15 ارديبهشت 1403 / ۲۵ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 109723
شنبه 25 فروردين 1403 , 10:34
شنبه 25 فروردين 1403 , 10:34
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
هرچه داریم از تو داریم ای....
جانباز ع. شاطریان
مراحل هشتگانه تبدیل شدن ایران به ابرقدرت
حجت الاسلام سید محمدحسین راجی
کابینه تناقضها و کلاهی که سرشان گذاشتند
سید محمدعماد اعرابی
ای نشسته صف اول
علیرضا ضابطی
امنیتِ خودبسنده و ماهواره ی همراه
سید مهدی حسینی
هنر رهبری شکستن قدرتهای بزرگ است
احمد رضا بهمنیار
به دانشگاه مردمی فلسطین خوش آمدید
محمدحسین آزادی
مشکل دقیقا خود رئیسی است!
عبدالرحیم انصاری
انقلاب اسلامی طلیعهی انقلاب جهانی اسلام
آقای احمدرضا بهمنیار
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
گفتگو با جانباز مدافع حرم، عباس نارویی
جانباز سرزمینی خیلی دور خیلی نزدیک!
خمپاره ای جلوی پایم خورد و پای راستم قطع شد و پای چپم از کار افتاد. دستم آسیب دید و سینه و شکمم هم ترکش خورد. به نظرم خمپارهی شصت بود...
فاش نیوز - این گپ و گفتیست با روحانی جانباز مدافع حرمی که اولین جانباز هفتاد درصد مدافع حرم جنوب شرق کشور است و در سوریه به جانبازی نائل آمده است.
از قوم بلوچ و یک روحانی شیعه است؛ بزرگمردی از دیار بلوچستان؛ جوانی دههی شصتی که در راه دفاع از حریم حرم اهل بیت به شرف مقدس جانبازی نایل آمده است. فرصتی مغتنم فراهم شد که پای صحبتها و درد دلهایش نشستیم و حاصلش مطلبی شد که در ادامه با هم میخوانیم....
تمام این گفتوگو در ساحل دریای عمان انجام شد. به دلیل وضعیت حاج عباس، باید در خودرو باشیم که شدت گرما آزارش ندهد.
در پاسخ به این سئوال که چندمین بار است کسی برای مصاحبه به سراغ شما می آید، می گوید، از سال ۹۴ تا الان زیاد آمده اند. حدود ۲۰ بار آمده اند. اولین بار در همان زمان مجروحیت در بیمارستان بقیةالله انجام شد. مستند نبویون هم صحبت کردم که تلویزیون پخش کرد. شبکه های اینترنتی هم مثل فارس، در مجلهی کودک مسلمان بلوچ هم مصاحبه ای داشتم که منتشر شد.
می گوید جانباز مدافع حرم، عباس نارویی هستم که در جنوب غرب حلب، نزدیک خانطومان به درجهی جانبازی نائل آمدم. در سال ۱۳۹۴در منطقه جنوب حلب در یک عملیات برای شکستن محاصره بچه های فاطمیون مجروح شدم. بچه های فاطمیون دو روستا را گرفته بودند و برای روستای سوم، دشمن آنها را دور زده بود و محاصره شده بودند.
خمپاره ای جلوی پایم خورد و پای راستم قطع شد و پای چپم از کار افتاد. دستم آسیب دید و سینه و شکم هم ترکش خورد. به نظرم خمپارهی شصت بود. پنج نفر از بچههای ما شهید شدند.
معمولا یک خمپاره میزنند و خمپارهی دوم را در محل تجمع می زنند. جنگ شهری خیلی سخت بود.
جانبازان هفتاد درصد با خاطره زنده اند. در سوریه هشت شهید دادیم. برای سید محسن سجادی رفتیم که مجروح شده بود. سردار حاج مصطفی زاهدی در خط بود. آنها که درگیر شدند به امداد رفتیم. در ورودی عزیزیه دیدیم آقای زاهدی مجروح شده بود. عباس بنائی هم مجروح شده بود. سردار عباس را بغل کرده بود که بیاورد. سر سردار را گرفتم. گفت من را رها کن و به داد سید محسن برس.
بیشتر بچهها را قناص زده بود. یک عرب ما را از خانه هایی که داعشیها کنده بودند عبور داد. در بازگشت اشتباه کردیم و به خط اصلی مقدم رفتیم. آتش خیلی شدید بود. کوچه را ضربدری می زدند. سید محسن را طعمه کرده بودند. وقتی حاجی سراغ سید محسن میرود، قناص به دست حاجی می زند. من و نورالدین بامری بودیم. آن عرب گفت یکی از شما باید برود قناص را بزند؛ و او میگفت از پلههای بیرون باید بروید. نورالدین هم میگفت مرا می زنند. ناگهان خمپارهای خورد به وسط ما.
منطقه زینبیه در سوریه تشیع بودند. حدود ۴۰ نفر اهل تسنن با ما بودند. سوریه هزار و یک ملتی بودند. خیلی جاها که میرفتیم بعد نماز خودمان به نماز عصر آنها اقتدا میکردیم ولی آنها اقتدا نمیکردند. حلب که رفتیم یک روز ظهر در حال نماز آمدم به اهل تسنن اقتدا کنم. امام بلند شد و گفت ما اول فکر میکردیم ایران فقط هدفش حرم اهل بیت است؛ بعد فهمیدم هدف ایران مسلمانان است و آنها به ما هم اقتدا میکنند. و این سخنرانی عجیبی بود.
