14 ارديبهشت 1403 / ۲۴ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 106812
چهارشنبه 29 آذر 1402 , 11:20
چهارشنبه 29 آذر 1402 , 11:20
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
هرچه داریم از تو داریم ای....
جانباز ع. شاطریان
مراحل هشتگانه تبدیل شدن ایران به ابرقدرت
حجت الاسلام سید محمدحسین راجی
کابینه تناقضها و کلاهی که سرشان گذاشتند
سید محمدعماد اعرابی
ای نشسته صف اول
علیرضا ضابطی
امنیتِ خودبسنده و ماهواره ی همراه
سید مهدی حسینی
هنر رهبری شکستن قدرتهای بزرگ است
احمد رضا بهمنیار
به دانشگاه مردمی فلسطین خوش آمدید
محمدحسین آزادی
مشکل دقیقا خود رئیسی است!
عبدالرحیم انصاری
انقلاب اسلامی طلیعهی انقلاب جهانی اسلام
آقای احمدرضا بهمنیار
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
نـذر
فاش نیوز - همسرم از سال ۶۳ تا ۶۵ در مناطق عملیاتی سرباز بود و علاوهبر آن، چهارده ماه هم از طرف بسیج جبهه رفت. عباس علی، قالی میبافت و در نبود او قالی نیمهتمامش را تمام میکردم و برای نان، نفت، مرغ و دیگر اقلام کوپنی باید در صف میایستادم و به قولی تنهائی چرخ زندگی را میگرداندم. در همین گیرودار یک سال بیمار شدم، طوری که حالت تهوع داشتم و دیگر نمیتوانستم بهراحتی چیزی بخورم! مادرم مرا بیمارستان برد و دکترها با دیدن آزمایشها گفتند: «هرچه میلش میکشد بدهید بخورد! به خاطر ناراحتی کلیه خوب بشو نیست.» ناامید از بهبودیام برگشتیم خانه! در بستر بیماری افتادم و دلم شکست! یک روز مادر گفت: «میخوام برم تشییعجنازه شهدا.» طرفش دست بلند کردم و گفتم: «کمکم کن تا همراهت بیام.» مادر نگاهی به چهره تکیدهام انداخت و گفت: «با اینحال و روز که نمیتونی بیای! شلوغه.» ملتمسانه جواب دادم: «خیلی دلم گرفته، دستم رو بگیر.» مادر اصرارم را که دید دیگر مقاومت نکرد، دستم را گرفت و آرامآرام بیرون رفتیم. از خیابان دریا تا حرم، دنبال جمعیتی که تابوتهایی پیچیده در پرچم سه رنگ را روی دست داشتند پیاده رفتیم. اوایل پاییز بود و تنم از خنکی باد مورمور شد، برگهای زرد و سرخ درختان بر سر جمعیت فرو میریخت و همانجا با دیدن تابوتها توی دلم نذر کردم عباس علی به سلامت برگردد و بیماری من هم خوب شود. انگشتر را از انگشت وسطیام درآوردم و طرف صندوق جمعآوری کمک به رزمندهها که کنار خیابان بود رفتم. اوضاع مالیمان تعریفی نداشت؛ ولی هدیه پدر و مادرم را به نیت همان نذر توی صندوق انداختم. مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود برگه کوچکی طرفم گرفت و گفت: «این هم رسید انگشتری که هدیه کردید.» سری به نفی تکان دادم و گفتم: «قبض نمیخوام؛ ایشالله خود شهدا حاجتم رو بدن.»
چند هفته گذشت و حالم خیلی بهتر شد! دیگر تهوع نداشتم و میتوانستم مثل قبل غذا بخورم! همراه مادر دوباره رفتیم بیمارستان امام رضا(ع)؛ دکتر با دیدن آزمایشها ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت: «الحمدلله خیلی بهتر شدید! چه کردید؟»
گفتم: «موقعی که از مریضیام قطع امید کردید خیلی دلم گرفت؛ دست به دامان حضرت زهرا(ع) و شهدا شدم.» دکتر دیگر دارویی تجویز نکرد و برگشتیم خانه.
***
وقتی عباس علی برگشت و متوجه بهبودیام شد، گفت: «عمرت به دنیا بوده.» و علت دیر آمدنش را اینطور تعریف کرد: «در عملیاتی هفت شبانهروز محاصره شدیم، آنقدر مقاومت کردیم تا بالاخره رزمندهها با شکستن محاصره نجاتمان دادند. موقع عقبنشینی جوانی از بشرویه مجروح شده بود که روی کول گرفتمش و سیصد متر سینهخیز تا جایی امن عقب بردم. روز بعد وقتی از توی سنگر با دوربین اطراف رو نگاه میکردم یک ترکش به صورتم خورد. سرم داغ شد و خون ریخت روی لباسهایم. امدادگر تا بیمارستان فیروزآباد تهران منتقلم کرد.»
آخر خاطرهاش هم همیشه با حسرت ادامه میدهد: «عمر من هم به دنیا بود و از قافله شهدا عقب ماندم.»
* مریم عرفانیان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب