است، برای چنین سرزمینی همسر جوان و فرزندان کوچکت را رها می‌کنی و می‌روی تا دفاع کنی؟» ولید مثل همیشه آرام بود، حتی از پشت تلفن می‌توانستم لبخند آرام و مهربانش را تصور کنم. صبر کرد تا حرف‌های من تمام شود، بعد گفت: «پدر جان، تمام قضات که این‌گونه نیستند، نباید به‌خاطر یک ‌اشتباه، همه را تیره‌وتار ببینیم، نباید به‌خاطر خطای یک نفر تمام انسان‌های خوب اطرافمان را یکسان ببینیم و مثل هم قضاوت کنیم.» حرف‌هایش مثل همیشه آرامم کرد. بعدها که پسرم به شهادت رسید، همان قاضی به منزلمان آمد و از من عذرخواهی کرد. 
نقش شهدا در پیاده‌روی اربعین چقدر است؟
 شهدا بر گردن ما حق بزرگی دارند، خصوصاً شهدای حشدالشعبی که در حال حاضر امنیت را در کشور برقرار می‌کنند. اگر شهدای مدافع حرم نبودند الان امنیت و اقتداری که در اربعین اباعبدالله(ع)، تمام شیعیان و محبین اهل‌بیت(ع) را در کربلا دور هم جمع می‌کند نبود. اتحاد امروزمان حاصل خون شهدا و دعای امام‌زمان(عج) است. اگر شهدای مدافع حرم نبودند ناموس و حرمت حریم حجاب زنان و امنیت مردم معنایی نداشت. وقتی داعش به عراق حمله کرد، بین ارتش هم تفرقه افتاد و خیلی از ارتشی‌ها اسلحه را رها کردند و در دولت خیانت شد. وجود بزرگانی چون سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس و سایر شهدای مدافع حرم بود که سبب شد امروز زائران از تمام نقاط جهان در اربعین امام حسین به کربلای معلی آمده و آزادانه زیارت‌کنند. سردار سلیمانی و ابومهندس به دولت عراق حیثیت و عظمت دادند و تا عمر داریم مدیون آنها هستیم. 
بزرگ‌ترین آرزوی شما چیست؟
بزرگ‌ترین آرزویم ظهور آقا امام‌زمان(عج) است. اینکه دیدگانم به ظهور آقایم مهدی موعود(عج) روشن شود و در کنار امام ‌زمانم آن سید بزرگ خراسانی، سید علی خامنه‌ای را زیارت کنم. دوست دارم نامه‌ای به دست آن سید خراسانی برسانم و در نامه از او بابت تمام زحماتی که می‌کشند تشکر کنم؛ چون اگر سید علی خامنه‌ای، رهبر بزرگ شیعیان نبود، حشدالشعبی هم وجود نداشت. دلم می‌خواهد در همان نامه‌ام از راه دور دستانش را ببوسم و خدا را شاکرم که بعد از اهل‌بیت(ع) انسان بزرگی مثل سید علی خامنه‌ای هست که از شیعه حمایت کند.
وقتی دلتان برای فرزند شهیدتان تنگ می‌شود چه می‌کنید؟
دلتنگی من برای ولید خالد همیشگی است، اگرچه می‌دانم او جایگاه بسیار خوبی دارد؛ ولی دلتنگی چیزی است که در اختیار خود انسان نیست. برای من خیلی سخت است که سر مزارش بروم. مزار ولید خالد در گلزار شهدا بین مسیر نجف و کربلاست. خانواده زودبه‌زود برای زیارت مزارش می‌روند؛ ولی برای من نشستن بالای سنگ مزارش خیلی دشوار است. اگر الان ولیدم بود، در همین موکب از زائران اربعین پذیرایی می‌کرد. قبلا هم هر سال اربعین، در همین موکب، پذیرای زائران حرم اباعبدالله(ع) و آقا ابوالفضل عباس(ع) بود. در اولین اربعین شهادت پسرم اولین کسی که از مردان دولتی برای تسلیت آمد یکی از فرماندهان ایرانی به نام آقای محمدی بود و با احترام تسلیت گفت. نخست‌وزیر و رئیس‌جمهور وقت عراق هم آمدند و در جهاد دانشگاه کربلا با حضور ابومهدی المهندس و مسئولین حشدالشعبی برایش مراسم ختم گرفتند.
آیا تابه‌حال خواب شهید را دیده‌اید؟
بله. چند بار خوابش را دیدم؛ ولی وقتی بیدار شدم خوابم را فراموش کردم؛ فقط یک‌بار به یاد دارم خواب دیدم که با لباس نظامی آمد، او را در آغوش گرفتم و بوسیدمش؛ اما هیچ حرفی با هم نزدیم.
***
یوسف فرزند ارشد شهید که زمان شهادت پدر تنها 8 سال داشته، از خاطرات پدرش می‌گوید، از دلتنگی‌ها و روزهای سخت بدون پدر...
چه خاطره‌ای از پدر به یاد دارید؟
یک‌بار پدرم برای زیارت حرم آقا امام رضا و خانم حضرت معصومه سلام الله علیهما به ایران رفته بود، وقتی با منزل تماس گرفت و با ما تلفنی صحبت کرد من گفتم که آمدنی برایم اسباب‌بازی بخر. وقتی پدرم از ایران و پابوسی امام رضا‌(ع) و حضرت معصومه(س) برگشت برایم یک بالگرد اسباب‌بازی آورده بود که با کنترل کار می‌کرد. یادم است غروب بود و من مرتب اصرار می‌کردم که برویم و در کوچه بالگرد را روشن کنیم تا پرواز کند. پدرم با مهربانی صورتم را بوسید و گفت: «الان غروب است، صبح می‌رویم، بهتر است؛ ولی برای اینکه دلت نشکند الان هم کمی بازی می‌کنیم.» رفتیم بیرون و بالگرد را روشن کردیم، شروع به پرواز کرد، خدا می‌داند من چقدر ذوق کردم؛ اما آن بالگرد شکست. پدر مرا در آغوش گرفت و با مهربانی گفت: «نگران نباش دوباره برایت می‌خرم.»
 وقتی پدرم شهید شد خیلی کوچک بودم و خواهر برادرهایم از من کوچک‌تر؛ اما با همان کوچکی خیلی دلتنگ پدر بودیم و برایش بی‌قراری می‌کردیم.
اگر حالا پدرت بیاید و درِ خانه را بزند چه‌کار می‌کنی؟
اگر الان پدرم برگردد، او را در آغوش می‌گیرم و حتی نمی‌گذارم از در خانه بیرون برود، بعد یک دل سیر تماشایش می‌کنم و می‌گویم: «پدر الان خیلی به تو نیاز داریم، دلمان می‌خواهد همیشه کنارمان باشی و تنهایمان نگذاری.»
***
مالک دوست صمیمی شهید است و سال‌ها در کنار او بوده و امروز با خاطراتش زندگی می‌کند...
 لطفاً خودتان را معرفی کنید و بفرمایید چه مدت با شهید ولید خالد دوست بودید؟
 من مالک هستم. من و ولید از دوران کودکی با هم بزرگ شدیم و مثل دو برادر بودیم، طوری که مادرم همان‌طور که برای من مادری می‌کرد برای ولید هم مادر بود و بالعکس مادر ولید هم برای من مادری می‌کرد. ما از دوران طفولیت همخانه بودیم و رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم، خانواده‌هایمان هم با هم دوست بودند و معاشرت می‌کردند. ولید تنها، دوستم نبود؛ برادرم بود، ‌همبازی کودکی و همسفر مسیر کودکی تا نوجوانی‌ام بود. ما همه‌جا با هم بودیم. بزرگ هم که شدیم باز هم مثل دوران کودکی همیشه کنار هم بودیم و از هم جدا نمی‌شدیم؛ فقط محل کارمان فرق می‌کرد. من در بیمارستان کربلا‌ پرستار شدم و ولید در شرکت پخش مواد غذایی کار می‌کرد. من خیلی زود عصبانی می‌شوم و این ولید بود که همیشه با مهربانی آرامم می‌کرد و می‌گفت: «صبور باش.» همیشه سعی می‌کرد عصبانیت و خشونت مرا نرم و آرام کند. درست نقطه مقابل هم بودیم. من طبع آتشین و تندی داشتم؛ اما ولید همیشه آرام و خونسرد بود و لبخند مهربانی روی لبانش نشسته بود.
 لطفا یکی از  خاطراتتان را از شهید برایمان تعریف کنید.
 بله، باهم بودن ما سرشار از خاطره بود. ولید به نماز شب اهمیت زیادی می‌داد. همیشه می‌گفت: «نماز شب خواندن شاید برای مردم یک چیز عادی باشد؛ ولی اینکه در میدان جنگ، انسان نیمه‌های شب از خواب بیدار شود و در خلوت شب با خدای خود درد دل کند و نماز بخواند، چیز دیگری است و ارزش دیگری دارد.» از وقتی که به سن نوجوانی رسیدیم خیلی اوقات شب‌های جمعه با هم به زیارت اباعبدالله الحسین(ع) و آقا اباالفضل‌العباس(ع) می‌رفتیم. ولید دعای کمیل، زیارت عاشورا و چند سوره کوچک را در حرم می‌خواند. 
به نماز خصوصاً نماز اول وقت اهمیت زیادی می‌داد. در وصیت‌نامه‌اش هم به نماز ‌اشاره کرده است که همیشه به اهل‌بیت(ع) تمسک پیدا کرده و به نماز اول وقت و نماز شب التزام داشته باشیم و مسیر ولایت و آیت‌الله سیستانی را ادامه دهیم.
ولید دو بار مجروح شد و دفعه اول مجروحیتش سطحی بود. البته به جز خودش چند نفر دیگر از همرزمانش هم مجروح شده بودند. دفعه دوم که مجروح شده بود، من با او تماس گرفتم. گوشی سه بار زنگ خورد و برنداشت، بار چهارم که برداشت صدایش عوض شده بود و نفس‌نفس می‌زد. متوجه شدم حالش خوب نیست، گفتم: «مجروح شده‌ای؟» ولید هم با همان صدای نفس‌نفس‌زنان گفت: «چیز مهمی نیست، زود خوب می‌شود.»
گاهی اوقات پیش می‌آمد به یاد روزهای نوجوانی با هم بیرون می‌رفتیم و آب‌میوه می‌خوردیم. هر وقت می‌خواست به جبهه برود خودم او را با ماشین تا یک مسیری می‌بردم و می‌رساندم. روزهای زندگی با ولید روزهای خوشی بود. یک‌بار ولید داشت قرآن می‌خواند؛ سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم: «برای من دعایی کن.» دست روی سرم کشید و مشکلم را بر زبان آورد. من اصلاً مشکل را به او نگفته بودم؛ ولی خودش متوجه شد، دلداری‌ام داد و گفت: «مسئله مهمی نیست، زود حل می‌شود.» اگرچه به ایمان و دیانت او اطمینان کامل داشتم؛ ولی خیلی تعجب کردم که چطور بدون اینکه مشکلم را به او بگویم، آن را فهمید و با همان آرامش همیشگی‌اش طوری با من صحبت کرد که دلم آرام گرفت.
خبر شهادت دوستتان را چطور به خانواده دادند؟
رئیس ‌گردان ولید با پدرش تماس گرفت و بدون اینکه طفره برود و مقدمه‌چینی کند گفت که در همان عملیات ولید خالد به فیض شهادت رسیده است. ولید آن‌قدر عاشق شهادت بود که همه می‌دانستند بالاخره خداوند شهادت را روزی‌اش می‌کند. روزی که خبر شهادت ولید را شنیدم مادرم در مسیر نجف بود زنگ زدم و این خبر را به مادرم دادم. حالش بد شد و سه روز به کما رفت. مادرم ولید را درست مثل پسر خودش دوست داشت. روزی هم که متوجه شدیم مجروح شده، مادرم‌ گریه کرد. اصلاً نسبت به ولید حس مادری داشت. وابستگی خاصی به او داشت. 
مدتی بعد از شهادتش برای خواهرم مشکلی پیش آمد. عکس شهید را در کوچه به دیوار نصب‌ کرده بودند. مادرم رفت و جلوی عکس شهید ایستاد، با او درد دل کرد و مشکل خواهرم را گفت؛ به عنایت خداوند خیلی زود مشکل خواهرم حل شد. هنوز هم مثل همان وقت‌ها ولید با مهربانی به حرف‌هایم گوش می‌دهد. وقتی به مشکلی برمی‌خورم با برادر شهیدم درد دل می‌کنم و خیلی زود مشکلم حل می‌شود. 
***
حیدر عبدالجبار همرزم شهید و مدیر آموزش نظامیان بغداد است و از این نیروی خالص و مومن حشدالشعبی برایمان می‌گوید...
بفرمایید اخلاق و رفتار شهید در مدتی که با هم بودید چطور بود؟
یک دوره آموزشی ۲۰ روزه داشتیم که ولید خالد هم برای گذراندن آن دوره آموزشی به بغداد آمد. ولید خالد معاون فرمانده بود و ما باید مانند یک مقام بالای نظامی به او احترام می‌گذاشتیم. شب‌ها برای پابوسی امام جواد‌(ع) و امام کاظم‌(ع) به کاظمین می‌رفت؛ زیارت می‌کرد و دعا می‌خواند، نماز شب می‌خواند و دیروقت برمی‌گشت... برخی شب‌ها هم برای زیارت به کربلا می‌رفت، به مقام سید ادریس می‌رفت و به عبادت و زیارت می‌پرداخت. تمام آن ۲۰ روز را همین‌طور گذراند و حتی یک شب هم سرساعت به رختخواب نرفت. از زیارت که برمی‌گشت نماز شب می‌خواند و بعد می‌خوابید. علاقه خاصی به نماز شب داشت و شاید یکی از مهم‌ترین شاخص‌هایی که باعث شد خداوند او را انتخاب کرده و لایق شهادت بداند، همین التزام به نماز شب و تهجد و رازونیاز شبانه‌اش با خداوند بود.   
 
* سید محمد مشکوه الممالک 

 

منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi