شناسه خبر : 108430
چهارشنبه 25 بهمن 1402 , 10:55
اشتراک گذاری در :
عکس روز

همسر سید رضی: با ۱۷۰ کیلومتر سرعت در نزدیکی داعشی‌ها رانندگی می‌کردم

همسر سید رضی: با ۱۷۰ کیلومتر سرعت در نزدیکی داعشی‌ها رانندگی می‌کردم

فاش نیوز - من هم دو دست لباس نظامی برای خودم دوخته بودم. در جنگ تکفیری‌ها بار‌ها صدای تک‌تیرانداز‌ها را می‌شنیدم. گاهی در شرایطی قرار داشتم که باید مسیر ۴۰ کیلومتری از فرودگاه تا خانه را با سرعت ۱۷۰ کیلومتر رانندگی کنم. شرایط طوری بود که من هم می‌توانستم محافظ داشته باشم، اما حاج‌آقا می‌گفت: خانم شما هم خوش‌تان نمی‌آید کسی دائم دنبالتان باشد

بعد از شهادت سید رضی برخی مسئولین آمدند برای گفتن تسلیت. گفتم زحمت بکشید ما را همراه هم بفرستید کربلا. چون تا حالا نرفتیم! شهید موسوی می‌گفت: حاج‌خانم! این یکجا را می‌خواهم با هم برویم! می‌خندیدم و می‌گفتم: حاج‌آقا! من را خجالت نده. گفت: نه کربلا را باید با هم برویم!

بخش‌هایی از گفتگو با مهناز سادات عمادی همسر شهید سید رضی موسوی که در خبرگزاری تسنیم منتشر شده است را بخوانید؛

*در این سال‌ها که سوریه و لبنان بودیم با سرداران بزرگی از محور مقاومت آشنا شدیم. یکی از این سرداران شهید سید مصطفی بدرالدین معروف به سید ذوالفقار بود که به عبارتی خانواده‌ای بزرگ و جهادی دارد. او برادر خانم شهید بزرگ حاج عماد مغنیه نیز بود. در آخرین دیدار سید ذوالفقار، سید رضی و حاج قاسم سلیمانی در محل کار شهید موسوی نشسته بودند، وقتی جلسه تمام می‌شود، حاج قاسم به شهید موسوی می‌گوید من دارم می‌روم جایی، شما هم با من بیایید. سید رضی تعریف می‌کرد: «من آن روز سه بار به حاج‌قاسم گفتم، ذوالفقار اینجا تنهاست بگذارید بمانم. حتی لحظه‌ای هم که داشتیم سوار ماشین می‌شدیم دوباره به حاج قاسم گفتم سید ذوالفقار ناراحت می‌شود بگذارید من بمانم! اما سردار سلیمانی گفت: نه شما باید با من بیایید!» آن‌ها می‌روند و بعد محل حضور سید ذوالفقار را اسرائیل زد و او به شهادت رسید.

با ۱۷۰ کیلومتر در نزدیکی داعشی‌ها رانندگی می‌کردم

*در این سال‌های اخیر بار‌ها به یاد خانم دباغ می‌افتادم زمانی که لباس نظامی تنشان می‌کردند. من هم دو دست لباس نظامی برای خودم دوخته بودم. در جنگ تکفیری‌ها بار‌ها صدای تک‌تیرانداز‌ها را می‌شنیدم. گاهی در شرایطی قرار داشتم که باید مسیر ۴۰ کیلومتری از فرودگاه تا خانه را با سرعت ۱۷۰ کیلومتر رانندگی کنم. شرایط طوری بود که من هم می‌توانستم محافظ داشته باشم، اما حاج‌آقا می‌گفت: خانم شما هم خوش‌تان نمی‌آید کسی دائم دنبالتان باشد و واقعاً هم حوصله این چیز‌ها را نداشتم. چون ما آنجا خدمتگزار و محافظ همه بودیم، هم من و هم حاج‌آقا. حتی یکبار تیر داعش چنان به موتور ماشین اصابت کرد که زیر فرمان قفل شد. اینکه می‌گویم داعش، نه تنها آن‌ها بلکه ۱۰ تا حزب تکفیری دیگر هم آنجا بودند.

چرا سید رضی هیچ وقت کربلا نرفت؟

*بعد از شهادت سید رضی برخی مسئولین آمدند برای گفتن تسلیت. گفتم زحمت بکشید ما را همراه هم بفرستید کربلا. چون تا حالا نرفتیم! شهید موسوی می‌گفت: حاج‌خانم! این یکجا را می‌خواهم با هم برویم! می‌خندیدم و می‌گفتم: حاج‌آقا! من را خجالت نده. گفت: نه کربلا را باید با هم برویم! قرار بود پارسال دی ماه برویم که نشد. امسال هم قرار بود اواخر دی برویم که دیگر به شهادت رسید. برای همین به آقایان گفتم اگر شما می‌خواهید در حق من محبت کنید، پیکر سید رضی را به ایران نبرید، اول ما را به کربلا بفرستید. گفتند بارک‌الله به فکر شما! ذهن ما درگیر از دست دادن آقا سید بود و مانده بودیم چه کنیم؟ گفتم: لطف کنید ما را بفرستید کربلا یک زیارت کنیم بعد برگردیم ایران. رفتیم و بالاخره مأموریت سید رضی موسوی با شهادت تمام شد!

*سال ۹۷ یکی از روز‌ها تکفیری‌ها فرودگاه دمشق را زدند و وضع آنجا حسابی بهم ریخته بود. تقریبا جز سیدرضی و چند نفر دیگر، هیچ کسی آنجا نبود. سید در آن اوضاع آشفته و البته خطرناک می‌ماند فرودگاه. هواپیمایی هم با یکسری وسایل فرودآمده بوده که بعد از این زدن ها، همه افرادی که باید وسایل را خالی می‌کردند فرار کرده بودند مبادا ترکش بخورند. سید می‌ماند تا با همان چند نفر هم وسایل را جا به جا کند و هم افراد مستأصلی که آنجا بودند را به مهمانسرا برساند. پس از چند ساعت آنقدر درگیر بوده که ناگهان متوجه می‌شود انگار دیگر نمی‌تواند راه برود. نگاه می‌کند می‌بیند چند ساعت هست که پایش ترکش خورده و کفشش پر از خون است، اما او اصلا متوجه نشده بوده و همان موقع از شدت ضعف روی زمین می‌افتد. او را می‌برند بیمارستان و پزشکان سوری و لبنانی می‌گویند اصلا نباید مدتی راه بروید و بهتر است کاملا استراحت کنید تا پایتان خوب شود. ما هم هیچ کدام سوریه نبودیم و به خاطر فوت پدرشوهرم آمده بودیم تهران.

۳-۴ روز بعد خبر می‌رسد حاج قاسم سلیمانی برای سر زدن به بچه‌ها قرار است بیاید سوریه. سیدرضی می‌گوید هر طور شده باید وقتی حاجی می‌آید من فرودگاه باشم و از او استقبال کنم. با همان وضعیت می‌رود فرودگاه.

وقتی پرواز حاج‌قاسم می‌نشیند و از هواپیما می‌آید بیرون، سید را می‌بیند که با عصا ایستاده. حاجی با دیدن این صحنه بسیار ناراحت می‌شود و می‌گوید: تو ۴ روز است عمل کردی، برای چه آمدی اینجا؟! سیدرضی می‌گوید: مگر می‌شود شما بیایید و من نباشم؟! حاج قاسم می‌پرسد: حاج‌خانم و بچه‌ها از وضعیت شما خبر دارند؟ شهید موسوی می‌گوید: نه! سردار هم با ناراحتی می‌گوید: بابا تو دیگه کی هستی؟! یک خانه و ماشین برای آن‌ها گرفتی فکر می‌کنی همه کار برایشان کردی؟ پایت اینطوری شده، آن‌ها خبر ندارند؟! فکر نکن شهید شدی می‌ری بهشت! حق زن و بچه‌ات را ادا نکردی.

من شک کرده بودم که یک چیزی شده، اما از موضوع خبر نداشتم. به دوستانش گفتم: خبری شده؟ به من بگویید، من خیلی قوی‌تر از این حرف‌ها هستم! گفتند نه حاج‌خانم. حاجی دو هفته دیگر می‌آید. یک شب زنگ زد و گفت دارم می‌آیم، با دوستانش آمد، دیدم پاهایش را گچ گرفته! ما همینطور شوکه شدیم! به او گفتم: حس کردم یک اتفاقی در دمشق افتاده! چرا به ما نگفتید؟ گفت: حالا به فرض می‌گفتیم، چه کار می‌خواستید بکنید؟! به غیر از غصه و ناراحتی و آه و ناله چیز دیگری عاید شما می‌شد؟ پس بهتر است آدم اینطور چیز‌ها را نگوید. آمد و یک هفته پیش ما بود و بعد از چهلم پدرش هم مجدد برگشت سوریه.

اینستاگرام
روحش.شاد. راهش. پور رهرو. ۳۸۷۵
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi