پنجشنبه 11 دي 1348 , 03:30
حزباللهی باید شیک و مجلسی باشه
خیابان میرقاسمی این روزها حال و هوای دیگری دارد. این روزها حس و حال اهالی محل عجین شده با خاطرات پسرجوانی که چهره خندانش را میتوانید در قاب اعلامیه، پشت شیشه ماشینها یا ورودی برخی از کوچهها به تماشا بایستید؛
پسری که امروز خیلیها او را میشناسند و تصاویر محمدرضا دهقانامیری در فضای مجازی دست به دست میچرخد و خیلیها را تحتتأثیر خود قرار داده است؛ پسر 20 سالهای که روزگاری آرزویش شهادت بود و حالاعنوان یکی از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) را یدک میکشد. در این گزارش به خانه خانواده دهقان رفتهایم و پای خاطرات مادری صبور نشستهایم که از محمدرضا برایمان میگوید. پسر ارشد خانواده دهقان که نسبت به بعضی همسن و سالان خود، مسیر متفاوتی را برای زندگیاش پیمود و قبل از اینکه عازم سوریه شود و به مقام رفیع شهادت برسد به خانوادهاش اعلام کرده بود که سفرش برگشتی نخواهد داشت.
- راضیام ازت
داخل خانه دهقانها همهچیز حس و حال محمدرضا دهقانامیری را دارد. خودش دیگر نیست اما خانه مزین شده به عکسهای کوچک و بزرگ او. خودش نیست اما خاطراتش در این خانه همچنان جاری است. انگار همین چند وقت پیش بود که به اتاقش رفت تا وسایل سفرش را جمع و جور کند. مادرش به او کمک کرد تا چیزی جا نگذارد. همه در جریان سفر او به سوریه بودند غیر از مادرش. خیلی سعی کرده بود تا ماجرای سفر را از مادر پنهان کند تا دلنگران نشود. گفته بود میخواهد برود شمال اما مادر به خوبی میدانست وسایلی که محمدرضا برای سفر جمعآوری میکند، برای سپری کردن روزهایی سخت و طاقتفرساست. حس مادری همهچیز را به او گفته بود؛ «وقتی همه وسایلش رو جمع کرد، بهش گفتم سوریه بهت خوش بگذره». محمدرضا لحظهای متعجب مادرش را نگاه میکند بعد «زد زیر خنده و گفت راضیام ازت. همیشه وقتی اتفاقی باعث خوشحالیش میشد این جمله رو میگفت. راضیام ازت»؛ این حرفها را فاطمه طوسی، مادر محمدرضا به زبان میآورد. یاد حرف محمدرضا که میافتد لبخند میزند. انگار که چهره آن روز پسرش در ذهن او بار دیگر زنده میشود؛ «وقتی فهمید من هم مشکلی با رفتنش ندارم دیگر با خیال راحت رفت». رفتنی که فاطمهخانم به خوبی میدانست که بازگشتی در کار نیست.
محمدرضا تنها 20 بهار از زندگیاش گذشته بود که به مقام شهادت رسید. به قول مادرش انگار پسرش از ابتدا برای این دنیا نبود؛ «پنجم ابتدایی بود که عضو بسیج مدرسه شد. هر چقدر هم که به کلاس بالاتر میرفت فعالیتش تو بسیج مدرسه پررنگتر میشد».
اردوهای سازندگی و رفتن به مناطق محروم، شرکت در اردوهای راهیان نور و... بخشی از فعالیتهای این شهید جوان بود؛ «یادم هست گاهی با محمدرضا دعوا هم میکردم. میگفتم به درسش رسیدگی کند اما پسرم میگفت به درسم هم میرسم. گرچه به پسرم اطمینان کامل داشتم و از مدرسهای که او را به این اردوها میبرد خیالم راحت بود با این حال پسرم اجازه نداشت بیشتر از یکی دوبار در سال به اردو برود. چون دوست نداشتم از درسش فاصله بگیرد».
اما اگر محمدرضا به اردوهای مدرسه یا مسجد محلهشان هم نمیرسید چیزی از فعالیتهای او کم نمیشد. پسر جوان همیشه در برنامههای مدرسه از خواندن زیارت عاشورا، برگزاری جشنها، هیئت و مناسبتهای دیگر، اول صف بود و با علاقه در فعالیتهای پرورشی مدرسهشان شرکت میکرد. در این میان خیلیها از مصاحبت با پسر جوان لذت میبردند. محمدرضا در کنار همه فعالیتهای بسیجیاش، بسیار شوخطبع و پرشیطنت بود اما به قول مادرش بیادبی در کارش نبود و کسی را نمیرنجاند؛«دلش میخواست برای دانشگاه علوم سیاسی بخونه اما دانشگاه شهید مطهری در رشته حقوق قبول شد.
همزمان در رشته فلسفه و کلام اسلامی خراسانرضوی هم قبول شد اما در نهایت تصمیم گرفت همراه با دوستانی که از مدرسه با اونها بود، وارد رشته حقوق بشه». اما پسر جوان هرگز نتوانست دوران دانشگاه را پشت سر بگذارد و فارغالتحصیل دانشگاه شهیدمطهری شود. او جلوتر از آنکه عنوان حقوقدان را یدک بکشد، برای هدفی مهمتر جان خود را کف دستش گذاشت تا یکی از مدافعان حرم حضرت زینب(س) شود و ثابت کند که یک بچه شیعه واقعی است. حالا قاب عکس او کنار تصاویر داییهای شهیدش روی دیوار خانهشان جاخوش کرده است.
- التماس دعا، یاعلی
محمدرضا دهقانامیری مدتهای زیادی میشد که عضو بسیج پایگاه بابالحوایج در منطقه سلسبیل بود و گواهی میدان تیر و آموزشهای نظامی را داشت. حتی سال اول دانشگاه، دورههای فشرده نظامی را در یکی از آموزشگاههای سپاه پشت سر گذاشت و یکی از فعالان پایگاه منطقهشان بود؛ «محمدرضا سر نترسی داشت. پر از انرژی بود و در کنار همه فعالیتهایی که در بسیج محل داشت، ورزش پارکور هم انجام میداد». فاطمه خانم لبخندی میزند و با یادآوری شیطنتهای پسرش اینطور ادامه میدهد: «از روی نرده، آلاچیق پارکها یا ماشینها میپرید و از این کار لذت میبرد. منم همیشه دعوایش میکردم و میگفتم محمدرضا صدمه میبینی اینکارها رو نکن اما محمدرضا عاشق پارکور بود». پسر جوان از طرفی هم تاکتیکها و دورههای جنگافزار را در پایگاه پشت سرمیگذاشت و سرآخر آماده رفتن شد. «محمدرضا دوست داشت و داوطلبانه عازم سوریه شد.
کسی پسرم رو مجبور به این کار نکرد و خودش در مسیر اعتقاداتش آماده این سفر شد. یک روز اومد پیشم و به زبونی ساده از من یه سؤال پرسید. گفت اگه تو یه پسر داشتی که آموزش نظامی دیده بود و از طرفی میدونستی که حرم حضرتزینب(س) ناامنه و نیاز به حفاظت داره، چی کار میکردی؟ اگه یه روز حضرتزینب(س) ازت میپرسید که تو پسر داشتی و نفرستادی که بیاد چی جواب میدی؟». فاطمه طوسی مکث میکند و پس از مکثی کوتاه ادامه میدهد: «این سؤالش با کل اعتقادات من بازی کرد. میخواست بدونه من بهش اجازه رفتن میدم یا نه؟ سؤالش خیلی عجیب بود. چون اگه جواب منفی میدادم همه اعتقاداتم، زیر سؤال میرفت».
فاطمهخانم در جواب این سؤال پسرش سکوت کرد اما متوجه شد که محمدرضا تصمیماش برای رفتن جدی است؛ «شب همان روز محمدرضا پدرش رو صدا کرد و با هم در خلوت صحبت کردن. وقتی از همسرم جویای ماجرا شدم، گفت هیچی محمدرضا میخواد بره شمال».
به اینجای صحبتها که میرسیم مهدیه خواهر محمدرضا برای تکمیل گفتههای مادرش میگوید: «فردای آن روز محمدرضا به من زنگ زد و گفت که میخواد بره سوریه اما قدرت بیان این موضوع به مامان رو نداشت. منم گفتم یا زنگ بزن بگو یا اگه من بگم کارت خراب میشه». اما فاطمه خانم با پنهانکاریهای همه اعضای خانواده از این موضوع بو برده بود. با سؤالی هم که پسرش از او پرسیده بود دیگر خاطرجمع شد که محمدرضا تصمیماش را گرفته. مهدیه میگوید: «همه دوستای محمدرضا عازم شده بودن و برادرم خیلی ناراحت بود که نتوانسته دوستانش رو همراهی کنه. همش فکر میکرد از این غافله جا مونده و از بیقراریهاش مشخص بود که خیلی ناراحته».
محمدرضا بار آخری که وسایل سفرش را جمع کرد مطمئن بود که اینبار سفرش هماهنگ خواهد شد. مادر محمدرضا میگوید: «کمکش کردم تا وسایلش را ببندد. آخر سر هم گفتم سوریه بهت خوش بگذره. از وقتی وسایلش را جمع کرد و رفت چندباری آمد برای خداحافظی. هر بار رفتنش جور نمیشد. من و خواهرش مهدیه سربهسرش میگذاشتیم. میگفتیم احتمالا خلوص نیت نداشتی که تو رو نبردن اما بالاخره 15مهرماه رفتنش حتمی شد. اومد برای خداحافظی. از زیر قرآن ردش کردیم. وقتی خداحافظی کرد دلم هری ریخت. انگار یه حسی به من میگفت که این بار آخره که میبینمش. هنوز نرفته بود دلتنگش شدم. چهارشنبه بود که رفت. فکر کردم شاید جور نشه و دوباره برگرده اما فردای همون روز من سر کلاس بودم. زنگ زد اما نتونستم جوابش رو بدم. پیامک داد که من رفتم». مادر محمدرضا از دخترش میخواهد که تلفن همراه او را بیاورد. در قسمت پیامکها بهدنبال آخرین پیامک پسرش میگردد. پیدا میکند و نشانم میدهد؛ «سلام. ما رفتیم. التماس دعا. یاعلی». ساعت ارسال پیامک 10:30 بود و فاطمه خانم هر وقت دلتنگ پسرش شود چشم میدوزد به آخرین پیامکهای او یا عکسهایش که در صفحه اینستاگرامش به اشتراک گذاشته بود. فاطمهخانم وارد فولدر عکسها میشود و عکسهای محمدرضا را یک به یک نشانم میدهد؛ «این عکسش برای اردوی سازندگیه. این یکی رو تو پارک گرفته. اینم یکی از عکسهاش تو سوریه است». لبخند ملایمی بر لب دارد و عکسها را یکبهیک از نظر میگذراند. میگوید: «میخوام تا سال پسرم عکسش رو هرازچندگاهی تو فضای مجازی به اشتراک بذارم».
- چیذرم قضا نمیشود
روزی که قرار بود محمدرضا عازم سوریه شود به تکتک اعضای خانوادهاش زنگ زد. خواهرش مهدیه هم میگوید: «به من زنگ زد گفت دیگه دارم میرم. وقتی این جمله رو به زبون آورد خیلی نگرانش شدم. بهش گفتم محمدرضا مراقب خودت باش. مراقب خودت باش. یادمه 7-6 باری این جمله رو بهش گفتم. همه ما نگران بودیم اما این خواست خود محمدرضا بود». محمدرضا 2سال از دانشگاهش میگذشت اما عطش مسیری که در آن قدم گذاشت، او را وارد وادی دیگری کرده بود. مادرش میگوید: «قبل از ورودش به دانشگاه فیلمهای گروهکهای تکفیری رو رصد میکرد. براش خیلی عجیب بود که چطور یک انسان حاضر به سر بریدن انسان دیگه میشه. یه بار به من گفت دستم به اینا برسه مثل خودشون برخورد میکنم اما من بهش گفتم مادرجان این رفتارها تو مرام شیعه نیست. به فکر فرو رفت و دیگر حرفی نزد».
محمدرضا حالا عازم سفری شده بود که دشمنانش گروهکهای تکفیری بودند؛ گروهکهای بیدین و ایمانی که قصد ناامن کردن حرم حضرت زینب(س) را داشتند؛ «وقتی رسید سوریه چندباری با ما تماس گرفت. خیلی غصه محرم امسال رو میخورد. میگفت اینجا نمیتونیم با صدای بلند عزاداری کنیم. پسرم علاقه زیادی به هیئتهای چیذر و ریحانهالنبی داشت. هر مناسبتی که میشد خودش رو میرسوند به چیذر. خیلی از خونمون دور بود اما محمدرضا به خاطر علاقه به مراسمهای امامزاده علیاکبر چیذر خودش رو به اونجا میرسوند».
مهدیه وقتی حرف از چیذر به میان میآید، میگوید: «همیشه تکیه کلام داداشم این بود: چیذرم قضا نمیشه. آنقدر برای هر مناسبتی میرفت اونجا که خودش به شوخی میگفت چیذرم قضا نمیشه». به گفته خانواده محمدرضا دهقانامیری پسرشان گرچه بچه هیئتی بود اما تفریح و شوخیهایش هم سرجایش بود؛ «اینطور نبود که بهخودش نرسه یا خوش نگذرونه. مثل خیلی از بچههای هم سن و سال خودش امروزی بود و امروزی رفتار میکرد اما بهشدت پایبند عقایدش بود».
به گفته مهدیه، برادرش به قدری شوخطبع بود که آنها به سختی از درون او باخبر میشدند؛ «هیچ وقت ناراحتیهاش رو بروز نمیداد. حتی وقتی رفته بود سوریه از سختیهاش حرفی به زبون نمیآورد. پشت تلفن هم سر به سر ما میذاشت و کلی میخندیدیم. یادمه یه روز برای مراسم رفته بودیم سر خاک یکی از شهدا. داشتم ازش فیلم میگرفتم و گفت این فیلم رو بعد از شهادتم پخش کن. گفتم حالا دوست داری کجا شهید بشی؟ گفت دمشق. خندیدم. گفتم تو بری دمشق، دمشق کجا بره. یهکم فکر کرد و تخفیف داد. گفت حلب. خیلی عجیب بود. برادرم تو حلب هم شهید شد. درست همون جایی که حرفش رو زده بود». خانواده زیاد حرفهای محمدرضا را جدی نمیگرفتند اما او از یکی دو سال قبل از سفرش، آمادگی سفر ابدیاش را به خانواده خود داد.
- عاشق شهید خلیلی بود
محمدرضا مدتها بود که سر خاک شهیدی میرفت که شباهت عجیبی به او داشت؛ شهید رسول خلیلی. همه اهالی خانه به خوبی میدانستند که علاقه زیادی به او دارد. شهیدی که جزو اولین شهدای مدافع حرم بود اما شاید به خاطر شباهت ظاهری بود که محمدرضا به او وابسته شده بود. «یادم هست عکس شهید خلیلی رو روی صفحه رایانهاش گذاشته بود. وقتی من چشمام به عکس افتاد گفتم محمدرضا چقدر خودخواه شدی که عکس خودت رو گذاشتی روی صفحه. خندید گفت مامان این که من نیستم. شهید خلیلیه. دیدی ما چقدر به هم شباهت داریم». به اینجای صحبتها که میرسیم فاطمه خانم میگوید: «پارسال اربعین من و پدر محمدرضا راهی سفر کربلا شدیم. پسرم یک چفیه داشت که همیشه همراهش بود و علاقه زیادی به این چفیه نشون میداد. قبل سفر به ما داد و گفت به حرم آقا امام حسین(ع) متبرکش کنیم. چفیه گردن من بود که تو میونه مسیر گمش کردم. خیلی گشتم تا پیداش کنم اما فایدهای نداشت. با پدرش اطراف حرم رو گشتیم و یه چفیه دیگه خریدیم و اون رو متبرک کردیم. وقتی به محمدرضا زنگ زدم گفتم که چه اتفاقی برای چفیهاش افتاد. خندید و گفت فدای سرت. حاجتم روا میشه. فکر کردم شاید حاجتش زن گرفتن باشه. آخه از قبل گفته بود که میخواد تو سن کم تشکیل خانواده بده».
گذشت و پدر و مادر محمدرضا از سفر کربلا بازگشتند اما مادر شهید جوان خیلی دوست داشت بداند که حاجت پسرش چه بوده؛ «پسرم تعریف کرد که از کسی شنیده اگه وسیلهای تو حرم یکی از اهلبیت(ع) گم کنه به حاجت دلش میرسه. وقتی پرسیدم که حاجتش چیه، گفت میخواد شهید بشه. منم گفتم نمیذارم بری عراق که شهید بشی. گفت تو فکر میکنی جنگ فقط تو عراقه؟». در همین مکالمه بود که محمدرضا با گفتن جملهای دل مادرش را لرزاند؛ «گفت مادر من تا اربعین سال بعد زنده نیستم. محمدرضایم به آرزوی دلش رسید. او شب اول ماهصفر به شهادت رسید و دیگر به اربعین چیذر نرسید». خواهرش مهدیه برایمان تعریف میکند که محمدرضا به هر کدام از آنها آمادگی شهادتش را داده بود. «یادمه یه بار به من گفت امسال محرم زیر سایه حضرت زینب (س) هستم اما به اربعین نمیرسم».
- به شال عزایم نیاز دارم
«قبل از محرم بود که با ما تماس گرفت. گفت که شال عزام رو احتیاج دارم. هر مراسمی رفتید شال عزام رو هم ببرید. بهخصوص چیذر». فاطمه خانم به خاطر اینکه محل زندگیشان از امامزاده علیاکبر چیذر دور بود، کل محرم یک شب را به چیذر اختصاص میداد و بیشتر وقتش را در هیئتهای نزدیک خانهشان میگذراند؛ «اما امسال به خاطر حرف پسرم هفته اول محرم رو رفتم چیذر و هر بار شال عزای پسرم رو هم با خودم میبردم». به گفته مادر و خواهر محمدرضا، او نزدیک به 8 سال این شال را داشت و همیشه از آن در محرم و صفر استفاده میکرد؛ «طی مراسمها شال رو یا به سرش میبست یا به کمرش و یا به گردنش. وقتی گفت شال عزام رو احتیاج دارم به فکر فرو رفتم اما در طول مراسمها به مهدیه میگفتم که منتظر محمدرضا نباشه. اون دیگه برنمیگرده. بارها این جمله رو به مهدیه گفتم. حس و حال پسرم حس و حال رفتن بود».
به گفته فاطمهخانم او هیچ وقت اجازه نداشت شال عزاداری محمدرضا را بشوید؛ «یه بار خواستم شالش رو بشورم که عصبانی شد. گفت مامان مگه آدم لباس عزاداری امام حسین(ع) رو میشوره». آنها در طول ایام محرم شال عزاداری محمدرضا را به مراسمها بردند. قرار بود مهدیه هم برای برادرش انگشتری را خریداری کند. این انگشتر قبل از سفر محمدرضا باید به دستش میرسید اما قسمت شد که خواهر، این انگشتر را پس از شهادت برادرش به دست او بیندازد. مهدیه میگوید: «بهش گفتم داری میری مدافع حرم بشی باید یه نشونه داشته باشی. گفتم باید یه انگشتر دستت باشه. خودش گفت یه انگشتر عقیق سرخ یمن که روش حکاکی شده باشه یا زهرا(س). اما تا انگشتر آماده بشه محمدرضا رفته بود. روز خاکسپاری ما انگشتر رو به دستش انداختیم و شالش رو هم به دست و صورتش کشیدیم و گذاشتیم داخل کفن برادرم. محمدرضا شال عزایش را برای چنین روزی نیاز داشت».
به گفته خانواده دهقان او قبل سفرش همه وسایل خود را بخشید. از موتورش گرفته تا لباسها و انگشترهایش را. فاطمه خانم میگوید: «بعد شهادت پسرم، وقتی لباسهاش رو جمع میکردم تازه متوجه شدم که خیلی از وسایلش نیست. همه اونها رو بخشیده بود. عجیب بود که خودشم میدونست که دیگه برنمیگرده».
محمدرضا به هیچ کدام از وسایلی که داشت، دلبستگی نداشت. حتی مادرش در نقل مکان به خانه جدید خیلی به او پیشنهاد داد که تخت یا کمد برای اتاقش بخرد اما پسر جوان نپذیرفته بود؛ «محمدرضا عادت داشت روی زمین بخوابه. یه روز پدرش بهش گفت مگه تو جای خواب نداری که همیشه رو زمین میخوابی اما پسرم در جواب سؤال پدرش حرف عجیبی زد که همگی مارو ناراحت کرد. گفت باید عادت کنم روی خاک بخوابم. این حرفش برای من خیلی دردناک بود. چیزی به روش نیاوردم اما تا مدتها این حرفش تو ذهنم بود. حتی یادم هست یه بار تصادف سختی کرده بود و یکی از پاهاش بهشدت آسیب دید. وقتی میخواستم پانسمانش رو عوض کنم گفت نمیخواد مامان. خودت رو اذیت نکن. اول آخر میره زیر خاک».
اما این تنها حرفی نبود که مادر را از عمر کوتاه پسرش خبردار میکرد؛ «سال گذشته برای مراسم عزاداری رفته بودیم چیذر. گفت مادر من اگه مردم، من رو اینجا دفن کنید». این جمله فاطمه خانم را بسیار ناراحت کرد.» او نمیدانست چرا پسرش مدام حرف از رفتن میزند.
- مهرش از دلم کنده شد
درست در ساعت 7 شب 21 آبان محمدرضا طی درگیری مسلحانه با گروههای تکفیری به شهادت رسید اما مادرش از ساعت 3بعدازظهر همان روز میدانست که پسرش شهید خواهد شد؛ «از صبح همون روز حال بدی داشتم. دلشوره عجیبی تو دلم بود و نفسم بالا نمیاومد. شاید باور نکنید اما یکباره مهر محمدرضا از دلم کنده شد. شب همون روز خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم از پنجره آشپزخونه شهدایی که میشناختمشون و چهرههاشون برام آشنا بود وارد خونمون میشن. خونمون بهشدت روشن شده بود و من بهدنبال منبع روشنایی بودم تا چشمام افتاد به محلی که قاب عکس برادران شهیدم روی دیوار بود. محمدعلی و محمدرضا در سالهای 63 و 66 شهید شدن. محمدعلی برادر بزرگم رو تو خواب دیدم که گفت فاطمه برای محمدرضا نگران نباش. پیش منه». فاطمهخانم ناگهان از خواب میپرد. او تا خود صبح بیدار ماند، نماز خواند و دعا کرد؛ «صبح که شد همسرم، دامادم و دخترم و پسر کوچکم راهی بهشتزهرا(س) شدند برای مراسم یکی از شهدا. خودم تو خونه تنها موندم و بیاختیار شروع کردم به جمعآوری وسایل محمد و مرتب کردن خونه. یادم هست کیف پولش تو اتاق بود. کیفش رو باز کردم و کارت ملی محمد رو دیدم. با دیدن این صحنه بیاختیار حرفی از دهانم پرید. گفتم تو که دیگه نیستی برای چی نگات کنم. کیف محمدرضا رو بستم و گذاشتم کنار. ساعت 2 بعدازظهر بود که همه خانه بودیم. ناگهان چند نفر اومدن جلوی در». وقتی پدر محمدرضا جلوی در رفت تا ببیند ماجرا از چه قرار است فاطمه خانم به دخترش اشاره کرد که آماده مراسم شوند؛ «دخترم باورش نمیشد اما وقتی باباش اومد خونه گفت محمدرضا زخمی شده اما من بهش گفتم پسرمون شهید شده». حقیقت همان چیزی بود که فاطمه خانم در خواب دیده بود؛ «در مراسم پسرم خیلی ناله کردم. جگرگوشهام رو از دست دادم اما گریه نکردم. محمدرضا تو راهی قدم برداشته بود که خودش عاشقانه دوستش داشت. پسرم هدیه کوچکی بود در مقابل عظمت و بزرگی حضرت زینب(س)؛ زن بزرگی که شاهد شهادت برادر و پسران و دیگر عزیزانش بود. پس محمدرضای من هدیه کوچکی بود در مقابل عظمت حضرت زینب(س)».
- حزباللهی باید شیک و مجلسی باشه
محمدرضا یکی از آن دسته جوانهای حزباللهی بود که به ظاهرش خیلی میرسید. فاطمه طوسی مادر محمدرضا دهقانامیری میگوید: «پسرم ساده میپوشید اما خوب تیپ میزد. موهاش رو خیلی دوست داشت و مدام به موهاش رسیدگی میکرد. دنبال مد روز نبود یا لباسهای برند نمیپوشید اما لباسهایی که انتخاب میکرد به ظاهرش میآمد». به گفته مهدیه خواهر محمدرضا تکیه کلامش این بود: «حزباللهی باید شیک و مجلسی باشه. باید بهخودش برسه و در کنار ظاهر خوب، دنبال اعتقاداتش هم باشه». به گفته خانواده این شهید جوان، او تیپ و ظاهر متفاوتی هم در عکسهایش در سوریه دارد. شاید خیلیها با دیدن عکس و فیلمهای محمدرضا تصور نکنند که او بسیجی باشد اما پسر جوان دوست داشت به روز باشد و در کنار آن مطالعاتش را هم بالا میبرد؛ «تو اینستاگرام صفحه داشت و عکساش رو میذاشت تو صفحه». محمدرضا در کنار ظاهر خوب، اخلاق خوبی هم داشت. دوستانش تعریف کرده بودند که او همکلاسیهای دانشگاهش را با موتور به خانههایشان میرساند و اگر متوجه میشد کسی نیاز به پول دارد دریغ نمیکرد؛ «حتی حاضر نبود پولش رو پس بگیره. میگفت طرف زن و بچه داره و اگه میتونست خودش میآورد میداد». به گفته فاطمه خانم گرچه محمدرضا 20 سال بیشتر نداشت، اما یکباره مرد بزرگی شد. مرد جوانی که خاطرات و عکسهایش این روزها دلخوشی خانوادهای است که دلتنگ او هستند؛ دلتنگ شیطنتها و شوخ طبعیهای محمدرضا و همه مهربانیهایی که نثار خانوادهاش میکرد.
*همشهری دو