حالا وقتی یک رزمنده حلب از دفاع میگوید، رزمندهی دیگر از مقاومت هفته پیش چابهار میگوید. رزمندگان مقاومت در هر جای دنیا که باشند یک ادبیات دارند؛ مقاومت جانانه تا پای جان. این دو در کنارهم نشستهاند.
خاطرهای به ذهنم آمد دربارهی حاج قاسم که خیلی سختی کشید و می خواهم به بچه هایی که شرایطشان از من بدتر است بگویم، چند ماه تهران بستری بودم و بعد کرمان بستری شدم. همان اتاقی که حاج قاسم بستری شده بود.
بیمارستان الزهرای کرمان بالای یک ماه به خاطر عفونت استخوان پا بستری بودم. در ایام دههی فاطمیه بود که حاج قاسم از تهران به کرمان میآمد. در حسرت دیدار حاج قاسم بودم. دوستم که نامش را نمیگویم، زنگ زد و گفت گمشدهات ایران است.
دوستم آمد بیمارستان و رفت با رئیس بیمارستان حرف زد، تا اجازه بدهند بروم حاج قاسم را ببینم، قبول نکرد. خودم با واکر آمدم. تازه پای مصنوعی گرفته بودم. اجازه داد که به حسینیه برویم. تا رسیدیم جلو در حسینیه، به حدی شلوغ شده بود که اصلاً نمی توانستیم داخل برویم. چندتا از بچههای سپاه رایزنی کردند. نشد جلو برویم برگشتیم. در فاصلهی انتظار حاج قاسم، توجهی به روضه نداشتم. روضه به آخرش رسیده بود.
قسمت آخر روضه صحبت از در و دیوار بود. گریه میکردم. در کوچه میآمدم و میگفتم من امشب شرمندهی حضرت زهرا شدم. چرا یادم رفت امشب دههی فاطمیه است و یک نفر دیگر مرا کشانده، آمده ام. دیگر حاج قاسم از یادم رفت. فقط یاد حضرت زهرا بودم و میگفتم امشب شما خواستی من در روضه ات شرکت کنم.
گفتم تو خواستی ترخیص شوم تا در روضهات شرکت کنم و حاج قاسم بهانه بود. در خاطراتم نوشتم یک شب شرمنده حضرت زهرا شدم. صدایمان کردند و گفتند حاج قاسم منتظر شماست! پیش حاجیرفتم. خیلی اشخاص و مدیران پیش او بودند.
گفت: برای چی اینهمه راه آمدی؛ و پرسید چه مشکلی داشتی؟ گفتم والله مشکلی نیست. فقط آرزو داشتم شما را ببینم. بابت این مشکل جسمی، راضی به رضای خدا هستم.
می خواهم به بچههای ارزشی بگویم اینکه حاج قاسم سردار دلها شد، اخلاص حاجی بود و ده روز همه چیزش را می گذاشت و به روضه می رسید.به اهل بیت متوسل شوید .
ما در ایرانی هستیم که چهار طرف ما جنگ است و این امنیت را مدیون سپاه و ارتش و نیروی انتظامی هستیم. والله وقتی در تهران شنیدم بچههای چابهار زیر تیر دشمن هستند، والله من عباس با این پای فلج اگر آن روز (روز حملهی تروریست ها در راسک و چابهار) بودم و اسلحه داشتم به کمک بچههای چابهار میرفتم.
ناامنی بدترین چیز است. ناامنی ناموس را به تاراج میبرد. شهر حلب را ۲۰۰ داعشی گرفت و کمکم کل شهر را در ۷ شب گرفتند. داعش گفت، همه چیز حلب برای شما حلال است.
کدام غیرت بلوچ اجازه میدهد که چنین به سر ما بیاید. یک عده از حزبالله شهید میشوند که بقیه امنیت داشته باشند. باید حرف رهبرمان را گوش دهیم. خطابم به بچههای امروز و مثل من است. من هر شب در هر ده دقیقه باید بنشینم و بعد بچرخم. حسرت یک پیادهروی را دارم. البته ما خاک پای آن جانباز نخاعی هستیم و آنها شرایطشان بسیار بدتر از من است .
یک صحنهای دیدم در دمشق که خیلی دردآور بود. وقتی رفتیم حرم، ورودی حرم حدود ۷۰ تا ۸۰ نفر اطفال کوچک به ما پناه آوردند. بهنظر میرسید همه بچهشهید بودند.
از ما نان میخواستند. یکی از اهل تسنن با ما بود. پرسیدیم چه شده. کودک اشاره به یک ساختمان کرد و گفت، کل این ساختمان مجلل برای پدر من بود و همهی خانواده من در این ساختمان شهید شدند. آنجا به یاد این افتادم که آن بچهی مرفه هرگز والدینش فکر نمیکردند چنین شود. امنیت بزرگترین نعمت برای بشر است.
ما در ایرانی هستیم که چهار طرف ما جنگ است و این را مدیون سپاه و ارتش و نیروی انتظامی هستیم. والله وقتی در تهران شنیدم، بچههای چابهار زیر تیر دشمن هستند...!
با درود به همهی شهدا و جانبازان این خطه، خصوصاً در مقابله با حملات تروریستی اخیر
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب