چهارشنبه 24 آبان 1402 , 09:19
شهادت در محراب
فاش نیوز - اخـلاق و روحیاتش تغییر کرده بود. خنده و تبسم، بیشتر از گذشته بر لبـانش نقش میبست. حرکتها و برخوردهایش تغییر کرده بود. در منطقه «طراح»، گویا عملیات کوچکی بود که همراه راننده بولدوزری سوار بر موتورسیکلت بودند. گلوله تانکی به موتورش اصابت میکند؛ و ایشان از روی مــوتور پرت میشود؛ بینی و پایش به شدت آسیب میبیند. فردای همان روز، در تاریخ ۱۲/۰۶/۱۳۶۰، عازم منطقه «شحیـطیه» بودم. ساعت، تقریباً حدود سه یا چهار بعدازظهر بود که محمد هم میخواست با من، به منطقه بیاید. با توجه به آسیبی که روز قبل دیده بود و جسمش ضعیف و ناتوان شــده بود، نگران آمدنش شدم. اما او، اصرار داشت همراهم باشد. به اتفاق هم راهی منطقه شدیم. ضمن اینکه به ما گزارش داده بودند که دو تا لودر در منطقه جا مانده است. تصمیم داشتیم که آن لودرها را به عقب بیاوریم. بالاخره، راهی منطقه «الله اکبر» و «شحیـطیه» شدیم.
حرفهایی که محمد توی ماشین میزد برایم عجیب بود. دائم به راننده میگفت: «سریعتر برو! سریعتر برو! برسیم به منطقـه؛ تا ببینیم چهکارهاییرو، باید انجام بدیم...» اصرار میکرد که زودتر برسیم! اصرارش هم بیجا نبود، انگار چیزی را میدید و بهجایی فکر میکرد که ما، تصورش را هم نداشتیم.
بین راه، شهیـدان را، وصف میکرد؛ و از آدمهای خوبی که به جنگ میآیند و از مردم با اخلاص و ایثارگری که با حداقل امکاناتشان ـ با آن فقر و بیچیزیشان ـ باز هم دعوت امام را لبیک گفته و به جنگ آمده بودند میگفت. مدام در ارتبـاط با بچههای جنگ صحبت میکرد تا اینکه به منطقه «اللهاکبر» رسیدیم. از آنجا، بهطرف «شحیـطیه» که حدوداً هفت، هشت کیلومتر با محور فاصله داشت، پیش رفتیم. منطقه، رملی بود. غـــروب شده بود که ماشینمان در رملگیر کرد. پس از بیرون کشیدن ماشین از رمل، با توجه به آتش سنگیـن دشمن و از طرف دیگر، ضرورت کار، با محمد مشورت کردم که: «بمانیم یا جلو برویم؟»
بالاخره تصمیم گرفتیم که لودرها را به عقب بیاوریم. او در هر موقعیتی که آتش سنگین دشمن زیاد بود و حتی زمانی که ماشین توی رملگیرکرده بود و در تاریکی شب ـ دائماً ـ طرح میداد. گفت: «باید فردا، چند تا تراکتور بیاوریم؛ تا جاده رو، مرمت کنیم ، چون جای دیگری نداشتیم.»
بنا به پیشنهاد محمد طرحچی، قرار شد آنجا، بمانیم. در محلی ماندگار شدیم که بخشی از وسط خاکریز باز بود. قـرار شد نصف شب، به طرف لودرها و کارهای دیگر برویم. ماشین را در یک طرف، پارک کردیم. سـاعت، تقریباً ۳۰ : ۹ شب بود. طرحچی گفت: «بهتره که اول، نماز بخونیم.» وقتی من، برای وضو گرفتن آمــاده شدم، دیدم ایشان، وضو گرفته و برای نماز آماده است.
من هم داشتم وضو میگرفتم که محمد نماز را شروع کرد. در آن هنگام، دشمن تعدادی گلوله منور به هوا پرتاب کرد. منطقه مثل روز روشن شد. بخشی از ماشین ما هم از پشت خاکریز پیدا بود. من، در حال مسـح کردن پای چپ بودم و طرحچی در حال قنوت نماز مغرب. ناگهان گلوله تانکی از سوی دشمن بعثی شلیک شد! گلوله تانک درست به محمد اصابت کرد و او را محکم به زمین کوبید و منفجر شد! پای من هم از همان گلوله آسیب دید. از پیکر مطهر شهید طرحچی ـ فقط ـ بخشی از سر و یک قسمت از کتف راست یا چپ و بخشی از دستش باقی ماند. تمام اعضای بدنش، در اطراف پراکنده شده بود! گاهی فکر میکنم حتماً محمد هنگام قنوت در حال گفتن اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک بود که دعایش مستجاب شد.
وقتی بزرگ مرد جبهههای جنوب در محراب به شهادت رسید، رادیو آزادی اعلام کرد: «فرمانده مهندسی جبهههای جنگ ایران کشته شد.»
خاطرهای از شهید محمد طرحچی طوسی
راوی: همرزم شهید
* مریم عرفانیان