شنبه 15 فروردين 1394 , 14:58
دلنوشتهای برای شهید همت
نمیدانم کی و کجا دغدغههایت را به حراج گذاشتی، چهره خونآلودت ترسیم تکاندهنده انسانیت بود در قاب زمخت ناجوانمردیهای روزگار.
کاش میشد در ناکجای مرزهای اندیشهات قدم میزدم و حریریترین لحظههایت را در برگ ریزان شقاوت به نظاره مینشستم. حالا خوب میفهمم چرا عاقلترین خاک دنیا، "جزیره مجنون" نام گرفت! یا شاید بهتر است بگویم دلت مجنونترین جزیره دنیا بود و اگر تو و رفقای آسمانیات نبودید، هرگز جمهوری عشق رقم نمیخورد!
اینبار فقط برای خاطر عزیز تو مینویسم، گاهی به وسعت همه ثانیههایی که قرار است نباشی محتاج حضورت میشوم. بگذار چشمان نجیبت همچنان بسته بماند، مبادا زیر سنگینی نگاههای پرسشگرت خرد شوم ... امسال دعای تحویل سال را به نیابت شفاعت تو خواندم و بغضهایم را آنچنان خواهرانه به پایت ریختم که هرگز بزرگواریت اجازه ندهد فراموشم کنی.
اینجا گاهی ذهنهای بسته و دلهای کوچک و تنگی دریچههای نگاه مردم، آنقدر عظیم میشود که از یادمان میبرد روزگاری آدمهایی از جنس باران، بودن ما را به بهای نبودن خود با آفتاب وجودشان معامله کردند. سن و سالم قد نمیدهد اما حسی قدرتمند فراتر از روزمرگی زندگیام به من ثابت کرده فاو، قصرشیرین، آبادان، شلمچه، سوسنگر، هویزه، خرمشهر و فکه با قداست جادوییشان لایههای درونی هویت این ملت را تا ابد منور ساختهاند.
همواره در غربت غریبانه حسرتها و هجوم آرزوهای محال، با خود حساب میکنم که چند قرن از تو فاصله دارم؟! هزار و سیصد و نود و چهار بهار را پیشکش همه خوبیهایت میکنم فقط به این امید که رخصت دهی امسال را با حضور تو تحویل کنم.
به تعداد سال تولدت گندم پاک میکنم و میریزم داخل بشقاب کنده کاری شده جهیزیه مادر بزرگی که دیگر کنارمان نیست و چفیهات را که هنوز عطر گل محمدی از تارو پودش دل نکنده، روی دانهها میکشم و آنقدر صلوات میفرستم که مطمئنم به برکتش دیگر کسی جرأت نخواهد کرد از بد بودن دستم ایراد بگیرد!...عهد میبندم به یاد آن همه اشتیاقی که به قرآن داشتی تا زمان سبز شدنش، آن را ختم کنم.
بگذار از "اکبر زجاجی" هم یادی کنم، همان رفیق شفیقی که در مکتب عاشقی دلباخته تو و بی قرار پرواز شد. مطمئنم تو هنوز به دنیا نیامده بودی که بزرگ شدی! "همت" بلند امثال تو بود که ثبات این دیار را تضمین کرد... نگاه کن همه دانههای گندم جوانه زدهاند!... پلاک متبرکت زینت سبزیام میشود.
سجاده را پهن میکنم، دستم ناخودآگاه سوره "یس" را باز میکند، چه شب پر ستارهای است امشب! عجیب است یاد سلام نماز میافتم، سربند "یا حسین"ات هنوز مقابلم است، در این سکوت مطهر دلم را به دستان ایمان عمیق تو میسپارم تا سوز تنهاییام را درمان کنی.سفر نزدیک است تا دیر نشده بزرگ شدن را به من بیاموز. کنار این هفت سین بیآلایش با نفسهای قدسیات روح حقیقتگرایانه مرا بیدار کن. نیت میکنم که اعتقادات را سخت در من نهادینه شود و روزی به گل نشستن همه باورهای سبز انسانی را خود به نظاره بنشینم و آنقدر عاشق شوم که قلبم جز برای خدا جایی نداشته باشد.
دلنوشته مهناز روزبهانی برای شهید همت و همرزمانش.
خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه همدان.