شناسه خبر : 24081
یکشنبه 03 آذر 1392 , 10:59
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو بامادری مهربان، قهرمانی گمنام

جانبازانی که در آسایشگاه امام خمینی بستری بوده اند هنوز مهربانی‌هایش را به یاد دارند. زنی که خانه اش نزدیک این آسایشگاه بود و کارش شده بود سرکشی و مراقبت از جانبازان و حتی خانواده‌هایشان.

  فاش نیوز- جانبازانی که در آسایشگاه امام خمینی بستری بوده اند هنوز مهربانی‌هایش را به یاد دارند. زنی که خانه اش نزدیک این آسایشگاه بود و کارش شده بود سرکشی و مراقبت از جانبازان و حتی خانواده‌هایشان. با معرفی و توصیه ی یکی از همین جانبازان به سراغ مادرمهربان جانبازان آسایشگاه امام رفتم. در خانه راکه باز کرد جذبه چهره پرنور و مهربانش بیش از حد تصورم بود. شاید با دیدن چهره‌اش پاسخ بسیاری از سؤالاتم را گرفته بودم.

با شروع گفت و گو، حاج خانم زهرا راضی (سامانی) بسیار صمیمانه آنچه را به خاطر می‌آورد برایم تعریف کرد. سن و سالش به گونه‌ای بود که شاید نباید انتظار می‌داشتم که همه چیز مو به مو یادش بیاید اما برعکس تصور من، چنان لحظه به لحظه بودن در کنار جانبازان و حضورش در آسایشگاه و خاطراتش در یادش بود که باعث تعجب می‌شد.

وقتی از شهادت برخی از جانبازان تعریف می‌کرد، چنان حالش دگرگون می‌شد که عمق مهر ومحبتش را نسبت به آنان می شد لمس کرد و یا زمانی که در میان صحبت‌ها، آلبوم عکس‌های جانبازان را آورد و تک به تک در مورد هر عکس توضیح می‌داد، می‌توانستی تصور کنی که در آن زمان چگونه با جان و دل زندگی و وقتش را برای جانبازان صرف می‌کرده است.

به اعتقاد خودش کار خاصی نکرده بود. می‌گفت وظیفه اش بوده است. هنوز هم ارتباطش را با جانبازان حفظ کرده و اساساً آنها جزئی جدایی ناپذیر از زندگیش شده اند. این از لحن دلپذیر کلامش مشخص بود.

* چطور شد که با آسایشگاه جانبازان ارتباط پیدا کردید؟

- از قبل انقلاب برادرم زندانی سیاسی بود.همش با مردم در تماس بودیم و می‌رفتیم این چیزا رو می‌دیدیم. اوایل جنگ مرتب می‌رفتیم بیمارستان شهدا. یه مدت که گذشت یه جوونی رو آوردن به اسم سید رزاق امیری از فراش بند فارس. می‌رفتم بهش سر می‌زدم. یه بار رفتم، گفتن نیست. پرسیدم کجاست؟ گفتن رفته از اینجا. گفتم کجا بردنش؟ گفتن بردنش آسایشگاه امام. اتفاقاً اون موقع خونه ما نزدیک اونجا بود. دیگه من از همون موقع شروع کردم می‌رفتم آسایشگاه.

جانبازی بود به اسم قهرمان خالصی. بعد از یه مدت که می‌رفتم بهش سر می‌زدم، بهم گفت خانم سامانی! چند نفرن کسی رو ندارن. شما برو بهشون سر بزن. یکی بود به اسم کریم ... براش آب میوه می‌گرفتم بهش می‌دادم. قطع نخاع از گردن بود. نمی‌تونست خودش بخوره.مثلاً می‌گفت ماهی می‌خوام. براش درست می‌کردم.مثلاً یه بار ساعت ده شب بود. زنگ زد گفت خانم سامانی! هوس شیر برنج کردم. براش درست کردم با پسرام براش بردم.

یه مدتی گذشت. یه آقای استارکی بود. یه آقای دخانچی بود. هر دو شهید شدن. دوتایی تو یه اتاق بودن. بهش می‌گفتن اتاق ایزوله. یه روز جمعه بعدازظهررفتم سر بزنم.دیدم اتاق خیلی شلوغه. رفتم از استارکی پرسیدم.چه خبره؟ گفت: اینا همه ملاقاتی از قم اومدن آقای دخانچی رو ببینن. من الان ساعت چهاره هنوز ناهار نخوردم. گفتم چی دلت می‌خواد. گفت دلم جیگر می‌خواد. اونا هم گردنی بودن هردو.

من اومدم بیرون هیچی هم نگفتم. اومدم تو سالن، زنگ زدم به پسرم. پسرای من هردو شون به فاصله دو سال سرباز بودن ولی هردو افتاده بودن بوشهر. پسرم تازه اومده بود مرخصی. گفتم بهمن جان! برو چند سیخ جیگر بگیر بیار دم در آسایشگاه بده به من. پسرم گفت: آخه مامان من تازه اومدم. گفتم ثواب داره. برو. منتظر شدم. وقتی اومد جیگرا رو گرفتم زیر چادرم. اومدم تو اتاق. لقمه کردم دهنش گذاشتم.اصلاً نمی‌تونید تصور کنید با چه اشتهایی می‌خورد! دخانچی هم ملاقاتی‌هاش رفته بودن. دو تا لقمه هم دهن اون گذاشتم. شب وقتی می‌خواستم بخوابم، خیلی خوشحال بودم. حال عجیبی داشتم که تونستم حداقل چیزی که این بچه می‌خواست براش فراهم کنم. برای همه بچه‌ها هرکاری می‌تونستم انجام می‌دادم.

* پس برای همین بود که از متن نامه‌ها کاملاً می شد فهمید بچه ها شمارو مثل مادر واقعی خودشون می‌دونن؟ این که علت این همه رسیدگی شما و توجه شما به بچه ها چی بود؟

- دوسشون داشتم. عین بچه های خودم. دلم برای تنهایی‌هاشون می‌سوخت. چون برادرم زندانی سیاسی بود.همه ناخوناشو زمان شاه کشیده بودن. می‌رفتم می دیدم که اوضاع چه جوره و مردم دارن چطور صدمه می‌بینن، احساس می‌کردم که اینا بهم نیاز دارند. اصلاً وابسته شده بودم به اون ها.

* تو این کار همکاری خانواده تون با شما چطور بود؟

- همسرم خودش می‌رفت شکلات و این طور چیزها رو می‌خرید می‌آوورد با هم بسته بندی می‌کردیم.همه ما احساس توجه و اهمیت رو به بچه‌ها داشتیم. مثلاً یه خاطره تلخ از اون زمان بگم. یه بار بچه‌ها رو ازآسایشگاه بیرون کرده بودن. بچه‌ها راه افتادن رفتن طرف جماران. مسئول وقت آسایشگاه بعد از مدتی از آسایشگاه بیرونشون کرده بود. زمانی بود که آقای کروبی رئیس بنیاد بود.خیلی اذیتشون می‌کردن.

*چرا بیرونشون کرده بودن؟!

- نمی‌دونم. انگار با بچه ها نساخته بودن. همه با ویلچر راه افتاده بودن تو این سربالایی جمارون. منم دنبال اینا رفتم. هی به من می گفتن شما چرا دنبال اینا می رید؟من می‌گفتم من مادر کریمم. اون مال جنوب بود و سیاه. چون من پوستم روشنه هی به من نگاه می‌کردن و تعجب می‌کردن. بچه ها وقتی برگشتن دیگه در آسایشگاهو بستن راهشون ندادن. بچه ها آواره شدن. یه سری رو بردن آسایشگاه شماره یک زیرکلانتری نیاوران. مثل آقای مرجانی اینها رو همه رو فرستادن اونجا. یه سری رو رد کردن دیگه نذاشتن بیان. چند سال بعد هم فرستادن اونها رو چیذر. زیر میدان پیروز. یکی دوتا هم اونجا بودن. من اونجا هم می رفتم بهشون سر می‌زدم. اینا هرجا رفتن منم باهاشون رفتم. هرجا بچه ها می رفتن بعد از یه مدتی یه سری از اینا رو رد می‌کردن!

سه نفر بودن که اصلاً دیگه راهشون ندادن. اینا رو بردن یه بیمارستان که اسمش خاطرم نیست. من غذا درست می‌کردم. براشون می‌دادم. چون تو یه اتاق با هم بودن. بعد دیگه مجبور شدن برن هرکدوم خونشون.

* ظاهرا" شما آن قدر ارتباطتون با بچه ها صمیمی بوده که اگر از شهرستان وابستگان اونا می‌اومدن،شما به اونا هم رسیدگی می‌کردین !

- بله. پدر همین سید رزاق امیری خیلی مسن بود. پیرمرد هردفعه می‌اومد تهران برای ملاقات شب می‌اومد خونه ما می‌خوابید. روزمی‌رفت پیش پسرش آسایشگاه، دوباره شب می‌اومد. چند نفری بودن که تو تهران غریب بودن، ما اجازه می‌دادیم شب بیان خونه ما.

* جانبازهایی هم که از آسایشگاه می رفتن برای شما نامه می‌نوشتن ، فکر می‌کنم همه بچه ها این حس مادرانه رو به شما داشتن.

- بله. ما همسایه مون یه خانواده خیری بودن به نام ارجمندی و خانومش. یه دخترم داشتن به اسم سیمین خانم که معلم قرآن بود. اینا خونشون رو گذاشته بودن در اختیار جهاد. منم می‌رفتم اونجا خیاطی می‌کردم. بعداز ظهر که می شد خانوما تو خونه اینها جمع می‌شدن، آجیل بسته بندی می‌کردن. مربا درست می‌کردن. بالشت می‌دوختن. دوتا چرخ خیاطی صنعتی هم بود که من و یه خانوم دیگه که بلد بودیم، باهاش لباس رزمنده ها رومی‌دوختیم. بعضی وقتا تا 11- 12 شب پشه بند می‌دوختیم برای جبهه. اینا هم بنده های خدا هیچ اعتراضی نمی‌کردن. ما جنس که می‌فرستادیم جبهه با آدرس پایگاه رهروان قرآن می‌دادیم. اونا هم جواب منو به آدرس پایگاه می‌دادن. اغلب هم می‌گفتم نامه ها رو سیمین خانوم بنویسه. عین پسر واقعیم برام از حال و احوالشون می نوشتن و جویای حالم می شدن. الانم باهام بعضی هاشون در تماسن. تلفن می‌زنن. مثل آقای مرجانی که خیلی مهربونه.

*دقیقاً یه همچین حسی داشتن؟ حس یه پسر واقعی؟

- بله. من واقعاً به اونا وابسته بودم. می‌رفتم آسایشگاه می‌اومدم، گریه می‌کردم. می‌دونستم شوهرم اگر ببینه ناراحتم با رفتنم مخالفت می‌کنه، با اون درد دل نمی‌کردم. دلم که از شرایط سخت بچه‌ها تو آسایشگاه می‌سوخت، سرمو می‌کردم زیربالش و گریه می‌کردم. فقط دلم می‌خواست برم بشینم پیششون، هرکاری می‌تونم براشون انجام بدم. همش فکر این بودم که برای جبران کارشون من باید چیکار کنم! مثلاً یه روز رفته بودم بیمارستان شهدا، یه سرباز زخمی رو آورده بودن.خیلی گریه می‌کرد. یه بچه 15 -16 ساله بود اهل زنجان. من رفتم پیشش گفتم من هفته ای دوسه روز میام اینجا. تو هرکاری داری به من بگو برات بکنم. چیزی می‌خواستی، لازم داشتی به من بگو فقط ناراحت نباش. احساس غربت نکن. چند باری که رفتم این بهتر شد و بعدم رفت. گاهی هم بهم زنگ می‌زد. یه سه چهار سال اصلاً زنگ نزد. ازش بی خبر بودم.بعد یه دفعه یه روز زنگ زد. گفتم کجا بودی ؟ گفت من این 4 سال رو اسیر بودم. بیرون که اومدم و آزاد شدم،شماره شما تو ساکم بود، اول به شما زنگ زدم.

من خونه ام که عوض شد یه سریا مثل این که شهرستانی هستن، شماره منوندارن اما بچه های آسایشگاه همه دارن شماره مو. من اینا رو عین بچه های خودم دوست داشتم. عین پسرای خودم. پسرای خودمم که به فاصله دوسال سرباز شدن. هردوتا افتادن بوشهر.

.

* یعنی اونا جبهه نمی‌رفتن؟

- نه دیگه افتاده بودن بوشهر. یکی نیروی دریایی. یکی هم نیروی هوایی. مثلاً یکی از همین بچه ها که تو بوشهر بود، فهمیده بود پسر من اونجا سربازه رفته بود گشته بود، پیداش کرده بود یکی دوشب برده بودش خونه ش.کلاً هم چون تو جهاد کار می‌کردم هم به بچه ها سر می‌زدم، وقتم شده بود واسه اینا. بچه هام هم که تقریباً بزرگ بودن. بهم کاری نداشتن. منم این کارا رو دوست داشتم. حتی واسه دختر دو تا از پرسنل آسایشگاه جهاز جور کردیم با مادرم و فرستادیم براشون رفتن سر خونه و زندگیشون. الان دیگه این قدر گرفتاری های مختلف هست که وقتم کمتره ولی با این حال کاری ازم بربیاد می‌کنم.

* الان ارتباطتون چه طوریه؟ بیشتر شما تماس می‌گیرید یا جانبازا؟

- الان تلفنی دائم با همشون حتی بعضی شهرستانیا در تماسیم. من بیشتر بهشون زنگ می‌زنم. اونا هم چرامی‌زنن ولی خب مشغله دارن. مشکلات دارن. بیشتر شاید نمی‌تونن. همه شون رو دوست دارم. عین بچه خودم.

* وقتی می شنیدین یکی شون شهید شده، چه حالی می‌شدین؟

- خیلی گریه می‌کردم و دلم می‌سوخت. یکی بود بچه کرمان بود و خیلی بد اخلاق هم بود. یه بار بعد از ملاقات بچه ها بهم گفتن که اون جانباز کرمانیه گفته چرا این خانومه هر روز میاد اینجا؟! منم دیگه نرفتم پیشش که ناراحت نشه. بعد یه مدت یه روز که رفتم آسایشگاه، بهم گفتن اونو بردنش بیمارستان اورژانس حالش بد شده.من رفتم اونجا دیدنش. خیلی خجالت کشید و خوشحال شد. براش چند بارچایی و چیزایی که لازم داشت گرفتم. تا حالش بهتر شد و برگشت آسایشگاه.

* شما از فعالیت هاشون هم کاملاً با خبر بودید ؟

- بله. با همشون یه جورایی کنار می‌اومدم. مثلاً یکیشون چقدر درس خوند تا دکتر شد. بعد بنده خدا مشکل کلیه پیدا کرد و به دلیل عدم توجه مسئولین بنیاد و درمان به موقع شهید شد.

* آسایشگاه ثارلله چی؟ به شما نزدیک بود. اونجا نمی‌رفتین؟

- نه فقط یه بار رفتم که یکیشون منو شناخت. من یادم نبود اون کیه. بهم گفت خانم سامانی! منو یادتون نمی‌یاد؟ برام لواشک می‌آوردین! هی گفت و گفت تا بالاخره یادم اومدش. در همین حد بود.

* تو جهاد چکار می‌کردین؟ از هزینه خودتون هم بود یا نه ؟

- مربا می‌پختیم. آجیل و تنقلات و... نه من از هزینه خودم نبود. اون خانوم سیمین ارجمندی معلم قرآن چرا. از هزینه خودشون کمک می‌کردن.من در اصل مسئول لباسای رزمنده ها بودم که می‌دوختم. چیزایی که سخت‌ تر بود ما می‌دوختیم. لباس رزمنده ها سخت هم بود. یه موقع تا نصفه شب، پشه بند تابستونا می‌دوختیم واسه رزمنده ها. بنده خدا شوهرم هم ایراد نمی‌گرفت. خودش هم کمک می‌کرد.

* حس بچه هاتون چه طور بود؟

- بچه ها منو درک می‌کردن و موافق بودن. حتی گاهی ابراز می‌کردن که تو جانبازا رو از ما بیشتر دوست داری.یعنی این طوری احساسمو درک می‌کردن. اونا هم کمکم می‌کردن. ولی هروقت یکی شهید می‌شد دیگه کار بچه هام زار بود. فقط چند روز گریه می‌کردم. مثلاً یه بار یکی از بچه ها واسه عمل کلیه می‌خواست بره آلمان. به من زنگ زد گفت پرونده‌ام رو شما برام از آسایشگاه بگیرید. من رفتم از آسایشگاه براش گرفتم. براش پست کردم شهرستان. اون بنده خدا هم رفت و همون جا زیر عمل شهید شد. خیلی حالم بد شده بود.

* الان چی؟ هنوز هم آسایشگاه تشریف می برین ؟

- نه دیگه پام کشیده نمی شه. من با بچه ها خیلی جوربودم. بعد شهادت آقای خالصی، کریم، عرب زاده دیگه نمی‌تونم. میرم یاد اونا می‌افتم. جای خالیشونو نمی‌تونم تحمل کنم.آسایشگاه واسه خودش کاخی بود. کاخ فاخر حکمت. خیلی لوازم گرون قیمت داشت. همه رو بردن. بچه ها رو که بیرون کردن، وقتی برگشتن می‌گفتن یه لوستر خیلی بزرگ وسط سالن بوده که بعد برگشتن اینا برش داشته بودن.آنقدر بچه ها رو این ور اون ور کردن، می‌دیدم اینا رو اذیت می‌کنن، ناراحت می‌شدم. یک شب یکی از بچه ها با هم رفته بودن بیرون. اتفاقاً اومدن تنقلات رو هم از من گرفتن در خونه. شب که برگشته بودن آدمای خانوم آقای کروبی فرستاده بود اینا رو زده بودن که شما تا حالا کجا بودین! بچه ها رو زده بود.از چرخ پرتشون کرده بودن.خیلی اذیتشون کرده بودن. منم کاری نمی‌تونستم بکنم.

* اون موقع آقای کروبی رئیس بنیاد بود. همسرش مگه تصرف مستقیم توکارای آسایشگاه داشتن؟

- خانومش بله. مثلاً می‌اومد تو آسایشگاه، می‌گفت فلانی بره. بندازینش بیرون. بچه ها گریه می‌کردن که ما جایی رو نداریم. یا مثلاً بعضیا رو سوار ماشین می‌کردن، می‌گفت ببرن در خونشون بذارنشون و بیان. حالاخانواده‌‌هاشون می‌تونستن ازشون نگهداری کنن یا نه دیگه کاری نداشتن! اصل حرفشون این بود که ملک به این بزرگی نباید تو دست چندتا جانباز باشه. می‌خواستن یه جورایی اونجا رو خالی کنن، ملکو بگیرن.

مثلاً یه شب ما خواب بودیم. یکی از بچه ها زنگ زد که خانوم سامانی به دادمون برس دارن مارو می‌زنن. منم کاری ازم بر نمی‌اومد تا صبح گریه کردم. دیگه صبح اول وقت چادر سرم کردم رفتم آسایشگاه. دیدم بچه‌ها‌رو که قدرت دفاع از خودشون رو هم نداشتن، زدن حسابی بی انصافا.

* در کل اون موقع رسیدگی چه طوری بود ؟ جدا از این قضیه بهشون چه طور رسیدگی می‌کردن یعنی بنا به بی توجهی بود یا...؟

- رسیدگی تو اون موقع خیلی خوب نبود. بچه ها رو به هربهانه ای رد می‌کردن برن، آسایشگاه شماره دو و چیذر و... بچه ها هم سختشون می‌شد. نمی‌تونستن بمونن. از نظر درمان بهشون رسیدگی نمی‌کردن. جاشون تنگ بود، به اجبار می‌رفتن ازآسایشگاه.

* الان برخی بچه ها کمی توقع پیدا کردن، البته در راستای جایگاهشون. اینکه دیده بشن ودر نظر گرفته بشن یا در اصل فراموش نشن. نظرتون در این مورد چیه؟ اون موقع هم برای خودشون سهمیه خاصی می‌خواستن یا نه ؟

- چیز اضافه نمی‌خواستن. نیازاشون رو می‌خواستن. مثل ویلچر یا وسیله تردد. پرتوقع نبودن و برای خودشون هم سهم خاصی قائل نبودن چون واسه اعتقاداتشون رفته بودن. برخی البته خسته شده بودن از شرایطشون. اونا بیشتر قطع نخاع گردنی بودن و شرایطشون خیلی سخت بود. ولی اونم نیازاشون بود. برای خودشون سهم قائل نبودن. ایشالله خدا همه شون رو شفا بده.

* به نظرتون خستگی شون چه جور خستگی ایه ؟

- از بیماری ها و محدودیت هاشون خسته می‌شن و بعضاً از بی مهری وگرنه معمولاً حاضر نیستن اون چیزی رو که دادن، پس بگیرن ، نگاهشون معنویه. دردشون رو هدیه خدا می‌دونن.

*بعضی از جانبازان قطع نخاع تو آسایشگاه ها، متأسفانه بعضا دچار بیماری های روحی می شن. افسردگی، انزوا یا این جورعوارض. شما چه چیزی روعامل اون می‌دونین؟ شما که از دوران جوانی و نوجوانیشون با این قشر بودید؟

- اینا حق دارن. یک سری از طرف نزدیکاشون خیلی مورد بی مهری قرار گرفتن. مثلاً کسایی بودن که متأهل بودن وقتی جانباز شدن زندگیشون به هم ریخت یا یکی بود که نامزد داشت جانباز که شد، نامزدش ولش کرد رفت. البته بعد با یه خانوم بسیار خوب، ازدواج کرد. خدا به دلش رحم کرد. بنده خداها بعضی ها خانواده شون طاقت نمی‌آوردن و خسته می‌شدن.

* من کسایی رو می‌شناسم که بعد جانبازی البته روحیه شونو از دست ندادن و تحصیلات بسیار بالایی دارن.

- بله بعضی بیشتر از نظر روحی بسیار آزرده هستن. احساس تنهایی می‌کنن و حساسن.

* بله. انرژی منفی های اطراف روی افراد اثر می ذاره. برای اونا هم همین طوربود. درسته ؟

- شاید اصلاً خیلی از مردم ناآگاهانه این اشتباهو در حق بچه ها می‌کردن. یعنی ملاقاتشون به جای این که تأثیر مثبت بذاره، بیشتر انرژی منفی داشت. می‌خواستن دلسوزی کنن. ولی... مخصوصاً این که بچه ها حسشون بسیار قوی تر از دیگرانه و معنی محبت واقعی رو هم می‌فهمن. حالا اگه این محبت ساختگی وغیرواقعی باشه، اونا کاملاً می‌فهمیدن و دوست نداشتن.

*من خودم دیدم که جانبازا خیلی حساسن. تو برخوردایی که داشتم متوجه می شدم که محبت های واقعی و مصنوعی رو تفکیک می‌کنن.

- اغلب تنها بودن و شکننده و به محبت نیاز داشتن. اونا تو شرایط حساسی بودن، تو دوران جوونی که باید آدم برای رفتار باهاشون خیلی مراقبت می‌کرد که اشتباه نکنه.

*من دیدم الان جانبازایی که مجرد هستن و هنوز تو سن میانسالی ازدواج نکردن، از کسی خواستگاری نمی‌کنن. یعنی به خاطر شرایطشون به خودشون اجازه نمیدن. جوون بودن هم همین طور بودن؟

- نه. جوون بودن کسی رو در نظر می‌گرفتن و خواستگاری می‌کردن. البته اون موقع جو بهتر بود. خانم ها پذیرش این موضوع رو بیشتر داشتن. ولی بعضی هم بودن که به خاطر محدودیت هاشون نگرانی از دست دادن زندگیشون رو داشتن. البته برخی هم زندگی های محکمی دارن. مثلاً یه بار یکی از بچه ها زنگ زد، بهم گفت: خانم سامانی! یه خبرخوش. خانومم چهار قلو بارداره بعد به شوخی گفت می‌خوام یکیشوبدم شما بزرگ کنی. منم قبول کردم ولی بنده خدا بچه هاش زنده به دنیا نیومدن. یه چیزی براتون بگم. بعضی از اینها هستن که بسیارعزت نفس بالایی دارند و ایمان قوی. یکی دونفر تو محل ما هستن که جانباز درصد بالا هستن اما اگه بخوای بهشون یه ذره کمک کنی عصبانی می شن. می گن مگه ما برای شما کاری کردیم که شما کمکمون کنید. این طوری هم داریم که بعضی ها این قدر با ایمان هستند که اصلاً وارد آسایشگاه نشدند.

* دیگه چیزی یادتون میاد از بچه ها تعریف کنید؟

- آره یکی از بچه ها کرد بود. هر وقت پدرش می‌اومد ملاقاتش، این بیچاره ویلچرشو می‌برد ته باغ باهاش حرف می‌زد. پدرش از این کردا بود که طرف عراق بود. یه عکس با آقای خامنه ای داشت. اونو تو پیرهنش قایم می‌کرد و خیلی دوسش داشت. می‌گفت اگه بابام پیداش کنه منو می‌کشه. یه بچه 12- 13 ساله هم بود که تو بمبارون پاش قطع شده بود و قطع نخاع شده بود. پدرشم شهید شده بود. من می‌اومدم اینو می‌دیدم. یه بار اومدم دست به سر و روش بکشم. نوازشش کنم. دیدم سیبیلش دراومده. گفتم: ببین تو دیگه بزرگ شدی. نامحرم شدی... من بعضاً بزرگ شدن اونا رو می‌دیدم.

* خونتون که عوض شد انگار رفت و آمدتون کمتر شد. درسته؟

- بله اونجا خیلی راحت بودم. نزدیک بچه ها. یه وقت ساعت دو و سه می‌رفتم تا هشت شب. همشون رو می‌دیدم،می‌اومدم. ولی وقتی اینجا خونه خریدیم مجبور شدم دورتر بشم.

* ملاقاتی مثل شما بود؟

- نه. کم بودن. گاهی گروهی می‌اومدن ولی در حد ملاقات و می‌رفتن.

* بچه ها با بقیه مثل شما بودن؟

- نه. خدا رو شکر حتی بعضی هاشون که اخلاقشون تندتر بود، با من مهربون بودن. آخه می‌دونستن من واقعاًدوسشون دارم. بعضاً مردم نسبت بهشون حس ترحم داشتن، خوششون نمی‌اومد ولی من نه.عین پسرم باهاشون رفتار می‌کردم. چون بچه ها ترحم و تظاهر رو می‌فهمن.

* پس شما نظرتون اینه که تمامی مشکلات و محدودیت های جانبازا، نگاه های خانواده هاشون و مردم و ملاقاتی ها از دوران جوونی تا الان به علاوه رسیدگی های مسئولین تونسته یکسری عوارض روحی روانی روبراشون ایجاد کنه. درسته ؟

- بله دقیقاً. من البته همسرم خودش جانباز بود. وقتی شاه فرار کرد. حاج آقا مصطفوی رو آوردن گذاشتن تو کاخ نیاوران. یه عده ای هم که معتمد بودن مثل شوهر من رو گذاشته بودن برای مراقبت از کاخ که دزدی از کاخ نشه. شبا می‌اومدن سر چهار راه کامرانیه پاسداری می‌دادن. من می‌بردم غذا بهشون می‌دادم. شوهر من یه دفعه تو همون جریان تیرخورد وجانبازشده بود. اما خودشو جانباز نمی‌دونست. اصلاً می‌گفت من کاری نکردم.

* به نظر من این شرایطی که شما داشتین لیاقت می‌خواد. این فرصت خدمت. حالا یه سؤال به ذهنم میاد. اینکه پرستارای بچه ها چه حال و هوایی داشتن؟ یعنی خالصانه بهشون خدمت می‌کردن؟ اصلاً نگاهشون خدمت بود؟

- اوایل جنگ این اخلاص بود. هرکسی کاری ازش برمی‌اومد با جون و دل انجام می‌داد. بعداً بعضی ها خسته شدند و اخلاص کمتر شد. مثلاً یادمه یه بار یه تعدادی شیمیایی رو آوردن جهاد. چقدر با خانوما نشستیم آب هویج گرفتیم برای اینا.

*الان با کی زندگی می‌کنید؟

- همسرم 4 ساله فوت کرده. با نوه ام زندگی می‌ کنم این سال های آخر قبل از فوت همسرم خیلی گرفتار بیماری شون شده بودیم. برای همین دیگه فرصتی برای آسایشگاه اومدن پیدا نمی‌کردم. فقط تماس تلفنی داشتیم.

ما برای شما آرزوی سلامت وموفقیت می‌کنیم.

 

* شهیدگمنام

اینستاگرام
بسیار زیبا بود. خیلی. خدا توفیقش بده و سربلند نگهش داره.عمر باعزت بهشون بده
باسمه تعالی
با سلام و احترام
به پاس تمامی زحمات و خدمات بی شائبه این مادر واقعی، پیشنهاد می‌نمایم در یکی از روزهای آینده و با حضور جانبازان آسایشگاه که در قید حیات هستند مراسمی برای تقدیر از گوشه از خدمات و زحمات ایشان در محل آسایشگاه امام خمینی (ره) برگزار شود و برای حضور جانبازان نیز قبل از مراسم هماهنگی لازم انجام تا این مراسم با شکوه هر چه تمامتر برگزارشود.
عزیزان ابوحسن(حامد)، احمد، بهمن، رحمت‌اله، مسلم، یداله، سیدمهدی، حسین، بهروز، علی، ابوبکر، محمدرضا، علیرضا، مصطفی، شمس‌الدین، جواد، سید رزاق، رضا، پرویز، ماشااله، مهدی، سید جلال، ابراهیم، حسن، حجت‌اله، محمد، مهران، عبدالرحمن، حمیدرضا، مجمدجواد، مرتضی، غلامرضا، ولی‌اله، مجید، جعفر و ... اگر موافقید تا قبل از مراسم با یک تماس تلفنی از زحمات و خدمات ایشان تشکر و یادی از این شیر زن بنماییم.
فاش نیوز خواهشا این مثبت منفی ها رو درست کنین میخواستم مثبت بزنم منفی شد بینندگان منفی این نظر رو مثبت ببینید.فاش نیوز اگه درستش نکنین دیگه نه من نه شما!!!
با سلام به دوستان . به نظرم پیشنهاد خوبی هست . البته این کمترین کاری هست که میتونیم برای این مادر مهربان و فداکار بکنیم .
اجرش با فاطمه الزهرا
تقدیم بتو ای مادر مهربان
حرفی ندارم برای تسلای درد دلت هیچ واژه ای توانایی جاری شدن بر زبان حقیرم را ندارد تا ذره ای تسکین دل بیقرار بزرگ ات باشد من خودم را می گویم میفهمی؟خودم را کاش دردانه هایت از من نپرسند که بعد از انها چه کرده ام از این سوال سخت ،سخت شرم دارم از صدای خواب الوده ام شرم دارم اصلا مگر صدای خواب الود من به گوش کسی خواهد رسید؟ میدانم اگر امروز با جماعت شهدا مواجه شوم همان کلام امیرالمؤمنین را خواهم شنید انجا که به مردم دنیا طلب کوفه فرمودسوگند!!اگر ما هم مثل شما راحت طلب بودیم،عمود دین بر پا نمیشد درخت اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت نمیشد به خدا قسم از این به بعد خون خواهید خورد... (نهج البلاغه/خطبه 56
سلامتی همه پرستاران.همسران.مادران وپدران جانبازان صلوات
الهم عجل لولیک الفرج
تلخ وشیرین
شیرین به خاطر این همه مهربانی و عشق این خانم بزرگوار و تلخ به خاطر این همه ظلم از طرف مسولین به کسانی که بخاطر این مرز و بوم و آسایش و امنیت ما از خود گذشتند!!!چرا؟؟؟
اشک در چشمان و بغضم در گلوست.
سلام بر تو اي مادر بزرگوار از خود گذشتگي امثال شما سبب دلگرمي عزيزان جانباز شد اميدوارم دعاي جانبازان شهيدمان گره گشاي زندگي دنيا وراهگشاي اخرت شما باشد
خدا از اين شيرزنان ومادران مهربان كه. از مهروعاطفه خود درراه خدا وبراي رزمنگان مجروح. ورنجور انفاق كردند راضي باشد. اينطور زنان ياد آور حضرت زهرا وزينب كبرايند وپاكي و شرافت زن مسلمان را الگو ونمونه اند. خدايا سعادت دنيا وآخرت را نصيبشان گردان وايشان را با حضرت زهرا محشورگردان. آمين
پاكي وعفاف از وجود مطهر اين مادر مهربان ساطع است. خدا همه زنان را به حق پاكي اين بانوي مهربان ببخشد
برای قدردانی از این مادر فداکار چیزی جز اینکه بگویم
خداوند و خانم حضرت زهرا (س) اجر و مزدش را بدهد چیزی دیگری نمی توان گفت
کوهی از تقوا ایمان و مهربانی حاجیه خانم سامانی
خواهرم تو بعد از مادر تسلی دل جانبازانی همچون من نیز در لحظات سخت اسارت بودی...
خانوم سامانی خدای متعال به حق سید الشهداء (ع) و زینب کبری (س) به شما طول عمر با عزت دهد.
شما در حق سربازان ایران اسلامی مادری کردید ، اجرکم عند الله
وای بر من یعنی در نظام جمهوری اسلامی جانباز قطع نخاع را کتک می زدند؟؟؟!!! به به به این عدالت و انسانیت !!! هیتلر و صدام و ظالمین دنیا با مجروحان جنگ خودشان چنین رفتاری نداشتند....
باسمه تعالی
با سلام و احترام
درست است هیتلر و صدام و ظالمین دنیا با مجروحان جنگ خودشان چنین رفتاری نداشتند. اگر این اتفاق‌ها در کشورهای دیگر رخ می‌داد نامسلمان‌ها امثال این خانم و آقا را به عنوان جنایتکار جنگی قاعدتاً محاکمه می‌کردند. با آرزوی روزی که این جنایتکاران و معاونین آنها (مسئولین اسایشگاه) به پای میز محاکمه کشانده شده و با شهادت جانبازانی که در قید حیات هستند و خانواده جانبازان شهید، پاسخگوی عملکرد جنایتکارانه خود باشند و سزای اعمال خود برسند.
ببخشيد.خواستم مثبت بزنم منفي شد اين منفي را مثبت در نظر بگيريد. فاش نيوز لطفا مثبت منفي ها رو درست كنين قسمت نظر مثبت و نظر منفي را روي صفحه بگذاريد چرا مثبت ومنفي ها بصورت مخفي است؟
البته نه تنها جانبازان راکتک زدن بلکه فرزند شهیدی که تنها 5 سالش بود هم کتک ردن من از یکی از پاسداران ایشان شنیدم که میگفت در محلی که فرزندان شهید را نگهداری میکردند . بنام یاسر بود . ایشان همراه خانمش برای بازدید به آن محل میروند . یکی از فرزندان شهید به آقای کروبی که قبلا بهش قول ماشین اسباب بازی داده بود ولی عمل نکرده بود میگوید دروغگو آقای کروبی به این پاسدارش میگه این بچه رو که تنها 5 سال داشت ببرد زیر زمین و کتکش بزن و به این هم بسنده نکرده و پسر کروبی رو همراه ایشان میفرستد تا مطمئن بشه که این بچه کتک میخوره .
مرسی فاش نیوز بخاطر مثبت منفی که گذاشتین.
تعجب می کنم از نظرات خاننده گان که در ذیل این متن است به جای توجه به نامردی ها ی بنیاد و مظلومیت جانبازان ... نظراتی تجلیلی برای این خانم محترم گذاشته اند هدف این مادر بزرگوار طرح مظلومیت جانبازان بوده و نه مطرح کردن خودشان!!!!!
سلام
برادر ایثارگر
جای تعجب ندارد!
اصلا" فاش نیوز خواسته از این مادر قهرمان یادی بکنه و قدر دانی کنه .
خواهر عزیزم اجرت با مادرم فاطمه زهرا باشد انشاالله
با سلام حاج خانم سامانی اجر شما با خداوند .من از قدیم با کمک هایی که به جانبازان میکردیید و دختر گل شما که مامان حدیثه میگفتند اگاه هستم.کمتر کسانی بودن مثل شما انسانهای فداکار که بدون هیچ چشم داشتی کمک میکردن.واقعا دیگه امثال شما پیدا نمیشود.خداوند یار و یاور شما و دختر عزیزتان باشد.
مادر بزرگ عزیزم شما همیشه مایه افتخار و سربلندی ما بودی و هستی.
سلام ودرودبه این مادربزرگواروتمام مادران ایران زمین..درودوسپاس.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi