شناسه خبر : 42534
شنبه 24 بهمن 1394 , 16:18
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهید غلام عباس سلیمانی؛

شهادت با گلوله‌های گرانقیمت

اگر غلام عباس هم می‌ماند شاید اکنون نامش بیشتر سرزبان‌ها بود تا اینکه بخواهیم برای معرفی این دانشجوی شهید کلی مقدمه بنویسیم و از اول شروع کنیم. نامش که غلام عباس بود، تاریخ تولدش که سال 36 بود و شهادتش که عاشورای 57 رقم خورد. هرچه هست همه می‌دانیم انقلاب‌ و سمت و جایگاهی اگر داریم، همه مدیون چه کسانی است. همان‌ها که حضرت امام نیز خودش را مدیون آنها می‌دانست. متن زیر گفت و گوی ما با حسین سلیمانی برادر شهید غلام عباس سلیمانی است که پیش رو دارید.
 
برای شروع کمی ازخانواده‌تان بگویید. چند تا بچه بودید؟
پدرم یک بقال کم‌سواد اما بسیار معتقد و مذهبی بود که سال‌های درازی در خیابان رودکی اراک مغازه خواروبار فروشی‌داشت و روزی‌ خانواده 10 نفره‌اش را از همان‌جا تأمین می‌کرد. ما پنج برادر و سه خواهر بودیم. عباس (شهید سلیمانی)‌اولین فرزند پسر خانواده بود که سال 36 به دنیا آمد. بعدی حسن و بعدی من بودم. علی و محمد دیگر برادرانم بعد از من به دنیا آمدند. توصیه پدر به ما خواندن درس و تقید مذهبی بود. دوست داشت تحصیلاتمان را ادامه بدهیم و در عین حال سفارش می‌کرد که مسائل مذهبی را رعایت کنیم. یادم است چهار صبح ما را برای نماز بیدار می‌کرد و با خودش به مسجد می‌برد. از بین ما هم عباس درسخوان‌تر بود. کتاب از دستش نمی‌افتاد و در عین حال بسیار مذهبی بود.
 
پس زمینه‌های فعالیت انقلابی شهید از خانواده مذهبی‌تان رقم خورد؟
بله، ریشه‌هایش از همان جا بود. بعدها هم با حضور در مسجد امام حسین(ع)‌اراک تقویت شد. در این مسجد حاج آقایی به نام مرحوم سید محمد میری حضور داشت که با انواع و اقسام شیوه‌ها بچه‌ها را جذب محیط مسجد می‌کرد. خوب یادم است مرحوم میری برای اینکه بچه‌ها را پای کلاس‌های عقیدتی‌اش بنشاند، به هرکدام یک سکه پنج ریالی می‌داد و توانسته بود خیلی از بچه‌ها و نوجوان‌ها را جذب کند. ایشان یک بیت المال (مؤسسه خیریه)‌در همان مسجد برقرار کرده بود که حتی پس از فوتش همچنان به محرومان خدمت‌رسانی می‌کرد. ما و خصوصاً عباس که از تربیت اخلاقی پدر و مادرمان نصیب داشتیم، پای حرف‌های حاج آقا میری و سایر انقلابی‌ها پخته‌تر شدیم. بعدها عباس در دانشگاه علم و صنعت قبول شد و همان جا فعالیت‌های انقلابی‌اش را بیشتر کرد.
 
خود شما هم فعالیت می‌کردید؟ پدرتان مخالفتی نداشت؟
سال 56 من مدتی در قم درس طلبگی می‌خواندم. در همان جا و خود شهر اراک تظاهرات می‌رفتم و چند باری مفصل کتک خوردم. یکبارش به خاطر کتاب اصول کافی بود که عباس به من داده بود. پشت جلد این کتاب عکس حضرت امام را چسبانده بود. کتاب توی دستم بود که توسط مأمورها دستگیر شدم و با اینکه منکر اطلاع از عکس امام شدم، ‌حسابی کتکم زدند. پدرمان خودش به نوعی مشوق ما بود. منتها چون برادرم حسن ارتشی بود، کمی از موقعیت او می‌ترسید. وگرنه تا آنجا که می‌توانست در جلسات انقلابی شرکت می‌کرد.
 
گفتید که برادر شهیدتان درسخوان بود، از نظر درسی نخبه به شمار می‌آمد؟
بله، عباس دیپلمش را با معدل 19/5  قبول شد. دو تا مدرسه عوض کرد تا اینکه به دبیرستان مورد نظرش برود و آنجا مشغول تحصیل شود. دبیرستان صمصامی که عباس در آن درس می‌خواند یک مدرسه نمونه در اراک بود که به اصطلاح بچه پولدارها می‌توانستند در آنجا درس بخوانند. منتها چون برادرم خیلی درسش خوب شد توانست در صمصامی تحصیل کند. بعد از اخذ دیپلم هم در دانشگاه پلیمر تبریز پذیرفته شد هم در دانشگاه علم و صنعت که در رشته مهندسی راه و ساختمان قبول شده بود. عباس دانشگاه علم و صنعت را انتخاب کرد و به تهران رفت. آنجا خانه دختر خاله پدرم در خیابان شهرستانی میدان امام حسین(ع) ساکن شد. دختر خاله مادر می‌گفت عباس اصلاً غذا نمی‌خورد. فقط سرش در کتاب و درس بود.
 
در دانشگاه چه فعالیت‌هایی داشت؟
برادرم در دانشگاه همکلاسی و همدوره‌ای آقای احمدی‌نژاد، صادق محصولی و چهره‌های دیگری بود. یک گروه انقلابی تشکیل داده بودند که هر شب در خانه یکی‌شان جمع می‌شدند و بحث و تبادل نظر می‌کردند. یکبار که به تهران آمدم، همراه عباس به خانه یکی از دوستان هم‌دانشگاهی‌اش رفتیم. اتفاقاً روز بعد مهمان خانه آقای احمدی‌نژاد بودیم. بین خودشان رمز و رازی داشتند تا دستگیر نشوند. به این ترتیب که هر کسی می‌آمد، سه سنگریزه داخل خانه می‌انداختند تا صاحبخانه متوجه بشود خودی است و در را باز کند. به نوبت و نفر به نفر هم داخل و خارج می‌شدند تا تجمع باعث شک ساواک نشود. به مسجد هدایت و پای منبر مرحوم طالقانی هم زیاد می‌رفتند. آن باری که تهران آمدم تازه فهمیدم برادرم چقدر در کارهای انقلابی فعال شده است. عباس و دوستانش حتی یکبار با رئیس دانشگاه درگیر شده بودند.
 
در همان دانشگاه درگیر شدند؟ ماجرایش چه بود؟
بله در همان دانشگاه، ‌رئیس دانشگاه فردی طاغوتی بود که گویا برای اعتراض به دفترش می‌روند که با ممانعت مأموران روبه‌رو می‌شوند. به هر نحو خودشان را به دفتر او می‌رسانند و همان جا درگیری شروع می‌شود. هنگامی که برادرم و هم‌دانشگاهی‌هایش قصد خروج می‌کنند، مأموران به سرشان می‌ریزند و به شدت کتکشان می‌زنند. چند وقت بعد که عباس به اراک آمد، ‌به ما چیزی نمی‌گفت. اما من دیدم که یکی از ناخن‌های دستش سیاه شده، علتش را پرسیدم و سربسته گفت چه اتفاقی افتاده است.
 
قبل از آنکه به شهادت برادرتان بپردازیم، زمان طاغوت محیط دانشگاه‌ها ویژگی‌های خاص خودش را داشت، شهید جذب محیط نشده بود؟
اصلاً جذب نشده بود. برادرم در تهران که بود کارگری می‌کرد تا پدرمان به خرج نیفتد. چند تایی از اراکی‌ها کنار مسجد امام حسین(ع) جمع می‌شدند تا به عنوان کارگر فصلی کار کنند، ‌عباس هم به جمعشان می‌پیوست و کارگری می‌کرد. همیشه لباس‌های ساده‌ای می‌پوشید. کم غذا می‌خورد و از غذاهای ساده استفاده می‌کرد. یادم است روزه که می‌گرفت، بیشتر از خرما و غذاهای ساده استفاده می‌کرد. تقید داشت که حتماً نماز و روزه و مسائل مذهبی را رعایت کند. این طور نبود که جو دانشگاه او را همراه خود کند. بلکه امثال عباس‌ها دانشجویان دیگر را جذب می‌کردند.
 
شهادتش چطور رقم خورد؟
عباس برای محرم به اراک آمده بود. هیئت می‌رفتیم و همزمان در تظاهرات شرکت می‌کرد. به نظرم همان روز شهادت یا یک روز قبلش بود که با کمک مردم، مجسمه شاه را از میدان باغ ملی اراک پایین می‌کشند. منتها درگیری ‌پیش می‌آید و چند نفری گلوله می‌خورند. انقلابی‌ها درخواست می‌کنند هر کسی می‌تواند برود و به مجروحان خون بدهد، عباس داوطلب می‌شود و به بیمارستان می‌رود که متأسفانه درست مقابل بیمارستان او را با دو گلوله به شهادت می‌رسانند. از نحوه دقیق شهادتش و اینکه به دست چه کسی و چطور مضروب شد، اطلاعی نداریم. دو روز بعدش که همه جا را دنبالش گشته بودیم، خبر دادند شهید شده است و برای تحویل گرفتن پیکرش به فلان سردخانه برویم. ابتدا پدر و مادرم رفته بودند. من هم موقع غسل او را دیدم. دو گلوله یکی به قلب و دیگری به سینه‌اش خورده بود. به نظرم رسید که او را در تهران شناسایی کرده‌اند و در اراک به شهادت رسانده‌اند، چراکه توسط اسلحه‌های جنگی ارتشی‌ها به شهادت نرسیده بود. انگار که با اسلحه کمری یا چیزی مثل آن مضروب شده بود. هرکسی او را زده بود به قصد کشتن و با سلاح خاصی زده بود. مأموران حتی پول گلوله‌ها را از پدرم گرفتند، گران هم حساب کردند و شرط کردند جسد را تحویل نمی‌دهیم مگر اینکه از اراک خارجش کنید. عباس در روستای گوار اراک کتابخانه‌ای ساخته بود و فعالیت فرهنگی می‌کرد. پیکرش را به آنجا بردیم و در حالی که برخی از شاه‌دوست‌ها می‌خواستند مانع ما بشوند، ‌عاقبت او را در همان روستا دفن کردیم.
*تا شهدا
منبع: شهیدخبر
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi