شناسه خبر : 105186
شنبه 13 آبان 1402 , 08:55
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت‌وگو با "مهدی بساوند" جانباز۵۰درصد نیروی زمینی ارتش(بخش نخست)

اعجوبه ورزش و جانبازی که اعتیاد به کوهنوردی دارد

این جوان ورزشکار درحین پاکسازی منطقه "فکه" با فعال‌شدن یکی از "مین"ها که باعث مجروحیت شدید هم خدمتی هایش می شود با شجاعت تمام ۱۶تن از مجروحان را به عقب برمی گرداند که در آخرین لحظه مین دیگری زیرپای خودش منفجر می شود... و در روز "جوان" نشان لیاقت "سرباز قهرمان"را دریافت و مورد تجلیل فرماندهان قرار می گیرد...

فاش نیوز - جانباز "مهدی بساوند" را برای اولین بار در مسابقات بسکتبال با ویلچر جانبازان نخاعی ملاقات کردم. البته که سن و سالش به جانبازان دوران دفاع‌مقدس نمی‌خورد، اما هیکل تنومند و ورزشکاری‌اش نشان از ورزش مدام و حرفه‌ای او دارد.
با آن که یک جوان امروزی است، علاوه بر پرورش جسم‌وتن، روحیه شجاعت و جوان‌مردی را نیز در حد بالایی در خود پرورش داده؛ طوری که در 14 سالگی به خاطر درگیری با اراذل و اوباش، از سوی قوه قضائیه مورد تجلیل قرار گرفته است که ماجرای خواندنی دارد.
این جوان ورزشکار در تاریخ 26/10/1383 حین پاکسازی منطقه "فکه" با فعال‌شدن یکی از "مین"ها که باعث مجروحیت شدید هم خدمتی‌هایش شد، درنگ را جایز ندانسته و با شجاعت تمام 16تن از مجروحان را به عقب برمی‌گرداند که در آخرین لحظه، مین دیگری زیرپای خودش منفجر و باعث مجروحیت شدیدش می‌شود.
به سبب این شجاعت و جسارت، در سال 1391 و در روز "جوان" نشان لیاقت "سرباز قهرمان" را دریافت می‌کند و مورد تجلیل فرماندهان قرار می‌گیرد.

اگر چه فراز و نشیب‌های زندگی‌اش کم نبوده، اما مجروحیت و جانباز‌شدن فصلی دیگر از زندگی را بر او می‌گشاید. وی که اصالتا تهرانی است و ورزش رزمی را از هشت‌سالگی به صورت حرفه‌ای و آکادمیک آغاز کرده، پس از مجروحیت به سمت رشته‌ی کوهنوردی سوق داده می‌شود؛ و این رشته را به صورت حرفه‌ای تا جایی دنبال می‌کند که به عنوان "امدادگر کوهستان"، تا کنون موفق گردیده جان تعدادی از هموطنان‌مان را که در مسیرهای کوهستانی و صعب‌العبور گیر افتاده بودند نجات دهد. علاوه بر اینها رکورد صعود و فرود کوه دماوند - از هر چهار جهت - در 22 ساعت را نیز از آن خود ساخته است.
علاقه و پشتکار این جانباز اخلاق‌مدار به ورزش بسیار ستودنی است؛ به طوری که بیشترین وقت و زمان خود را به ورزش "اسکی" و "کوهنوردی" اختصاص داده است و امروز تنها جانباز اسکی‌باز کشورمان است که خود را برای مسابقات فرامرزی اسکی "اسنوبرد" آماده می‌کند.
بر آن شدیم تا در هفته تربیت بدنی در گفت‌وگویی مفصل و البته متفاوت، به ابعاد بیشتری از زندگی این جانباز معزز نیروی زمینی ارتش جمهوری‌اسلامی ایران بپردازیم.

 فاش‌نیوز: با سپاس از این که وقت خود را در اختیار ما قرار دادید، لطفا خودتان را برای مخاطبین ما معرفی بفرمایید؟

- مهدی بساوند هستم؛ جانباز 50درصد و متولد 1362/2/23 و در حال حاضر دهه‌ چهارم زندگی‌ام را می‌گذرانم.

فاش‌نیوز: چطور بود؟

- خیلی عالی.


فاش‌نیوز: اگر به عقب بر می‌گشتید، چطور زندگیتان را رقم می‌زدید؟

- حتما اجازه می‌دادم همین اتفاقات برایم بیفتد.

فاش‌نیوز: امکانش هست در این مورد بیشتر برایمان بگویید؟

- بله. من دو نوع زندگی را پشت سرگذاشتم. پیش از زمان مجروحیت و پس از آن. در زمان سلامت کامل، دوستان سالم و خوبی داشتم. این را به قطعیت می‌گویم نه اینکه چون خود جانباز شده ام. اما پس از جانبازی نیز با دوستان جانبازی آشنا شدم که واقعا انسان‌های والایی هستند.
البته این را هم عنوان کنم که من به شهدا و بخصوص شهدای گمنام همواره ارادت ویژه‌ای داشته و دارم. پیش از مجروحیتم هرگاه کارم گره می‌خورد، به قطعه‌ی "شهدای گمنام" می‌رفتم و برایشان فاتحه‌ای می‌خواندم و از آنها کمک می‌گرفتم. یعنی دوستشان داشته و دارم و می‌دانم هر کجا که گیر بیفتم، می‌دانم که می‌توانم از آنها کمک بگیرم. گاهی فکر می‌کنم این ارتباط باعث جانباز شدنم شد و به نوعی شاید جانبازی در تقدیر من قرار داده شده بود.

فاش‌نیوز: در کودکی به لحاظ شخصیتی چگونه بود؟

- پسری فوق‌العاده شیطان و اکتیو بودم با تفریحات دوران جوانی، اما سعی می‌کردم سالم باشم و سالم زندگی کنم و شاید تا 90سالگی هم همینطور باشم.


 فاش‌نیوز: موافق هستید کمی به خانواده‌ای که در آن رشد کرده‌اید بپردازیم؟

- بله. خیلی هم عالی. پدر من هم ورزشکار در رشته کشتی و هم یک جودوکار حرفه‌ای بودند. این که من پسر یک کفاش حرفه‌ای در ایران بودم که "کفش ملی" را تولید و حتی به ایتالیا، روسیه و یکی دو کشور دیگر صادر می‌کرد. در واقع ایشان هم طراح و هم سازنده بودند. البته پس از جریان مجروحیت من، ایشان با "اورتز" و "پروتز" آشنا شد. از بازار تهران بیرون آمد. کفی‌های طبی را برای معلولین طراحی می‌کرد و می‌ساخت که مشکلات این عزیزان کمتر شود. در حال حاضر هم کفی‌های چرمی که در داخل ایران تولید می‌شود کار پدر من است و کس دیگری هم نمی‌تواند آن را تولید کند. ایشان در حال حاضر بازنشسته هستند و بیشتر استراحت می‌کنند.
مادر تحصیلات خود را تا کارشناسی‌ارشد ادامه دادند و یک خواهر هم دارم. البته این را هم بگویم، در کنار زندگی مرفهی که داشتم اما سختی کشیده‌ام. ساخت جواهرات، شغل خانوادگی ماست. از 14سالگی کار ساخت طلا و جواهر را آموختم. به طوری که اولین زنجیر تنیسی ایران را خودم ساختم و کارم به لس‌آنجلس آمریکا رفت. در کنار کار، ورزش را هم ادامه می‌دادم. البته درسم را تا کلاس سوم راهنمایی خواندم. علتش هم این بود که دیدم کار را ادامه بدهم، هم می‌توانم به ورزشم برسم و هم درآمد دارم و هم آینده‌ام تضمین شده است. اتفاقا همین طور هم شد. البته تحصیلاتم را هم بعدها ادامه دادم و تا مقطع فوق‌دیپلم پیش رفتم.


 فاش‌نیوز: خانواده مخالف ترک تحصیل شما در آن مقطع سنی نبودند؟

- اتفاقا پدرم عاشق این بود که من درس بخوانم. اصولا اینطور است که پدرها و پسرها آبشان توی یک جوی نمی‌رود. خاطرم هست یک چوب اسکی از آمریکا برای من فرستاده بودند و کفش آن را نفرستاده بودند و جا مانده بود. از پدرم خواستم که کفش آن را برایم بخرد. گفت نمی‌خرم. به شوخی گفت: خودت کار کن و بخر. گفتم اینطوری است؟! گفتم پس ترک تحصیل می‌کنم و کار می‌کنم. تصمیم گرفتم و به عمویم گفتم من آمده‌ام با شما کار کنم. او هم به پدرم رسانده بود و او هم سفارش کرده که حسابی از من کار بکشد؛ طوری که فرار کنم و به سمت درس و مدرسه برگردم. او هم گفت از تمیزی سرویس بهداشتی شروع کن. خیلی بهم برخورد. گفتم من آمده‌ام کار طلاسازی. البته من موقعی هم که دانش آموز بودم، تابستان‌ها هم همین کار را می‌کردم و خیلی جلوتر از افراد تازه‌کار بودم اما ایشان گفت اگر می‌خواهی طلاساز شوی باید از همین‌جا شروع کنی. بعد ظرف‌ها را بشور و بعد هم کف آشپزخانه را تمیز کن. سه ماه کارت همین است. از آنجایی که خیلی غرور داشتم و بهم برخورده بود از ناراحتی و عصبانیت با مشت درب را شکستم. اما کمی که گذشت برگشتم و کارم را شروع کردم. گفتند حقوقت را که گرفتی، دری را که شکسته‌ای هم باید بخری. گفتم مهم نیست می‌خرم، این شد که کم کم کارم را شروع کردم و عادت کردم به کارکردن. پدرم اصلا فکر نمی‌کرد که من مرد اهل چنین کارکردنی باشم. اما تصمیم گرفتم کارم را به نحو احسن ادامه بدهم و در کنارش ورزش را هم دنبال می‌کردم.


فاش‌نیوز: حال که به ورزش اشاره کردید بهتراست بدانیم ورزش را از چندسالگی شروع کردید؟

- من ورزش را از 8 سالگی به صورت حرفه‌ای با ورزش رزمی آغاز کردم و آن را تا 14 سالگی ادامه دادم به طوری که تا مسابقات کشوری هم پیش رفتم و در رشته "فول کنتاک" مقام آوردم. بعد از آن یک اتفاق کوچک در زندگی باعث شد که مسیر زندگی مرا عوض نمود.


فاش‌نیوز: تمایل دارید در مورد این اتفاق هم صحبت کنید؟

- بله. این که اگر اغراق نباشد من بیشتر وقت زندگیم را در خدمت به دیگران سپری کرده‌ام. دقیقا 13 یا 14 سال داشتم، یکروز از یک مجلس عروسی که اتفاقا لباس شیک و میهمانی هم برتن داشتیم برمی‌گشتیم. در منطقه‌ای از جنوب تهران که عروسی برگزار بود در یک خیابان خلوت و تاریک دیدم که چند تا پسر، خانمی را "خفت" کرده بودند. من به سوی آنها رفتم و درگیر شدیم آنها هم با چاقو به پشت من می‌زنند به طوری که از فاصله دو میلیمتری قلبم گذشته بود و به هرحال آن خانم را نجات دادیم. اتفاقا یک بنده‌خدایی که بعدها فهمیدیم قاضی دادگستری است نیز درحال عبور و پرسیدن یک نشانی، این صحنه را دیده بود. این خانم هم رفت اما چون می‌ترسید، حتی برای شهادت دادن هم به دادگاه نیامد اما چون آقای قاضی این صحنه را دیده بود باعث شد که از سوی قوه‌قضاییه تقدیری صورت بگیرد. اما شدت جراحت طوری بود که ریه‌هایم از خون‌پر شده بود و مدام آن را تخلیه می‌کردند باعث شد مدت سه‌ماه در بیمارستان بستری باشم.
 آن زمان که من چاقو خوردم چندماه قبل از آن هم یکی از دوستانم به نام "فریدون مالکی" که در فیلم "یاس‌های وحشی" هم‌بازی کرده بود، چاقو خورده بود، وقتی این اتفاق برای من افتاد این شد که این رشته ورزشی را کم کم کنار گذاشتم و به سمت کوهنوردی آمدم و بعدهم در هلال احمر دوره دیدم و به همین ترتیب تا "امدادگری کوهستان" پیش رفتم.

فاش‌نیوز: با چه انگیزه‌ای به خدمت سربازی رفتید؟

- زندگی اینگونه برایم جریان داشت تا اینکه تصمیم گرفتم به خارج از کشور بروم. تمام کارها انجام شده بود بطوری که بتوانم یک ویزای خوب بگیرم اما چون کارت پایان‌خدمت نداشتم، نمی‌توانستم برای اردو و مسابقات بروم، بدجوری به بن‌بست خورده بودم، باید کاری می‌کردم. بنابراین تصمیم گرفتم به سربازی بروم. از آنجایی که خدمت سربازی برای مناطق عادی 2 سال بود اما برای منطقه 4 ماهی کم می‌شد و من هم بچه روزهای سخت، از تنهایی و تنها بودن ترسی نداشتم، بنابراین منطقه را انتخاب کردم. بدون اینکه به کسی بگویم دفترچه‌ام را پر کردم. ماجرا را که به پدرم گفتم باور نکرد، گفت تو می‌خواهی بری خدمت؟... به هرحال با هم آمدیم نظام وظیفه و در صف ایستادیم، جالب است! من تمام شهرهای ایران را رفته بودم و وجب به وجب آن را گشته بودم، البته فکر می‌کردم که گشته‌ام چرا که جایی افتادم که تابحال اسمش را هم نشنیده بودم و خیلی برایم جالب بود. آموزشی بیرجند افتادم، زمان تقسیم هم افتادم ارتش و بعد هم نیروی زمینی بیرجند، نگاهی به پدر کردم گفتم بیرجند کجاست؟ گفت تو همه شهرها را گشتی از من می‌پرسی! گفتم خوب است یک شهر دیگر هم می‌بینیم، پس از دوره آموزشی و بعد هم 411 مهندسی بروجرد، بعد هم اعلام کردند چه کسی دوست دارد به منطقه برود که 4ماه از خدمتش کم شود؟ من داوطلب شدم و بعد هم مجروحیتم اتفاق افتاد.


فاش‌نیوز: ماجرای آن روز را شرح می‌دهید؟

- بله. اتفاقا شب 1383/10/26 خواب دیدم که روی مین رفته‌ام. خیلی متعجب شدم. همیشه ساعت 5 صبح برای پاکسازی منطقه "فکه" راه می‌افتادیم، به ناگاه ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم. با یادآوری این خواب گفتم شاید، بخاطر خستگی باشد. به هرحال حرکت کردیم و به منطقه مورد نظر رسیدیم. آنجا به فرمانده‌مان گفتم من چنین خوابی دیده‌ام و... او گفت حرفش را هم‌نزن، باید بیایی، فرار نکن! گفتم من که همیشه آمده‌ام فقط امروز! این را که گفتم کمی نرم شد. هم خدمتی من که با هم خیلی رفیق بودیم، از من ارشدتر بود و ده روز اضافه خدمت کشیده بود و نهمین روز بود که او را به منطقه آورده بودند. اتقاقا بچه تهران هم بود، متاسفانه فرمانده کمی با بچه‌های تهران لج بود و فکر می‌کرد همه نازنازی و لوس هستند و می‌گفت همه امکانات برای شماست و سختی‌ها برای ماست.
در آن یگان کلا 300 سرباز بودیم، ما دو نفر تهرانی و ما بقی بچه‌های شهرستان‌های مختلف اطراف تهران و شهرستان‌های مختلف و شهرهای استان خودشان، فرماندهان‌مان هم دو نفر بودند یکی لر بروجرد و دیگری لر خرم آباد، دو شخصیت کاملا متفاوت، یعنی 15 روز داخل بهشت بودیم و 15 روز داخل جهنم، به خاطر لجبازی این دو نفر بود که هم خدمتی‌ام روی مین رفت و من هم مجروح شدم.
من جزو نیروهای یگان نیروی زمینی ارتش گروه مهندسی 411 بروجرد بودم که ازآنجا به یگان مهندسی 436 دهلران و سپس به منطقه فکه و شلمچه برای پاکسازی (مسیری که ما در آن قرار داشتیم مسیری است که در حال حاضر مردم برای رفتن به کربلا از آنجا عبور می‌کنند) می‌رفتیم. ما در آن قسمت مشغول پاکسازی و جاده‌کشی و آسفالت آن منطقه بودیم.
تقریبا یک ساعت پیش از مجروحیت من،  یکی از هم خدمتی‌های من روی مین "والمرا" رفت. (این مین، مینی هست که 1024 ترکش‌داره و جهنده هم هست) دیگر هم خدمتی‌های من که در آن محدوده بودند، یکی از بچه‌ها که روی مین می‌رود ترکش این مین تمام بچه‌ها را درگیر می‌کند و روی زمین پرتشان می‌کند. من عقب‌تر و به صورت امداد ایستاده بودم (نه اینکه امدادگر باشم ولی به من گفته بودند که عقب بایست چرا که تجربه کافی نداری) زمانی که دیدم دوستم روی مین رفت، ناخودآگاه به سمتش رفتم. تک تک بچه‌ها را چیزی حدود 150 تا 200 متر روی کولم می‌کشاندم به طوری که 16نفر از هم خدمتی‌هایم را که آسیب جدی دیده بودند را به عقب آوردم، اصلا نگاه نمی‌کردم که مین زیرپایم هست. فقط به فکر این بودم که دوستان مجروحم را به عقب برگردانم، مشکلی که بود این بود که به فاصله یک کیلومتر آنطرف‌تر مرز عراق قرار داشت و آمریکایی‌ها هم آن طرف بودند. هلی‌کوپتر ارتش هم نمی‌توانست آنطرف بنشیند لذا مجبور بودیم 5‌کیلومتر داخل خاک خودمان بیاییم که بتوانیم بچه‌ها را به امداد برسانیم. من تا جایی که توان داشتم بچه‌ها را به آمبولانس رساندم، حتی ماشین نعش‌کش هم با خود داشتیم، چرا که همه مجروحان داخل آمبولانس جا نمی‌شدند. آخرین نفری که با خود به عقب منتقل کردم برگشتم ببینم کس دیگری هست یا نه، چون خاک آن معبر سفت شده بود مین تله بود من روی مین تله رفتم، موج انفجار مرا میان دو سنگ بزرگ پرتاب کرده بود. تقریبا متلاشی شده بودم، چندتن از فرماندهان آمده بودند و مرا به عقب برگردانده بودند.


 فاش‌نیوز: جراحت‌تان در چه حدی بود؟

- آسیب‌های جدی زیادی دیده بودم به طوری همان لحظه پایم قطع شد، یکی از انگشتان دستم قطع شد، رانم صدمه دید. داخل سینه و بدنم ترکش‌های خطرناک نشسته بود و موج انفجار به فکم آسیب زده بود و چندین دندانم را شکسته بود، پرده گوشم بر اثر موج انفجار آسیب دیده بود، بینی‌ام شکسته بود، به شکم و صفرایم آسیب وارد شده بود. خاطرم هست زمانی که روی مین رفتم و بعد هم پرتاب شدم تنها چیزی که به ذهن و بعد هم بر لبانم جاری شد "یا ابوالفضل" بود که ناخودآگاه کف دستم جلوی چشمانم را گرفت و ترکش به دستانم اصابت کرد. سریع مرا به داخل خاک خودمان آوردند هلی‌کوپتر هم نشست و مرا به بیمارستان 508 دزفول انتقال دادند.


فاش‌نیوز: لحظه انفجار متوجه شدید که پایتان قطع شده؟

- همان لحظه نه، آن لحظه که روی مین رفتم هیچ چیزی حس نمی‌کردم و فقط پایم سر شده بود، بلند شدم و ایستادم ببینم چه کسی روی مین رفت که این اتفاق برای من افتاد،. دیدم خون از پایم جاری شده. البته منطقه را هم بوی کباب گرفته بود و می‌گفتم بابا وسط این معرکه، کی کباب داره درست می‌کنه!! نگو بوی گوشت خودم بوده که از آتش انفجار آن را سوزانده بود که البته خدا را شکر که این اتفاق افتاده بود چرا که باعث شده بود جلوی خونریزی گرفته شود و گرنه از خونریزی شدید احتمال فوت شدت می‌گرفت.


 فاش‌نیوز: لحظه‌ای که متوجه شدید پایتان قطع شده، خاطرتان هست چه واکنش‌تان چه بود؟

- بله. ابتدا این را بگویم که من چون وسایل امداد دستم بود با "ست" سرم جلوی جونریزی را بستم تا پزشک امداد برسد. چون خودم امدادگر کوهستان بودم اینگونه آموزش‌ها را در هلال احمر دیده بودم. این اتفاق که افتاد تنها این به ذهنم آمد به خود گفتم دیگر نمی‌توانم کوهنوردی کنم. برای یک لحظه آدم خیلی ضعیف و سست عنصری شدم و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با یک سرنگ که سوزن داخل آن قرار داشت به خودم بزنم، چرا که برای من کوهنورد پاهایم حکم همه چیز را داشت. آن لحظه فقط به خودکشی فکر کردم و مسئله دیگر درد شدیدی که داشتم به طوری که گارد جلوی پاترول را خم کردم، فرماندهانم خیال کردند از شدت موج انفجار است که من این کار را کردم، فرار کردند. خواستم آمپول "هوا"بزنم و به زندگی‌ام پایان بدهم فقط یک لحظه چهره "پدر" جلو چشمانم آمد و با خود گفتم آنها نابود می‌شوند، سرنگ را خارج کردم و زندگی ادامه پیدا کرد.


 فاش‌نیوز: خانواده چگونه در جریان زخمی شدنتان قرار گرفتند؟

 - پس از این اتفاق مرا با تویوتا به بیمارستان 508 دزفول رساندند، عملم که تمام شد و به هوشیاری رسیدم گفتند زنگ بزن و به خانواده‌ات اطلاع بده که برای دیدنت بیایند. از آنجایی که می‌دانستم پدرم روی من بسیار حساس است به ایشان نگفتم. زنگ زدم منزل مادر‌بزرگم که موضوع را به عمویم بگوید، اما از آنجا که بیشتر مواقع عموها وعمه‌ها منزل مادربزرگم بودند با عمویم صحبت کردم و گفتم بیا، گفت چه شده؟ گفتم: چیزی نیست من روی مین رفته‌ام و ناخنم پریده. باز پرسید چی شده؟ گفتم انگشت کوچک قطع شده، بابا متوجه نشه. اما گویا پدرم همانجا کنار عمویم بوده و تلفن روی بلندگو و ایشان همه صحبت‌های ما را شنیده بود. مکالمه ما چهل دقیقه طول کشیده بود تا اینکه گفتم کل انگشتانم رفته و... حالا یکی بیاید کارهای اداری مربوطه اینجا را انجام بدهد.
این نکته را هم اضافه کنم زمانی که دکتر کشانیان در اطاق عمل مرا جراجی می‌کردند اتفاق جالبی که افتاد این بود که برای چند لحظه روحم از تنم خارج شد. من جسم خودم را دیدم و اطاق جراحی را و بعد از چند لحظه همه چیز به حالت اولیه برگشت و دیگر چیزی ندیدم، بعدها که به پزشکم درباره مشاهداتم و این که اره‌‌ای که با آن پا را قطع می‌کنند شکست را به دکترم گفتم ایشان متعجب فقط مرا نگاه می‌کرد، می‌گفت حتما کسی از چندنفری که در اطاق بودیم این موضوع را به شما گفته باشد.

البته جا دارد همین جا از دکتر کشانیان که مرا جراحی کرد و تمام پرسنل آن بیمارستان هم تشکر کنم، پرستاران و حتی مردم دزفول خدماتی را به من دادند که من حتی در خانواده آن را دریافت نکرده بودم، هر روز میوه و خوراکی می‌آوردند، پرستاران یک روز صبح برای من حلیم با خامه گاومیش آورده بودند که یکی از خوشمزه‌ترین چیزهایی بود که تا به امروز خورده‌ام، به غیر از فرماندهان و سربازان، مردمی که اصلا نمی‌شناختم اما بارها و بارها به ملاقاتم به بیمارستان آمدند. فقط می‌دانستند برای یک ورزشکار چنین اتفاقی افتاده و بستری است.
البته این را هم بگویم ماجرای رفتن به خدمت سربازی من از روی لج و لجبازی با پدرم اتفاق افتاده بود اینطور بود که نمی‌خواستم ایشان بداند، این شد که پدرم در جریان قرار گرفت، عمو که در اطاقم را باز کرد بابا مستقیم آمد. من همینطور هاج‌وواج نگاه می‌کردم به عمو گفتم: مگر من نگفتم به بابا چیزی نگویید! گفت او از همان لحظه اول داشت صحبت‌های ما را می‌شنید. گویا پدرم از ناراحتی اسلحه یکی از سربازانی که آنجا بود گرفته بود که فرمانده‌مان را بزند، اما دیده بود چشمان سرباز از اشک‌
پرشده اسلحه را به او برگردانده بود.


 فاش‌نیوز: یعنی فرمانده‌تان مقصر بود؟
 - بله. مقصر اصلی ایشان بود. چرا که نه آموزش کامل به ما داده بود و همینطوری ما را به منطقه فرستاده بود. می گفت من با خودکار کاری می‌کنم که سالیان سال اینجا خدمت کنید!! البته طبق نامه نگاری‌هایی که صورت گرفت یک درجه از ایشان گرفته شد، چون باعث شد که دوست من هم روی مین برود. دوماه از خدمت مانده زیاد سختگیری نمی‌کنند. هم خدمتی من فقط 9 روز از خدمت سربازی‌اش باقی مانده بود که روی مین رفت و تکه تکه شد.!!! و من هم پس از او روی مین رفتم و جانباز شدم. همیشه در دلم بود که بلایی سر او بیاورم چرا که آسیب سنگینی به ما زد اما یکسال پس از آمدن کرونا، شب احیا در خانه تنها بودم و از تلویویزون برنامه شب احیا را می‌دیدم با خود گفتم او را ببخشم و واقعا هم بخشیدم. از آن روز انگار آبی روی آتش ریخته باشند فراموشش کردم. من اصلا کینه‌ای نیستم و تنها کینه‌ای که داشتم از این آدم بود که آن را هم کنار گذاشتم و آرامش درونی گرفتم.


 فاش‌نیوز: با توجه به آسیبی که دیده‌اید، شرایط جسمانی‌تان چگونه است؟

- ما جانبازان اسپاسم‌هایی را تجربه می‌کنیم که درد آن وحشتناک است. من انگشتان نداشته‌ام را احساس می‌کنم و حتی آنها را تکان می‌دهم و چون عصب‌های آنها وجود داردکه یک لحظه همه آنها "درد" و یا دچار خارش می‌شود درحالی که عضوی که نیست.


 فاش‌نیوز: برای هم خدمتی‌هایتان چه اتفاقی افتاده بود؟

- خدا را شکر بعد از دو سه روز بیشترشان از بیمارستان مرخص شده بودند، هنوز هم پیراهن خدمتم که همه یگان بابت آن روز از من تشکر و آن را امضا کردند که به یادگار نگهداشته‌ام.


 فاش‌نیوز: آن لحظه که دوستانتان را نجات می‌دادید چه حسی داشتید؟

- به نظر خودم کار خاصی نکرده بودم و این وظیفه من بود.

اینستاگرام
پهلوان مهدی بساوند
خاطرات زیبا و سرگذشت شما را خواندم ، شما از افتخارات باشگاه ما هستید و همیشه به جوان رعنا و خوشتیپ و خوش برخورد افتخار می کنیم
بهترینها را برایتان آرزومندم
سلام خدمت عزیزان در فاش نیوز
آقا مهدی بساوند از ورزشکاران جانباز با مرام و باحال هست که خیرش به همه میرسه و پیشگام در امور خیر و بسیار پر انرژی‌ست.
ان‌شاءالله در همه‌ی شئونات زندگی موفق و بهروز باشند.
آقا مهدی کار درست پوستی
مربی دلسوز❤️
مصاحبه جالبی بود، با اینکه نزدیک بیست ساله با اقا مهدی دوست هستم و همبازی در بسکتبال با ویلچر، تا به حال نحوه مجروحیت ایشون رو به این تفصیل نمیدونستم. ایشون جوانی با اراده و دارای پشتکار قوی است، مملکت به امثال ایشون مدیونه و نباید فداکاری های اینها فراموش بشه، امیدوارم به خواسته ها و رؤیاهایی که داره برسه، متشکر از فاش نیوز که پای صحبت بچه های جنگ می نشینه و برای جامعه گوشه ای از زندگی اینها رو منعکس می کنه.
آقا مهدی سلام از اینکه شما را با نام کوچک خطاب می‌کنم پوزش ، چون با شما احساس راحتی دارم. گفتگوی جذاب شما را خواندم ، راستش خیلی خوشم آمد ، چون آنچه مطلب شما را نسبت با گفتگوی دیگران را متمایز می‌کند ، این صداقت مثال زدنی شماست و خیلی صادقانه گفتگو کردی ، که مدت‌ها بود چنین گفتگویی را ندیده بودم ، اگر بخواهم اشاره کنم آن زمان که گفتی برای رفتن به خارج از کشور حاضر شدی در منطقه خدمت کنی ، که زودتر پایان خدمت بگیری و به خاطر کوتاهی فرماندهان دچار سانحه شدی و سوختن بدنت را با بوی کباب اشتباه گرفتی و از همه صادقانه تراینکه با دیدن شرایط جسمی قصد خودکشی داشتی ، که تابحال سابقه نداشت خوانده باشم و خشم پدرت برای زدن فرمانده در جای خود قابل توجه بود و در آخر از طرف مقابل ات گذشت کردی و در قبالش به آرامش خاطر رسیدی ، که چنین کاری برای تمام آدمها قابل انجام و حتی درکش میسر نیست ، که این عظمت روح شما را تحسین میکنم.
این صداقت شما ، در این زمانه گوهر کمیابی است و در کمتر گفتگوئی به چشم می ‌آید ، بدون ترس از قضاوت نادرست دیگران حرف دلت رو زدی و حرف دل شما ، به دل ما نشست. فقط مهدی جان ما ۴۰ سال پیش یعنی سال ۶۲ تخریبچی بودیم و تو این ۴۰ سال نفهمیدیم اسم این مین (والمر) هست یا (والمرا) با اینکه تعداد بی شماری از این مین را خنثی کردیم ، کار گذاشتیم و منفجر کردیم. بعد از آن تعداد ترکش آن است ، که آن زمان به ما می‌گفتند دارای ۱۴۰۰ ترکش است شما می‌فرمایید ۱۰۲۴ که فکر نکنم ، کسی نشسته باشد و دانه دانه شمرده باشد تا همگی به یک تعداد واحد برسیم ، اما از مخاطره آمیز بودنش هیچ تردیدی وجود ندارد و خودم به تنهائی روی تله انفجاری این مین رفتم و از این تعداد ترکش دو ترکش به جمجمه ام اصابت کرد ، که یک دانه یادگاری مانده و حتی خودم و دیگران نیز باور نداشتیم ، ولی پس از دیدن شکل مربع مکعب ترکش در عکس رادیولوژی جمجمه سرم ، که مختص مین والمر است فهمیدم ، زنده ماندنم فقط یک معجزه بود.
به هر حال از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم و امیدوارم روزی شما را حضوری ملاقات کنم. پاینده باشی ، خدانگهدارت.
سلام آقامهدی. از خاندان داستان زندگیت و اینکه جان تعدادی از دوستانتان رو نجات دادی راستش بهت غبطه خوردم و خوشحال شدم. امیدوارم بخش بعدی گفتگو رو هم بزودی بخونم و لذت ببرم. موفق باشی داداش.
سلام به دوست ورزشکارم آقا مهدی بساوند که خیلی بامرام و معرفته. تبریک بابت این همه ایثار و از خودگذشتگیت. من به تازگی با فاش نیوز آشنا شدم و مطالبش رو دنبال می کنم. از خانم خبرنگار مجمموعه هم کمال تشکر را دارم.
سلام عزیزم . چرا روی ماهتون از ما برگرداندید؟ ماشالله به این گزارش و مصاحبه کامل. کامل بودن هر مصاحبه نشان از سر شوق آمدن مصاحبه شونده با سوالات مصاحبه کننده است. خبرنگاران فاش نیوز در این کار بی قرینه هستند .
امیدوارم روزی بنیاد محترم از این خبرنگاران عزیز بخاطر علاقه به نشر فرهنگ ایثار و شهادت قدردانی نماید.
ماشالله به روایتگری جانباز بسازند. جانبازان در هر زمینه ای می توانتد خودکارامدی خود را نشان دهند. اگر شرایط را برایشان فراهم کنند. یکی از جاها که تقریبا امکانات فراهم شد عرصه ورزش است . حقیقتا در این عرصه درخشیدند . بر توفیقات شان افزوده باد .
درود بر آقا مهدی ان شاالله و حتما جانباز بودن شما مورد قبول درگاه حق تعالی قرار گیرد و از خداوند منان آرزو میکنم همیشه در کنار خانواده خوش باشی و همیشه و همه جا بدرخشی. یا علی
سلام علیکم. از خواندن مضاحبه به این زیبایی عمیقا هم خوشحال شدم و هم متاسف. خوشحال بخاطر داشتن جوانان غیوری چون آقای بساوند در این مملکت که جای جای آن با نثار خون جوانانی از همین طیف به آرامش و امنیت رسیده است، و متاسف از اینکه بنیادشهید از صداقت و ایثار جانبازان و خانواده های شهدا سوءاستفاده می کند و همه را به تقابل با هم وامیدارد.
چه خوب بود که از پتانسیل چنین مردان استواری که خود را به کشور ثابت کرده اند در جهت پیشبرد اهداف نظام و انقلاب استفاده می شد و نه اینکه از امثال چنین قهرمانان جانبازی در جهت حفظ منافع عده ای که در بنیادشهید و در بخش های مختلف آن ریشه دوانیده اند، سوءاستفاده بشود. به هر حال از آقای بساوند بخاطر شخصیت والا و بلندشان تشکر می کنم و از خبرنگار و گزارشگر فاش نیوز که ترتیب این گفت و گو را فراهم کرده است سپاسگزارم.
خداوند ان شاءاله آقای بساوند و فرزند گرامی اش را تحت لوای خودش حفظ کند و میهن بزرگ ما را از وجود چنین فرزندان برومندی بهره مند.
سلام عالی بود
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi