شناسه خبر : 35987
دوشنبه 22 تير 1394 , 10:46
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شوخی تا دم شهادت

داشتم تو جبهه مصاحبه میگرفتم.

کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بووممممممممم!!

نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.

دوربین رو برداشتم رفتم سراغش.

بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی،صحبتی داری بگو؟؟

در حالیکه داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه میکرد؛

گفت:

من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم. اونم اینه که ؛ وقتی کمپوت می فرستیدجبهه خواهشا” اون کاغذه روش رونکنید!!!

بهش گفتم :

مردحسابی این چه جمله ایه!!قراره ازتلویزیون پخش بشه!یه جمله بهتر بگو؟؟

با همون لهجه اصفهونیش گفت:

اخوی ؛ آخه تو نمیدونی تاحالا ۳بار به من رب گوجه افتاده!!!

اینستاگرام
شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرمانده ها میرفتم. توراه از دور دیدم دو نفر ایستاده اند به حرف زدن ...
اول گفتم برم بترسونمشون !
ولى بعد متوجه شدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشكی به حرفاشون گوش بدم
دیدم یكیشون از نیروهای خودمه و خودم اطلاعات عملیاتی اش كرده بودم !
رفیق عباس كه اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه كار كنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نكنیم؟ (چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن دل دشمن و برای اینكه دشمن متوجه حظورشون نشه ، با احتیاط كامل و در سكوت تمام كار میكردند و همین باعث میشد تا همدیگه رو گم كنند ، چون نمی تونستن همدیگه رو صدا كنن باید با احتیاط و تنها برمیگشتن عقب تو عملیات قبلی هم عباس و رفیقش كه همدیگه رو گم كرده بودن و در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن!) ...
عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم كه عراقی ها شك نكنن.» عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو میدیدم...
شروع كردم به در آوردن صدای جیرجیرك!رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟؟؟؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرك یه بار دیگه بزن!» منم دوباره صدا در آوردم..!
دوباره گفت:«جیرجیرک دو تا بزن» منم دو تا زدم.....
عباس كه چشماش گرد شده بود، با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیركه به حرف تو گوش می كنه؟؟؟»
رفیقشم که یه نمه حال كرده بود، با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله، تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.» باز دوباره گفت: «جیرجیرك پنج تا بزن ... جیرجیرك بلبلی بزن ... جیرجیرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می كردم و هی صدا در میآوردم....
یه 15 دقیقه ای بساط همین بود...
دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...» !
اونا كه حسابی ترسیده بودن، فریادزنان پا به فرار گذاشتن ، به حدی از ترس میدویدن که پاشنه پاشون میخورد به پس کلشون...!
منم هی داد میزدم: «عباس فرار نكن منم عسگری!...بابا شما چقدر ترسویید!...»
رفیقشم درحال فرار میگفت: «عباس خالی میبنده در رو... جنه...»
گذشت ... رفتم پیش فرمانده!
بعد از صحبتمون دیدم عباس و رفیقش نفس زنان در حالی كه ترس از چهره شون میبارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید، رو كردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟؟؟؟؟؟؟»
بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرك هم خیلی به دردشون خورد....

راوی: سردار عسگری
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi