پنجشنبه 05 فروردين 1395 , 09:47
تلخ و شیرین جبهه!
یادی از روزهای جهاد و شهادت |
تشنهلبانی که سیراب شدند/ شهادت مظلومانه در دل کوه |
ورود آب جان تازهای به بچهها بخشید اما همزمان با انتقال آب، سنگر گروهی که بچههای تهران در آن مستقر بودند گرفتار تیر مستقیمی شد که از ارتفاعات مجاور شلیک شد. |
|
روایتها و خاطرات دوران دفاع مقدس همواره سندی گویا بر احیای تاریخ دوران طلایی حماسه و خون است. یکی از دغدغههای مقام معظم رهبری که میفرمایند: «جنگ ما یک گنج است»، همین اشاعه و نشر فرهنگ و معارف آن روزهای بهیادماندنی است. بخشی از ماندگاری معارف دفاع مقدس، روایت رزمندگان و خانوادههای شهداست که نسل بعد از جنگ میتوانند با رجوع به این روایات گوشهای از گنج جنگ هشتساله را بیابند. مدیریت خبرگزاری فارس در استان مازندران با توجه به ظرفیت بالای حماسه مردان دیار علویان با محوریت لشکر ویژه 25 کربلا روزانه گزارشاتی از خاطرات و روایات دوران دفاع مقدس را نشر میدهد که در ادامه برگ زرینی دیگر از دوران دفاع مقدس از نظرتان میگذرد. * شوخطبعیها نورعلی رمضاننژاد از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا و از راویان پرتلاش دفاع مقدس چند خاطره از آن دوران را چنین بیان میکند: از سنگر تا دستشویی حدود 15 دقیقه راه بود، یک شب دو نفر از بچهها که با هم دستبهیکی کرده بودند، مرا از خواب بیدار کردند که بلند شو، بجنب که نمازت قضا شد، برخاستم، رفتم دستشویی، وضو گرفتم آمدم، دستشویی جایی نبود که خلوت باشد، آن هم صبح زود.
شک کردم، بله، ساعت 1:30 دقیقه بامداد بود! چقدر خندیدیم به زرنگی دوستان و حواسپرتی خودم، باید تلافی میکردم، حالا که ما به فیض رسیدیم چرا دیگران محروم باشند، یکییکی تمام برادران را صدا زدم، با همان روش، بلایی را که سر من آورده بودند، سر بقیه آوردم، البته بعضی با خوشرویی بلند شدند و نماز شب خواندند و شاید مرا هم دعا کردند. * شربت اول و آخر رفیق ما بود و از اولین اعزامش به جبهه و اینکه چه تصوری از جنگ و شهادت، خط اول و این جور چیزها داشت تعریف میکرد، او میگفت: «ممکن است باور نکنی، من وقتی به منطقه آمدم نمیدانستم وقتی میگفتند فلانی شهید شد و شربت شهادت نوشید یعنی چه؟ البته سن و سالی نداشتم، شاید 13 ـ 14 ساله بودم، بین راه جایی ایستادیم، پیرمردی بالای سر بشکه داد میزد: شربت، شربت شهادت و با پارچ آبی که در دست داشت داخل آن میزد و لیوان رزمندگان را پر میکرد، من آن لحظه با خودم گفتم: نکند این همان شربت شهادت معروف باشد که اگر بخورم، هنوز از گرد را نرسیده و حداقل چند نفر عراقی را نکشته، شهید بشوم! واقعاً از آن شربت نخوردم و حالا هر وقت شربت میخورم از ته دل به خودم میخندم.»
* برای مسئولان چند شب مانده بود به عملیات والفجر هشت، شور و حال عجیبی بین بچهها بود، هر شب برای تقویت روحیه، دستههای عزاداری به راه میانداختیم و به گروهانها و گردانهای همجوار میرفتیم. یک شب کل گروهان را به دو ستون کردیم و به طرف گردان امام محمد باقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا رفتیم، من وسط دو ستون بودم تا حرکت بچهها با نظم باشد، آن شب، جاده به خاطر بارانی که شب قبل آمده بود خیس و گلی بود و احتمال داشت لیز بخوریم، بین راه دیدیم که ستونها به هم چسبیدهاند، سریع خودم را به آن قسمت رساندم، دیدم فردی با یک پیت نفت که بر دوش دارد باعث بههم ریختن ستون شده است. کمی از کارش دلخور شدم، وقتی رفتم به او اعتراض کنم دیدم سردار سرلشکر شهید حاج حسین بصیر «قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا» است که وسط چالهای که در آن آب است ایستاده تا بقیه بچهها به داخل آن نیفتند، دستش را طوری روی صورتش گرفته بود که شناخته نشود.
* شهادت تشنهلبان سلمان یزدانی از رزمندگان دوران دفاع مقدس میگوید: در عملیاتی ایذایی در منطقه کردستان که با شرکت تیپ عملیاتی قدس سنندج، گروهی از پیشمرگان کُرد و گروهان جندالله ارتش انجام شد، شرکت داشتم. ساعت 4 صبح به قله مورد نظر رسیدم، روز اول هیچ تحرکی از جانب عراق مشاهده نشد اما ساعت 12 شب صدای اللهاکبر از پایین ارتفاعات شنیده میشد، بچهها هیچ عکسالعملی از خودشان نشان ندادند. موضوع را از طریق بیسیم با فرمانده تیپ در میان گذاشتیم، اما او تأکید کرد که بچهها نباید هیچ واکنشی نشان دهند، چرا که این صداها، حیله دشمن برای فریب نیروهای ماست. بعد از فروکش کردن صداها، توپخانه دشمن شروع به آتش کرد و منورها نیز آسمان را روشن کرده بودند. ما در ابتدا تحرک چندانی انجام ندادیم اما زمانی که متوجه شدیم، دشمن در حال صعود به ارتفاعات و نزدیک شدن به مواضع ماست، درگیری آغاز شد.
درگیری همهجانبهای که در نهایت به رویارویی تن به تن هم منجر شد، رفتهرفته از شدت زد و خورد کاسته شد و در پی مقاومت جانانه بچهها، عراقیها از منطقه عقبنشینی کردند. در روز سوم با مشکل جدید روبهرو شدیم و آن اتمام ذخیره آب و غذا بود، بالگرد چند بار تلاش کرد تا مقداری آب و غذا را از طریق چتر به ما برساند اما از آنجایی که ما در ارتفاعات ناهموار قرار داشتیم و از چند جهت در محاصره عراقیها و نیروهای کومله و دمکرات بودیم، تلاش خلبان بینتیجه ماند و نتوانست مأموریت خود را به انجام برساند. رفتهرفته تشنگی بر ما غلبه کرد و تاب و طاقت را از بچهها گرفت، بهعلت شرایط خاص منطقه و قرار گرفتن در محاصره، هیچ راهی برای فرار از این وضعیت بهنظرم نمیرسید، در حال صحبت با یکی از دوستان بهشهری بودم که متوجه شدیم چند کلاغ در پایین دامنه سر و صدا میکنند. به این نتیجه رسیدیم که احتمالاً باید در آن نقطه خبری باشد که کلاغها اینگونه در آنجا تجمع کردهاند، به همین دلیل قمقمه آب را درون چفیهای قرار دادم، دل را به دریا زدم و به راه افتادم. به هر شکل ممکن خود را به پایین دره رساندم، وقتی به پای دامنه رسیدم با صخرهای از برف روبهرو شدم که قطرات آب از آن جاری میشد به سرعت قمقمهها را پر کردم، چفیه دیگری که به همراه داشتم را پهن کردم، قطعاتی از برف و یخ را شکاندم و روی آن گذاشتم و به طرف قله به راه افتادم. ورود آب جان تازهای به بچهها بخشید اما همزمان با انتقال آب، سنگر گروهی که بچههای تهران در آن مستقر بودند گرفتار تیر مستقیمی شد که از ارتفاعات مجاور شلیک شد و در پی این ماجرا هفت تن از این بچهها، تشنهلب شهید شدند. |