سه شنبه 09 دي 1393 , 15:13
بزرگداشت حاجی بخشی برگزار می شود.
فاش نیوز- مراسم سومین سال رحلت پیر جبهه ها "حاج ذبیح اله بخشی" در کرج برگزار می شود.
سالگرد پیر دلاور جبهه های جهاد حاج ذبیح اله بخشی در کرج برگزار می شود. حاج ذبیح الله بخشی، پدر دو شهید بود که نه تنها دو پسر خود را در راه دفاع از میهن ارزانی کرد بلکه خود نیز پابه پای رزمندگان دیگر در خطوط جبهه ها می جنگید. حاج ذبیحالله بخشی معروف به حاج بخشی که عنوان بمب روحیه رزمندگان انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس محسوب می شد و حتی امام خمینی(ره) وی را روحیه رزمندگان معرفی کرد.
مراسم بزرگداشت و سالگرد این پدر شهید قهرمان در روز جمعه مورخ 12 دی ماه از ساعت 17 الی 20 در کرج - پل فردیس- انبار نفت - شهرک وحدت- بلوار شهیدان بخشی- کوچه لاله غربی- پلاک 26 منزل حاج علی بخشی برگزار می گردد.
این رزمنده سالهای دفاع مقدس که مدال افتخار پدر دو شهید بودن را نیز بر سینه داشت، سالها در خط اول دفاع از اسلام و انقلاب قرار داشت و یکی از عاشقان راه ولایت بود. «حاج ذبیحالله بخشی» در طول دوران دفاع مقدس دو فرزند خود را تقدیم انقلاب کرده بود.
خدمت فاش نیوز عزیز و همینطورطوطی کوتوله عرض میکنم که این شهید سعید، نه تنها دو فرزندش رو تقدیم نظام کرده، بلکه داماد ایشان هم به درجه رفیع شهادت رسیده. اینم اضافه کنم که خود حاج بخشی جانباز بود و تنها پسر بازمانده اش هم جانبازه.
خدا مه رو عاقبت بخیر بکنه. انشاالله
جناب بهروزخان ساقی قالب زیباتری تهیه دیدید. بهتون تبریک میگم. انشاالله محتوای سایت هم بره بالاتر که همه از دیدن و خواندن مطالبش خوشحال بشن. وجزء سایتهای خبری فعالی باشه که همه ی مردم و نه فقط ایثارگران عزیز، به اون رجوع کنند و اخبارومطالب رو در اسرع وقت دنبال کنند.
بهرحال دست شما و دوستان زحمتکش درد نکنه. یاعلی
دوران آقای علمالهدی امام جمعه اهواز، من بچه بودم. شش هفت ساله بیشتر نبودم. آن روزها، در راهآهن اهواز دست فروشی میکردم. آدامس و سیگار میفروختم و خرجی خانه را میدادم. ما یتیم بودیم.
یک افسر انگلیسی در اهواز زندگی میکرد به نام «آرتیو»، قد بلندی داشت و یک کلت هم به کمرش میبست. هر کسی را که میخواست میکشت! هیچ کس هم چیزی به او نمیگفت؛ یعنی هیچکس جرأت نداشت.
یک روز جلوی چشم همه مردم در راهآهن یک مادری را با بچه کوچکش از قطار پرت کرد پایین و با اسلحهاش کشتشان. من همان روز تصمیم گرفتم او را بکشم. خودم هم با او درگیر شده بودم.
رفتم در خانه آقای علمالهدی و به زور داخل رفتم. رفتم خدمت ایشان و گفتم: آقا اجازه بدهید من «آرتیو» را بکشم.
یک نگاهی به من کرد و دستی به سرم کشید و گفت: «تو هنوز جغلهای!»
پرسید خانهتان کجاست؟ گفتم در لشکر آباد زندگی میکنیم.
گفت آخر چطور میکشیاش؟
گفتم از روی فیلم «توپهای ناوارو» یاد گرفتهام چطور بکشم.
گفت: «به امید خدا، فقط خودت را بپا»
رفتم «علیابنمهزیار» اهواز و از خدا خواستم کمک کند انشاءالله بتوانم این کار را انجام دهم. به علیابنمهزیار گفتم: «یا علیابنمهزیار! بخشی یه بچه یتیم اومده پیشت، ازت کمک میخواد. ای خدا تو حامی مایی، راهنماییم کن.»
از زیارت آمدم رفتم بندر شاپور. دیدم آنجا یک گروه از آمریکاییها کنار شط نشستهاند و غذا و مشروب میخورند و نخی را میبندند به دینامیتی که میگذارند داخل بطری و میاندازند داخل شط. بعد از چند لحظه بطری منفجر میشود و ماهیهای مرده از انفجار، میآیند روی آب؛ آمریکاییها هم میپرند داخل آب و ماهیها را میگیرند.
من هم لخت شدم پریدم داخل آب. از روی فیلم «تارزان در آمریکا» یاد گرفته بودم چطور شنا کنم، رفتم کمکشان، آنها هم خوششان آمد.
دست بلند کردند که «Chicco! Chicco! very very good!» از من خوششان آمد. یک شکلات کاکائویی با مغز بادام دادند به من بخورم، کاکائو رو خوردم (عجب کاکائویی بود! هنوز مزهاش تو دهنمه) و خودم را رساندم به صندوقی که دینامیتها در آن بود. سه چهار تا از دینامیتها را دادم به آنها تا کارشان را ادامه دهند، دستی هم به سر من کشیدند.
دو تا از دینامیتها را داخل خاک پنهان کردم. کارشان که تمام شد، بلند شدند و گفتند «let’s go» یعنی برویم. من هم بلند شدم. جعبه خالی را نشانشان دادم و دستهایم را به هم مالیدم، یعنی دینامیتها تمام شد. خدایی شد که نفهمیدند.
آمریکاییها که رفتند، دینامیتها را گذاشتم داخل لیفه شلوارم و رفتم سمت راهآهن.
یک مقوا داشتم در راهآهن که روی آن میخوابیدم. به خدا گفتم: «خدایا بخشی مقوایی آمد. ذبیح الله مقوایی آمد. خدایا کمکش کن.» گریه میکردم و با خدا حرف میزدم.
آرتیو به همراه یک آمریکایی آمد و رفتند داخل رستوران راهآهن، من خودم را رساندم به ماشینشان که یک لندرور بود.
دینامیتها را بستم زیر گیربکس ماشین، همانجایی که میچرخید و با آتش سیگار روشنش کردم. عجب دلی به من داده بود خدا! عجب عقلی به من داده بود خدا!
آرتیو بههمراه یک آمریکایی در حالیکه مست بودند و تلوتلو میخوردند آمدند سوار ماشین شدند و رفتند.
من هم ناامیدانه چندبار برگشتم نگاه کردم که ببینم خبری میشود یا نه؟ با خودم حرف میزدم که ای خدا اینهمه زحمت کشیدم چه شد؟ تو را قسم میدهم به ملائکه خودت که جواب من را بده.
سر پیچ خیابان یکدفعه دینامیتها منفجر شد. لندرور رفت روی هوا.
تا منزل آقای علمالهدی دویدم. در را که باز کردند بلند گفتم: «به آقا بگویید من کشتم! من چهار نفر را کشتم.»
گفتند این بچه دیوانه شده! رفتم داخل یک لیوان شربت خیار و سکنجبین به من دادند خوردم تا حالم جا بیاید. عجب شربتی بود!
برای آقای علمالهدی گفتم از روی فیلم توپهای ناوارو چهکارهایی کردم. حالا آمدم خدمت شما.
آقا زنگ زد به شهربانی و پرسید چه خبر شده است؟ شهربانی گفت: «ستون پنج آلمانها ماشین لندرور انگلیسیها را منفجر کرد». زمان جنگ جهانی دوم بود دیگر، هر اتفاقی برای متفقین میافتاد به نام آلمانها میزدند.
ممنون از اطلاع رسانى فاش نيوز
آيا مجلس ياد بود با خانواده است ؟
خانواده بنده خيلى علاقه مند هستند كه در مجلس حضور داشته باشند
سلام
از زندگی نامه این شهید فقط از هدیه کردن دوفرزندش در راه خدا چیزه دیگری در دست نیست که فاش چند بار بکرار فقط همین مطلب را داره بزنه
اینهمه سال این سرباز امام زمان توجبهه ها خدمت کرد همین
یکبار دیگر از اول تا آخر مطلب را بخونید
پژوشگاه بنیاد شهید از ایشان چقدر مطلب جمع کرده
خدایش منکه اغنانشدم انشالله ازاین شهید بیشتر بدانیم
البته حاج بخشی بینه خاک جبهه ها غریبه نیست