شناسه خبر : 104885
چهارشنبه 03 آبان 1402 , 10:34
اشتراک گذاری در :
عکس روز

قاب رفاقت

فاش نیوز -  در آن هوای سرد بینی و سرانگشتانم از شدت سرما قرمز شده بود. دستانم را روی هم مچاله کردم آنها را جلوی دهانم گرفتم و به گام‌هایم سرعت دادم تا خودم را به چادر برسانم. صدای قل‌قل کتری روی چراغ نفتی رنگ پریده درون سنگر حس و حال دلنشینی داشت. لیوان پلاستیکی قرمزی را از کنار آن برداشتم و تنِ سیاه کتری را از روی چراغ بالا کشیدم. با صدای شُری ِچای که خرامان از دل کتری سرازیر می‌شد و با گرمای بخاری که از داغی آن بلند می‌شد خیالم به سمت روستا و مدرسه‌مان پرکشید جایی که با بوی نان تیری مادرم و گرمای چای خوش رنگ او روانه مدرسه می‌شدیم. روی نیکمت می‌نشینم. بوی عطرِ دلنشینی به جانم نشسته است. شنیدن صدای خنده و شوخی دو نفرِ پشت سریم عادت همیشگی من شده بود.گهگاهی برمی‌گردم و نگاهشان می‌کنم. رفاقت محمد و محمود تصویرِ ثابتِ قاب نگاه من است. 

با وجود اینکه همه وضع مالی خوبی نداشتیم این دو نفر روی هم پول گذاشته و عطری خریده بودند و نوبتی از آن استفاده می‌کردند. گاهی هم کف دست بقیه بچه‌ها را عطری می‌زدند. نگاه خاموشم را بی‌صدا دور تا دور کلاس می‌چرخانم؛ همه جوان دبیرستانی با منش پاک روستایی هستند که صدای همهمه‌شان بلند است. رو به تخته روی نیمکت لم می‌دهم. عکس امام بالای تخته سیاه مدرسه روی دیوار نصب شده است. نگاهم روی عکس او ثابت مانده و به این فکر می‌کنم که من و رفقایم چند صباحی دیگر عازم جبهه هستیم. صدای خنده و شیطنت همکلاسی‌هایم بلند است؛ خنده‌هایی که با رویش انقلاب تبدیل به سمفونی عشقی شده بود که با آوای آن نیمکت و دفتر و کتاب را رها کنیم و به حکم امام و برای حفظ انقلاب به جای قلم، تفنگ به دست بگیریم.
 از خیال مدرسه و روستا بیرون می‌آیم. دستانم را به دور لیوان حلقه می‌کنم تا سوز سرمای سرانگشتانم را در آغوش گرمای آن رها کنم.دستم که کمی گرم شد آن را روی بینی‌ام گرفتم تا از سوزی که در آن احساس می‌کردم کم کنم.پوست صورتم هم از دستان خشن سرمای منطقه فکه در امان نمانده بود. هربار که لیوان چای را سر می‌کشیدم انگار گرمای آن روی صورتم دست نوازش می‌کشید. کنار چراغ نفتی روی زمین نشستم. گوشه‌ای از سنگر تعدادی از بچه‌ها در حال استراحت بودند. یک نفرشان به جای متکا قمقمه‌اش را زیر سرش گذاشته بود و دیگری به پهلو دراز کشیده بود. کمی بعد سکوت سنگر با نوای دعای توسلی که از بیرون می‌آمد شکسته شد. بعد از گذراندن دوره آموزشی و آمادگی جسمانی این دعا و توسل و توکل بود که به رزمنده‌ها روحیه می‌داد.
تلفن هندلی
هر چقدر به زمان عملیات نزدیک‌تر می‌شدیم.محبت بین بچه‌ها بیشتر می‌شد. یک دلیلش این بود که همه تصور می‌کردیم ممکن است این دیدار آخرمان باشد و شاید همدیگر را نبینیم. نیمه‌های شب برای آغاز عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه حرکت کردیم. منطقه وسیع و رملی بود در این عملیات نمی‌توانستیم از نیروی زرهی استفاده کنیم. همه نیروهایِ پیاده بودیم. از شیب میسان و جنگل امقر به طرف دشمن حرکت کردیم من نفر سوم گردان بودم که به همراه بقیه بچه‌ها پشت سر فرمانده به آرامی گام برمی‌داشتیم و می‌بایست از پاسگاه صفریه عراق عبور می‌کردیم.
 هرچقدر جلوتر می‌رفتیم شبیخونِ سرما را روی جسم و جانمان بیشتر احساس می‌کردیم. سرم را پایین انداخته بودم و با جمع کردن مردمک چشمم سعی می‌کردم رد پوتین فرمانده را واو ننداز دنبال کنم. لحظه‌ای نگاهم را به عقب برگرداندم که به یک‌باره انگشتان سردی را روی مچ دستم احساس کردم! کسی مرا ناگهانی از صف گردان بیرون کشید. حاج رحیم، فرمانده گردان بود. در آن شب سرد و تاریک چهره همدیگر را به سختی می‌دیدیم. لحظه‌ای نگران شدم نکند خطایی از من سر زده باشد.اما تپش و اضطرار ثانیه‌ها به گونه‌ای بود که گاهی افکار پریشانمان هم فرصت پیاده شدن پیدا نمی‌کردند. هنوز نگاهم به سایه روشن چهره حاج رحیم بود که با اشاره دست از من خواست تا به زمین نگاه کنم. زیر پایم سیم تلفن بود. عراق به پشتوانه کشورهای دنیا امکانات زیادی داشت. حتی تلفن و سایر وسایل ارتباطی،که از طریق آن با کمین‌هایشان ارتباط داشتند و در آن موقع از نوع هندلی آن استفاده می‌کردند.حاج رحیم از من خواست تا تک تک بچه‌ها را از روی سیم عبور دهم چرا که با قطع شدن تلفن ممکن است نیروهای عراقی برای چک کردن سیم به کنار پاسگاه بیایند و عملیات لو برود. 
طرح‌های اسرائیلی
نیمه‌های شب به اولین کمین دشمن رسیدیم. بعثی‌ها آتش روشن کرده بودند تا در آن سرما بتوانند خودشان را گرم کنند. در دل آن فضای تاریک همه سکوت کرده بودیم. تنهای صدای نفس‌های نیمه گرم نیروی پشت سری بود که بر سکوت سیمای شب چنگ می‌انداخت. گاهی میان جابه‌جایی تنِ نیم خیز بچه‌ها صدای شف‌شف لباس‌هایشان آهنگ ناهمگونی را به فضا می‌داد. منتظر بودیم تا با رمز یا الله دستور آغاز عملیات صادر شود اما می‌بایست منتظر می‌ماندیم تا بقیه نیروها هم به ما ملحق شوند. یواشکی از زیر سایه پلک‌هایم به بچه‌ها نگاه می‌کردم. همه آماده دستور فرمانده بودند. از شدت حساس بودن ثانیه‌ها صدای ضربان قلبم توی سرم پیچیده بود در حالی که هنوز دستور عملیات صادر نشده بود به یک‌باره عراقی‌ها منور زدند و همه جا مثل روز روشن شد. فریاد عراقی‌ها که دیگر از حضور ما با خبر شده بودند بلند شد. سرباز عراقی خودش را به پشت ضد هوایی چهارلول رساند و همه ما را به رگبار بست. خیلی از بچه‌ها شهید شدند.
میان رقص خون و بوی باروت و تن‌های رشیدِ به گل نشسته بچه‌ها، صدای فرمانده ما هم بلند شد. فریاد زد کسی این ضد هوایی را خاموش کند. رزمنده‌ای آر‌پی‌جی به دست بلند شد. شلیک اولش با فاصله زیادی به زمین برخورد کرد. شلیک دوم فاصله‌اش به هدف نزدیک‌تر شد. در نهایت با سومین شلیکش چهارلول خاموش شد. دقایقی بعد با رمز یا الله عملیات آغاز شد و ما تکبیرگویان به سمت دشمن حرکت کردیم. در بین راه متوجه شیارهایی به عمق 1.5 تا ۲متر و عرض نیم متر شدیم که در واقع طرح اسرائیلی بود که به کار گرفته بودند. بعثی‌ها درکناره‌ها و اطراف این شیارها به صورت همکف سنگر‌بندی کرده بودند به خاطر اینکه سنگرها هم سطح زمین بودند و برجستگی نداشتند مشخص نبودند. کمی جلوتر که رفتیم در میان دقت نگاه‌های بچه‌ها متوجه حضور سربازهای عراقی دراین سنگر شدیم که برخی از آنها از شدت سوز سرما میان پتوها چنبره زده بودند. با شلیک رزمنده‌ها به آنها وارد شیارها شدیم و به ناچار از روی نعش بعثی‌ها عبور کردیم. آن‌قدر رفتیم تا به یک جاده شنی رسیدیم که حدودا4۰،3۰ سانت ارتفاع داشت. پشت همان جاده ایستادیم تا هوا کمی روشن شد.
محاصره
خسته و بهت زده از دیده‌هایی که در سیمای ذهنم از کشته‌ها و زخمی‌های بعثی و شهدای خودی نقش بسته بود اسلحه را زمین گذاشتم و با دست دیگرم دست و بازویی که زیرِ بار اسلحه صبوری کرده بود را ماساژ می‌دادم که حواسم جمع پچ پچ بچه‌ها شد. آواز این پچ پچه‌ها آهنگ خوبی نداشت. از میان واژه‌هایشان این بوی تلخی بود که بر شنیده‌هایم نقش می‌انداخت.کمی حواسم را جمع‌تر کردم. آوای عبارت‌های خسته‌ای که از لبان سرما زده و خاکی بچه‌ها بیرون می‌زد خستگی مرا هم چند برابر کرد. عبارت‌هایی که می‌گفت ما از دیشب در محاصره هستیم هر طور بود خودم را جمع و جور کردم به همراه بقیه بچه‌ها بدون اینکه پاهای خشکیده در تنِ رنجورِ پوتین‌ها را بیرون بیاوریم تیمم کردیم و در همان حال نماز صبح‌مان را خواندیم.کم‌کم هوا رو به روشنی می‌رفت بعد از فضای خوفناک تیر و ترکش‌های شب اینبار از میزبانی روشنایی روز تردید داشتیم چرا که می‌بایست با چشمانی خالی از ابهام گستره تاریکی شب، شاهد شهادت رفقایمان می‌شدیم.
سربازهای سودانی
با انگشتان بی‌حسم، محکم اسلحه را چسبیده بودم. همان طور نشسته، پلک‌هایم را روی هم گذاشتم چیزی نگذشته بود که شعاع ِنور خورشید اندک فضای محو پشت پلک‌هایم را به کلی روشن کرد در آن لحظه آرزو داشتم بدون هیاهوی گلوله‌ها روی یک متکای نرم کمی بخوابم. اما سایه جنگ برای رؤیارویی همچنان هماورد می‌طلبید. فکر حضور بعثی‌ها در شهر، تصویر زن‌ها و بچه‌های روستایمان انگیزه مقاومت می‌داد. سخت بود اما می‌بایست در آن فضای رعب‌آور که جان‌هایمان را کف دستمان گرفته بودیم و معلوم نبود چه اتفاقی برایمان بیفتد قوی می‌بودیم. چشمانم را که هنوز گرم خواب بود گشودم به راحتی می‌توانستم خاکریز دشمن را ببینم. دژ محکمی داشتند. نگاهم را میان چهره‌های بچه‌ها چرخاندم برخی صورتشان از سوز سرما سوخته بود. اسلحه به دست آماده بودند. به یکباره صدای شلیک گلوله‌ها آغاز شد. عراقی‌ها از پشت آن دژ به وسیله بیل لودر ضد هوایی‌یشان را بلند می‌کردند و به ما شلیک می‌کردند.
حوالی ساعت ۸ صبح بود که عراقی‌ها با یک صف طولانی به سمت ما حمله کردند. صدایی از پشت سرمان گفت: اسلحه‌هایتان را زمین بگذارید. نگاه کنجکاوم را به عقب برگرداندم.حسین بود... حسین جنادله... جوان عرب‌زبانِ خوش خنده‌ای که خودش را میان بچه‌های بختیاری جاکرده و به جبهه آمده بود. حسین دوباره با لحنی قاطع داد زد اسلحه‌هایتان را زمین بگذارید و تسلیم شوید. ما هم به ناچار اسلحه‌ها را زمین گذاشتیم. عراقی‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. تقریبا به فاصله ۱۵ متری ما رسیده بودند طوری که به راحتی می‌توانستیم چهره‌هایشان را ببینیم. صورت‌هایی سیه چرده با موهای فرفری و دندان‌های سفیدی داشتند که بعد‌ها متوجه شدیم این‌ها سودانی هستند. با گام‌های مخوف نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. ما ناامید و مبهوت فقط نگاه‌شان می‌کردیم به یک‌باره دوباره صدای فریاد حسین بلند شد...بچه‌ها اسلحه‌ها را بردارید یک نفر از اینها نباید در برود ما شکه و گیج از کار حسین پشت جاده نشستیم و اسلحه‌ها را بلند کردیم. تسلط ما بهتر بود چون آنها روی زمین کفی بودند و ما پشت جاده سنگر گرفته بودیم. اسلحه‌ها را برداشتیم و همه را به رگبار بستیم.
اسارت 
نیم ساعت بعد از رد و بدل گلوله‌ها به یک‌باره دشمن ما را به توپ و خمپاره بست. در سمت راستِ جاده‌ای که ما پشت آن سنگر گرفته بودیم جاده‌ای بود که به العماره عراق وصل می‌شد. در این فضای غبارآلود در آن جاده، دو ماشین نفربر از راه رسید و شروع به پیاده کردن نیرو کرد.فرمانده صدا زد که نیروهای سپاه رسیدند و از بچه‌ها خواست تا به آنها کمک کنند. خودش هم جلوتر از همه به راه افتاد. تعدادی از بچه‌ها داوطلب شدند و من هم به دنبال آنها به راه افتادم. وارد شیارها شدیم. من از بچه‌ها کمی فاصله داشتم.در سرِ این شیارها نیروهای سبزپوشی که از نفربر پیاده شده بودند نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند من که از همه عقب‌تر بودم به یک‌باره دیدم این‌ها به سمت نیروهای ما اسلحه گرفتند. آنجا متوجه شدم که در آن غبارِ تلخ ما اشتباه عراقی‌ها را به جای نیروهای سپاه تصور کرده بودیم. بچه‌ها همه اسیر شدند و من تک و تنها ماندم. با آن وضعیت ما عملا شکست خورده بودیم. راهی به جز برگشتن نداشتم. اما ۲۰ کیلومتر راه کمی نبود. اسلحه را زمین گذاشتم. کاپشنی را از کوله‌ام درآوردم. بارم را سبک کردم و راه عقب‌نشینی را در پیش گرفتم از میان شیارها عبور می‌کردم پر از جنازه عراقی بود. کمی که جلوتر رفتم جوانی ایرانی را دیدم در حالت نشسته به شیار تکیه داده بود روی پیشانی‌اش سربند یا زهرا(س) و روی بازویش لااله الا الله بسته بود. اسلحه‌ای هم کنار دستش بود. صدایش زدم برادر بلند شو... عجله کن به عقب برگردیم. هر چقدر تکانش دادم جواب نداد متوجه شدم که شهید شده است. شیار پر از شهید و مجروح خودی بود. در طی عملیات هر کدام از بچه‌ها که مجروح و زخمی می‌شدند به داخل این شیارها انتقال می‌دادند. مجروحی صدایم زد و آب خواست قمقمه‌ای پیدا کردم و به او آب دادم. تعدادی بچه‌هایی که به عقب برمی‌گشتن کم کم زیاد شد و حدودا به ۲۵ نفری رسیدیم که همه از یک گردان نبودیم. به انتهای شیارها که رسیدیم می‌بایست روی زمین هم سطح به راهمان ادامه می‌دادیم که در تیررس عراقی‌ها بود و به محض خارج شدن از شیارها عراقی‌ها ما را به خمپاره و رگبار بستند و ۵نفری از ما را شهید کردند به شیار بعدی که رسیدیم تصمیم گرفتیم در هر نوبت با تعداد کمتری از شیارها خارج شویم تا تلفات کمتری بدهیم. بالاخره از شیارها خارج شدیم و با گام‌های سریع و نفس‌های تند به هر زحمتی بود این مسیر ۲۰ کیلومتر را با خستگی و پریشان حالی گذراندیم. بعد از عبور از شیب نیسان و جنگل امقر و شب قبل آن که در بین شیار دو کوه بودیم و خستگی خود عملیات‌، بالاخره کمی از خطر دور شده بودیم که بچه‌ها کم کم دوشادوش هم قرار گرفتند چون از گردان‌های مختلف بودند بعضی‌ها را نمی‌شناختم. سرم را پایین انداخته بودیم به حال و هوای تلخی که از عملیات بر جانم نشسته بود فکر می‌کردم به چهره فرمانده‌مان حاج رحیم آقایی و بقیه بچه‌ها که در آن شیار اسیر شده بودند و مظلومیت رزمنده‌هایی که زخمی شده و گرسنه در منطقه جامانده بودند و نتوانسته بودیم هیچ کدامشان را به عقب برگردانیم همه را ناراحت کرده بود به چهره‌ها که نگاه می‌کردی همه گرفته و خسته به نظر می‌رسیدند. نزدیک ظهر بود. همان طور که پاهای بی‌رمقم را به دنبال خودم می‌کشاندم، دست‌هایم را دور گردنم حلقه کرده و چشم‌هایم را از میان گودی آرنج‌هایی که بر پهنای صورتم سایه انداخته بودند به جلو دوخته بودم. بعد از طی کردن آن همه راه، حالا می‌توانستیم خاکریز خودی را از دور ببینیم. بالاخره بعد از پیمودن آن همه راه به خاکریز خودی رسیدیم.
قاب آخر
از چادر بیرون آمدم با همان خش و خوشی که از عملیات دو شب پیش بر روانم باقی مانده بود روی زمین نشستم. زانوهایم را در بغلم جمع کردم و دستم را به دور آنها حلقه کردم. نگاهم را به رخت سیاهی که آسمان شب به تن کرده بود سپردم سعی می‌کردم. به چیزهایی فکر کنم که حالم را بهتر کند و شاید امید به پایان جنگ و بازگشت به روستا و برگشتن سر کلاس درس بهترین افکاری بودند که قوت روحم را نگه می‌داشتند.
سوز سرما زیاد بود انگار زور بازویش را بی‌رخصت بر تن نحیف من می‌نشاند از جا بلند شدم و هنوز تن نیم خیزم را صاف نکرده بودم که صدای همهمه تعدادی از رزمنده‌ها بلند شد. مدام تکرار می‌کردند که رفت... رفت... خودم را به آنها رساندم. پرسیدم برادر اتفاقی افتاده؟ گفت: رزمنده‌ها از عملیات حمله به پاسگاه صفریه عراق برگشته‌اند. بسیاری از بچه‌ها شهید شدند. محمد لرستانی تا این‌جا آمده بود وقتی یکی از بچه‌ها بهش گفت: محمود زخمی شده و برنگشته اون هم به سمت موقعیت دشمن برگشت تا شاید محمود را برگرداند. 
همان‌جا روی زمین نشستم.به‌هم ریخته‌تر از قبل. اوضاع رزمنده‌هایی که از عملیات برگشته بودند خوب نبود و کار محمد دل بزرگی می‌خواست... تصویر خنده‌های محمد و محمود با آن عطر شیشه‌ای کوچکی که شریکی خریده بودند اولین تصویری بود که بعد از شنیدن آن خبر از ذهنم رد نمی‌شد. محمد با آن دماغ کشیده و چهره گندمی و با این که تنها یک دانش‌آموز بود که از روستایش به فرمان امام(ره) داوطلب شده بود اما چهره قاطع و مصممی داشت. او در میان نگاه بهت زده بچه‌ها به سمت موقعیت دشمن برگشته بود و در دل تاریکی شب محو شد. انگار می‌رفت تا قابی که طبیعت از او و رفقاتش در ذهن‌ها ساخته بود را کامل کند. محمد رفت تا قاب رفقاتش بی‌رخ محمود نباشد.
پی‌نوشت: 
هشت سال بعد پیکر این دو شهید دانش‌آموز در یک روز به آغوش وطن بازگشته و تشییع شدند.
به روایت رزمنده دانش‌آموز بسیجی کاظم لیراوی
 
*  قلمدار مهاجر
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi